همواره همه مسائل درخصوص شهر به امور بزرگسالان اختصاص دارد و کمتر به کودکان توجه میکنیم. در حالی که اگر شهر به مفهوم عام آن به خوبی برای کودکان آمادهسازی شود، بسیاری از مشکلات موجود را که با آن مشکل داریم را میتوان به مرور برطرف کرد. مسائلی مثل رفتارها و کرداهای اجتماعی که تاثیر بسزایی بر فضای ارتباطات انسانی جاری در یک شهر دارد، با تاکید بر جایگاه کودکان در شهر میتواند بهبود پیدا کند.
به قول سعدی:
تا فرد بچه است میتوان آینده او به عنوان یک شهروند و اجتماعش را ساخت. بنابراین نیاز زندگی کودکان در شهر باید مورد توجه بیشتری قرار گیرد. هم نیاز معنوی و هم نیاز مادی کودک در شهر خودنمایی میکند. در شهر ما یک فضا داریم به عنوان خانه که والدین در هر سطحی از امکانات اقتصادی – اجتماعی و محدودیتهای موجود تلاش میکنند تا آن را در بهترین شکل ممکن برای کودکانشان آماده سازند. از سوی دیگر در شهرها با مدرسه سروکار داریم که آموزش کودکان را برعهده دارد و آن هم طبق مقررات خاص خود عمل میکند، اما در این بین چیزی که از دست ما برمیآید، پیوند و ارتباط بین این دو یعنی خانه و مدرسه است. ارتباط بین خانه و مدرسه از طریق راهها اتفاق میافتد. خیابانها، کوچهها و دیگر معابر شهری بستر تحقق این ارتباط هستند. چه بسیار آموزشهایی که یک کودک در این دو فضا میآموزد و اینها برایش تبدیل به اولویت زندگی میشود. بله، بر همین اساس نیازهای روحی و روانی، حقوقی و حتی نیازهای جسمی کودکان این کتاب را نوشتم و در سال ۱۳۸۸ جایزه کتاب برتر پژوهشهای نو در عرصه مدیریت شهری را به خودش اختصاص داد.
در ارتباط با کودک اگر ما خودمان را در جای کودک قرار دهیم، فقط به حقوق خودمان به عنوان بزرگسال توجه نخواهیم کرد و با توجه بیشتری به این موضوع خواهیم پرداخت. در چنین حالتی است که میتوان یک کودک سالم و در نتیجه یک شهروند کامل برای آینده تربیت کنیم و این زماین به دست میآید که به بازی، شخصیت و روح و روان وی اهمیت بدهیم. مسائلی مثل آزادی درست کودک در شهر، ایمنی کودک در شهر نکاتی هستند که سازنده هستند. در این بین با طرح گزارههایی مثل اینکه چه نیازی هست که والدین در شهرهای بزرگ کودکان خود را به مدرسه برسانند؟
بدیهی است که برای رسیدن به نتایج موثر باید به مقایسه پرداخت و من هم وضعیت زندگی کودکان در شهرهای بزرگ دنیا را مورد بررسی قرار دادم. از جمله کانادا، انگلستان و آلمان را مورد توجه قرار دادم، اینکه روند در شهرهای این کشورها به چه صورتی است. نقش سازمانهای همسو مثل شهرداریها و آموزش و پرورش در آمادهسازی شهرها برای کودکان تعیینکننده است.
یک مثلی داریم که میگوید چنانچه پرورشم میدهند، میرویم. کودک مثل گیاهی است که هر طوری که پرورش داده شود، تربیت میشود. بنابراین ما اگر بخواهیم فرزندانی داشته باشیم که در آینده کمترین مشکلات را داشته باشند، باید شخصیتدهی را از کودکی درباره آنها آغاز کنیم. یعنی اینکه رفاه اجتماعی را برای وی فراهم کنیم. عوامل موثر در بالندگی و رشد سالم یک کودک ارتباط مستقیمی با عالم خلقت دارد. یعنی اینکه شرایط زندگی در شهر را مبتنی بر محیط طبیعی ایجاد کنیم. ارتباطات شهری بدون توجه به محیط زیست معنی ندارد. ارتباط بین آب و خاک و هوا است که به حیات شکل میدهد و اگر در شهر کودک را با محیط زیست پیوند بدهیم، بسیار سازنده است. یکی از موارد این است که ارتباطش با عالم خلقتش برقرار باشد. یعنی اینکه شهری بسازیم که خشک و بیروح باشد و از طبیعت فاصله داشته باشد. کودک باید طبیعت را در درون شهر ببیند و اینطور نباشد که درختان و حیوانات را فقط در کتابها ببیند، بلکه خود آنها را ببیند. خلاقیت کودک زمانی شکوفا میشود که محیط پاسخدهندهای برای نیازها و سوالاتی که مطرح میکند، وجود داشته با شد. ارتباط محیط زیستی کودک با محیط اطرافش مثل آلودگی هوا، کمبود صدا و عرصه لازم برای بازی کودک همگی از موارد موثر بر شکوفایی ذهنی و فکری وی به شمار میروند. در عرصه نگرش تصویری کودک هم در شهر باید برنامهریزی کرد. یعنی اینکه کودک چه ببیند وقتی که در محیط اتاق یا فضای شهری قرار میگیرد که مناظری را میبیند؟ قرارگیری کودک در فضاهای شهری مختلف جهان ذهنی او را شکل میدهد و وسعت مییابد. این وسعت یا محدودیت بیشک روابط وی با دیگر انسانها و محیط اطرافش را متاثر میسازد.
کودک به بازی نیاز دارد. وقتی بازی میکند، در این بازی غرق میشود و محو آن میشود. ما متاسفانه فضای مناسب برای این بازیهای کودکانه را در شهرمان نداریم. آمدهایم و آپارتماننشین شدهایم و کوچههایی ساختهایم با تراکم ساختمانی و جمعیتی بالا و در این شرایط کودک نمیتواند خواستههای اساسی خلقت خودش را در آن ببیند. در داخل ساختمانها هم کودک را با دیوارها محدود کردم، بدون داشتن هوای آزاد و دیدن فضای سبز و انتظار داریم که فردا تبدیل به یک شهروند واقعی شود که با رویکردی مدنی به تعامل و ارتباط با دیگران بپردازد. در حال حاضر چنین شرایطی در تهران وجود دارد. حتی در بخشی از مطالعات ما کودکان پایتخت را با کودکان روستایی مقایسه کردیم که هیچگونه امکاناتی برای بازی ندارد، اما به دلیل ارتباط مستمر با محیط طبیعی، آرام و طبیعی بزرگ میشود و به مرور خلاقیتهایش رشد میکند و در شهرهای بزرگی مثل تهران این شرایط برای کودک وجود ندارد.
میدانید که مدرسه به عنوان یک فضای شهری عمومی نیز تاثیر مستقیمی بر بینش و نگرش کودکان و شکلگیری ساختار فکری آنها دارد. به نظرتان موقعیت مدارس را در شهر چگونه میشود مورد تحلیل قرار داد؟ بله، میشود از جنبههای مختلفی آن را مورد تحلیل قرار داد. در اینجا مکان قرارگیری مد رسه در شهر را مورد تحلیل قرار میدهیم، اینکه چقدر این مسئله میتواند بر شکلگیری بینش کودکان اثر بگذارد. به نظر شما چرا ما در شهرهایمان مثل تهران در آغاز سال تحصیلی در خیابانها راهبندان داشته باشیم؟ جز این است که مدارس ما در مکان مناسبی در شهر ساخته نشدهاند! در صورتی که علم شهرسازی میگوید که مرکزیت یک محله کوچک با جمعیتی در حدود ۱۵۰۰ نفر، یک مهد کودک باید باشد و با بزرگشدن محلات این مرکزیت به مدارس و دبیرستانها منتقل میشود. در عین حال در شهرسازی تاکید شده که بهترین راههای شهری را باید برای مسکن، مدارس و بیمارستانها بسازیم. بیمارستان محل سلامت، مدرس یک محیط جمعی و مسکن هم محل سکونت شهروندان است. همچنین در شهرسازی تاکید میشود که مکان کسانی که تحصیل میکنند، نباید با خط سوارهرو برخورد داشته باشد؛ یعنی باید مسیر پیادهرو باشد. حوزه عملکرد یک کودکستان نباید بیشتر از ۲۰۰ متر، دبستان ۵۰۰ متر، راهنمایی ۱۰۰۰ متر و دبیرستان تا ۲۰۰۰ متر بیشتر نباشد.
در یک شهر شبکه راههای ارتباطی و سلسلهمراتب مربوط به آن باید به گونهای باشد که اگر کسی کاری به یک محله ندارد، از آن محله عبور نکند. در صورتی که در تهران وقتی ماشینها در ترافیک گیر میکنند، برای فرار از آن، میتوانند از خیابانهای محلههای اطراف عبور کنند، به عبارتی در توسعه پایتخت به این نکات توجهی نشده است و این خودش آرامش محیطهای شهری را به هم میزند. حتی بر روی مکانیابی فعالیتهای کاربریهای زمین شهری مطالعه کردیم، متاسفانه دیده شد که یک مجتمع تجاری یا یک مجتمع متمرکز پرمخاطب ساخته میشود و سپس در اطراف آن تابلو میزنیم که پارک اتومبیل در اینجا ممنوع است و نتیجه این میشود که ماشینها به محلههای اطراف میروند، آنجا پارک میکنند، جایی که کودکان برای بازی باید آرامش داشته باشند و تردد این ماشینها آنها از بین میبرد.
این یک دغدغه مهم برای کشورهای توسعهیافته است. برای مثال در کشورهای مورد مطالعه من اجازه اجارهنشینی یا خرید مسکن در یک محله به کسی داده میشود که در مدرسه آن محل جا برای بچه وجود داشته باشد. به عبارتی دیگر تعداد دانشآموزان مدرسه نشاندهنده تعداد کودکان آن محل بوده و اگر میزان آنها در کلاس زیاد باشد، جهت حفظ رفاه اجتماعی ساکنان محل، اجازه سکونت به افراد جدید نمیدهند. حالا شما این مثال را مقایسه کنید با تهران که بدون مطالعه اجتماعی، فرهنگی، شهرسازی و… یک ساختمان قدیمی را میکوبند و آن را تبدیل به یک ساختمان ده طبقه میکنند. این است که مدام میبینیم از نظر زیرساختهای تلفن، آب و برق و… همیشه در ایران مشکل وجود دارد؛ زیرا تناسبات شهرسازی در محلات ما رعایت نمیشود و یا به آن توجهی نمیشود. دقیقا به همین دلیل است که آدمها در تهران امروز دیگر روحیه محلهای ندارند. بر مبنای سنت و فرهنگ ما درگیر روح بچه محلهای در نقاط مختلف پایتخت و دیگر کلانشهرها بوجود نمیآید؛ به خاطر اینکه محلات با مشکلات شهری مختلف روبهرو هستند و شهروندان برای فرار از دست مشکلات، مدام در حال جابجایی از این محله به آن محله هستند.
در نتیجه تعاملات اجتماعی و روابط انسان بین افراد یک محله استمرار پیدا نکرده و یک ساختار منسجم را پدید نمیآورد، چون افراد مدت کوتاهی در یک محله ساکن هستند… بله دقیقا همینطور است.
معضلات تهران در ارتباط با کودک عدیده است. معضلات را میتوان دستهبندی کرد؛ یکی از نظر توانهای مورد نیاز اقتصادی که بتواند کودکان را برحسب آنچه که بر مبنای عرف و اخلاق انسانی، نیاز دارد، تامین شوند. دوم اینکه ارتباط کودک با خانوادهاش را مورد توجه قرار دهیم، ارتباط کودک با بچهمحلهایها و سازمان شهری و ساختمانها و در نهایت ارتباط کودک با آیندهاش باید مورد توجه قرار گیرد. این موارد به صورت مستقیم و غیرمستقیم ارتباطات اجتماعی جامعه و شرایط زیست جمعی کودک را متاثر میسازند و در تهران کمابیش از معضلات این شهر است.
ما باید با تمهیداتی ورود افراد ناشناس را به محلههای شهری بگیریم، زیرا محله یک واحد اجتماعی مستقل است و عبور و مرور افرادی که با آن کار دارند، اجازه ندهیم. چنین رویکردی است که میتواند محیط امن اجتماعی برای رشد کودکان در محلههای شهر فراهم آوریم.
چرا هیچ وقت پایان مدارس را جشن نمیگیریم، در حالی که به اتمام رساندن مدرسه بیانگر موفقیت کودکان در سپریکردن یک دوره تحصیلی است. از پایان یک سال تحصیلی تا آغاز آن، محله چه امکاناتی برای تعامل و پربارکردن اوقات فراغت وی دارد؟ اگر بچهای به اسباببازی نیاز دارد و خانوادهاش امکان خرید آن را ندارد، محله چه کاری میتواند بکند؟ در دیگر کشورها جشن پایان مدرسه میگیرند و به هر کودک بلیطهایی میدهند که با استفاده از آن به هر استخر، موزه، کتابخانه، پارک، فضای تفریحی و… در هر کجای شهر بروند و به صورت مجانی بتوانند استفاده کنند. این امکان زمینهای مساعد برای توسعه و تمرین روابط بین افردی برای آنهاست و با این کار، فضای ارتباطی و اجتماعی مدرسه را در تعطیلات تابستان امتداد و گسترش مییابند. در برخی از کشورها در مراکز خرید بزرگ اسباببازیفروشها تعدادی از وسایل اسباببازی برای کودکان قرار داده شده تا به راحتی و در هر زمان کودک بتواند با این وسایل بازی کنند تا فردا روز نگران این نباشد که فلان وسیله را دید، ولی نتوانست با آن بازی کند. در بعضی کشورها مثل آلمان، کودکان را بیمه میکنند تا اگر بچه در جایی چیزی را شکست یا خسارتی وارد کرد، هزینهای به خانواده وارد نشود. این شرایط محیط امنی و کمتر کنترلشدهای را برای کودک ایجاد میکند تا با آرامش و آزادی به بالندگی و رشد برسد.
ما شهرهایمان قبرستان سنگ شده است و مرتب ساختمان سنگی میسازیم، تابلوهای تبلیغاتی بزرگی که جلوی منظره کوهها را میگیرد و در موارد بسیاری تبدیل به آلودگی بصری میشوند. موارد زیادی از این دست میتوانیم مطرح کنیم. ببینید شخصیت دادن به انسان باید از دوره کودکی شروع شود.
شهرهای ما در گذشته انسجام اجتماعی داشتند و مردم مشکلات همدیگر را به صورت جمعی رفع میکردند. شهر در گذشته یک خانواده اجتماعی بزرگ بود که ساکنان آن نسبت به هم متفاوت نبودند، اما امروز به این شکل نیست و این مسئله فضاهای شهری را هم درگیر کردهاست. برای مثال فضای مدرسهای ما فضای مدرسهای نیست، خب میبینیم که یک خانه یا هر ساختمان دیگر را تبدیل به مدرسه کردهآیم. یک اتاق خواب به کلاس درس مبدل شده است که نور داشته و گردش هوای خوبی برای استنشاق ندارد و این برخلاف خیلی از اصول علمی شهرسازی است.
راهکار عملیاتی برای این وضعیت ارائه شد. اول همکاری با نهادهای همسو مثل شهرداری است. برگزاری کلاس آموزشی برای خانوادهها تا آنها بیایند و در شوراهای محله حضور یافته و آموزش اصولی ببینند یا اینکه با استفاده از رسانههای محلی مثل بولتنهای مجانی در یک محله برخی آموزشهای اساسی به خانوادهها داده شود. وزارت رفاه باید زندگی مردم را تحت پوشش قرار دهد. مورد دیگر ایجاد و توسعه مراکز فرهنگسرایی برای کودک، مثل فرهنگسرای کودک، سرای کودک، خانه کودک و… ایجاد شود تا مراکز برای ارتباط بین خانوادهها و مراکز علمی و فرهنگی یک محله و رسانههای مختلف داشته باشند. این ارتباط میتواند خیلی وسعت یافته و خیلی از نهادها را هم درگیر وضعیت زندگی کودکان در شهر کند. چنین روندهایی میتواند شرایط مطلوبی را برای رشد کودکان در فضای یک شهر به وجود آورد.
در محله باید فضای باز اجتماعی ایجاد شود، فضایی که کودکان راحت بروند و در آن بازی کنند. کودک ما باید شاهد درستیها، شاهد راستیها و شاهد خوببودنها باشد…
انسان بدون ارتباط چی هست و با ارتباط چی نیست. امروزه وسایل ارتباطجمعی نقش تعیینکننده در جوامع دارند. ما میتوانیم این ارتباطات را از طریق خلق فضاهای شهری خوب، تقویت کنیم. ساختمان بد ممکن است آدم بد پرورش بدهد، ساختمان خشن، آدم خشن پرورش میدهد و ساختمان آرامشبخش هم انسان آرام تربیت میکند. کودک ما هم جزئی از این فرآیند است.
در بسیاری از موارد کودکان حتی نمیدانند که باید چه کتابی بخوانند و یا به عبارتی چه کتابی را خودشان انتخاب کنند. اگر فردی در کودکی به خواندن کتاب علاقه داشته باشد، اما ابزارها و راههای دسترسی به کتاب خوب را نداشته باشد، بهمرور کتابخواندن را فراموش میکند و در بزرگسالی هم دیگر میلی به خواندن کتاب پیدا نمیکند.
نویسندهها درست شبیه بقیه هنرمندها، بیشترین مصرفکننده عینک دودی هستند. آنها روزهای اول کارشان بیشترین تلاش را میکنند تا کسی آنها را بشناسد، بعد که معروف شدند، دلشان میخواهد کاری کنند که کسی آنها را نشناسد. به همین دلیل عینک دودی میزنند. وقتی نویسندهای کتاب اولش را مینویسد، شبیه بازیگری است که اولین فیلمش را بازی کرده. او به هر دری میزند تا روزنامهای یا مجلهای با او مصاحبه کند.
اما بعد از یکی دو کتاب (یا فیلم)، اوضاع کمی سخت میشود. دیگر نمیشود خیلی راحت نویسندهها و سینماگرها را پیدا کرد. البته نویسندهها کاملا رفتاری متفاوت با بازیگرها دارند. شما کمتر نویسندهای را پیدا میکنید که به اندازه بازیگرهای سینما و تلویزیون معروف باشد. مردم حتی مجریهای درجه سوم تلویزیونی را بیشتر از نویسندهها میشناسند. با این همه خیلیها دوست دارند نویسندههای مورد علاقهشان را ببینند. اما نویسندهها چطور؟ آیا آنها هم دوست دارند که دیده شوند؟
بعضی از نویسندهها شبیه برنارد شاو هستند. آنها بدشان نمیآید که با مخاطبهای کتابهایشان دیدار داشته باشند. اما معمولا دیدارهایشان با مخاطبها زیاد جالب نیست.
مثلا برنارد شاو چهره خوبی نداشت. او همیشه خودش را از مردم مخفی میکرد، چون میترسید که قیافهاش مردم را بترساند. شاو میگفت: «مردم وقتی کتابهایت را میخوانند، فکر میکنند که قیافه تو شبیه یکی از شخصیتهای داستانت است. وقتی تو را میبینند، تصوراتشان به هم میریزد. من دوست ندارم که تصورات مردم را به هم بریزم.»
بعضی از نویسندهها صدای خوبی ندارند. مثلا بوکوفسکی صدای نازک جیغ جیغیای داشت که وقتی حرف میزد، صدایش مثل یک زنگ توی سر آدم میپیچید. احتمالا او دوست نداشت که تلفنی با کسی حرف بزند. البته قیافه آبلهگون بوکوفسکی هم اصلا جذاب نبود. با این همه او دوستان زیادی داشت؛ دوستانی که حاضر بودند هر کاری برایش بکنند. بعضی از آدمها کلا خوششانس هستند و اصلا مهم نیست که صدا و تصویرشان خوب باشد.
نویسندههای کمی هستند که شبیه سلینجر باشند. او ۴۰ سال آخر عمرش را پشت دیوارهای بلند خانهاش طی کرد. خیلیها دوست داشتند تا او را ببینند، اما نویسنده قبول نمیکرد.
یکی از علاقهمندان سلینجر، وقتی جلوی در خانهاش رفت، نویسنده با یک اسلحه شکاری از او پذیرایی کرد. اما فقط سلینجر نیست که در را به سوی علاقهمندانش میبندد. مثلا دن براون، همان نویسنده «رمز داوینچی» و «نماد گمشده»، دیوار بزرگی دور خانهاش کشیده است که میگویند شبیه دیوار چین است. دن براون میخواهد زندگی آرامی داشته باشد. او میگوید که پول و شهرت هیچ تاثیری در زندگیاش ندارد: «من هم آدمی هستم مثل بقیه، فقط با این تفاوت که به جای بقالی، کتاب مینویسم. نمیدانم چرا مردم دوست دارند که توی زندگی آدم سرک بکشند. زندگی من چه چیز بامزهای برای آنها دارد؟»
توی ایران هم نویسندههای زیادی هستند که دوست ندارند مصاحبه کنند. مثلا قیصر امینپور، با اینکه رابطه خوبی با مخاطبهایش برقرار میکرد و حتی خیلی مهربان بود، اما هرگز اجازه نداد خبرنگاری صدای او را ضبط کند. او دلش نمیخواست خیلی توی نگاهها باشد. محمدرضا شفیعی کدکنی و ابوالحسن نجفی هم اینگونه هستند.
احتمالا شما هیچ وقت هیچ مصاحبهای از این چهرهها نخواندهاید. روزی که به شفیعی کدکنی (همان شاعر شعر معروف «به کجا چنین شتابان») زنگ زدم، گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت: «فکر کنید من وجود ندارم. اصلا من نیستم.» با این همه کسی نیست که صحبتکردن با این شاعر را دوست نداشته باشد.
ارنست همینگوی خیلی مسافرت میرفت. او پنج بار ازدواج کرده بود و ماجراهای زیادی داشت. روزی خبرنگاری از او پرسید: «آقای همینگوی، چرا شما همیشه به دنبال حادثه هستید؟» او گفت: «چون من نویسندهام.» بعد توضیح داد که او همیشه به دنبال حادثه است، چون میخواهد این حادثهها را وارد داستانهایش کند. همینگوی میگفت: «تا نویسنده حادثهای را تجربه نکرده باشد، نمیتواند آن را به خوبی بنویسد.»
بعضی از نویسندهها هم کارهای عجیب و غریبشان را اینجوری توجیه میکنند. اگر فیلم «بیخوابی» را دیده باشید، حتی یادتان میآید که شخصیت اصلی این فیلم، آدم میکشت تا بتواند رمان جدیدی بنویسد. او با مخاطبهای آثارش دوست میشد و به شیوههای عجیب و غریب آنها را میکشت. خلاصه اینکه نویسندهها خیلی از خودشان در نوشتههایشان مایه میگذارند و شخصیتهایشان گاهی شباهت زیادی با آنها دارد.
این نویسندهها دوست ندارند خودشان را در معرض دید عموم قرار دهند. رومن گاری، یکی از نویسندههایی بود که شخصیت داستانهایش خیلی شبیه خودش بودند. او در این مورد گفته بود: «مردم آنقدر من را میشناسند که حس میکنم عریانم. حس میکنم چیزی ندارم که آنها را از کسی پنهان کنم.»
اما همه نویسندهها خودشان را مخفی نمیکنند. بعضیهایشان دوست دارند که مدام عکس بگیرند، امضا کنند، مصاحبه کنند، با مردم قرار بگذارند و خلاصه آنکه رابطهشان با مردم خیلی خوب است. یکی از مردمیترین نویسندهها پل آستر است. او مدتی یک برنامه رادیویی داشت که داستانهای رسیده را میخواند. یعنی هفتههای ۴۰-۳۰ تا داستان کوتاه میخواند و از بین آن بهترین داستان را انتخاب میکرد و برای مردم میخواند.
پل آستر تقریبا به همه تلفنها و نامههایش جواب میدهد. فقط کافی است تا یک بار اسم پل آستر را توی اینترنت جستوجو کنید. او با حالتهای مختلف عکس گرفته است.
ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فونتس هم نویسندههای خوشاخلاقی هستند. اما از همه اینها جالبتر، گابریل گارسیا مارکز است. او روزگاری روزنامهنگاری کرده و یکی از آن آدمهایی است که حسابی اهل رفیقبازی است. مارکز عادت دارد وقتی کسی به خانهاش میرود، همان روال اصلی زندگیاش را دنبال میکند. مثلا اگر قرار باشد با همسرش خرید برود، وقتی مخاطب با خبرنگاری به خانهاش میرود، او حتما به خریدش خواهد رفت.
روزی خبرنگاری از مارکز خواست که با او مصاحبه کند. مارکز قبول کرد. خبرنگار به خانهاش رفت. آنها در طول یک روز باهم جاهای مختلفی رفتند. نزدیکیهای غروب، خبرنگار از مارکز خواست تا مصاحبهاش را انجام دهد. مارکز گفت: «تو یک روز با من بودهای، اگر جواب همه پرسشهایت را پیدا نکردهای، خبرنگاری به دردنخور هستی.»
در خیلی از کشورها، شماره تلفن افراد را توی یک کتابچه چاپ میکنند. یعنی شما میتوانی شماره هر کسی را که بخواهی، به راحتی پیدا کنی. آنجا خبری از مزاحمت تلفنی نیست.
البته اسم هنرمندها و سیاستمدارهای مشهور توی این کتابچهها نیست. اصطلاحا اسم نویسندهها هم توی فهرست سیاه است. بعضی از نویسندهها دوست ندارند که اسمشان توی این کتابچهها باشد.
برنامهریزیهای زیادی میتواند در جهت معرفی آثار مناسب و با محتوا به خانوادهها وجود داشته باشد، مثلا میشود در کتابهای درسی بخشی را به معرفی کتاب اختصاص داد یا برنامههای کودک فرصت مناسبی برای معرفی کتاب در اختیار مسئولان فرهنگی قرار میدهد، به نظرم باید در این حوزه فکرهای اساسیتری بشود.
این چیزها خیلی جدی نیست.
نویسندهها چندان مورد توجه نیستند. نویسندههای خیلی کمی داریم که کتابهایشان خیلی پرفروش میشود. به همین دلیل نویسندهها وارد جامعه میشوند و مثل مردم عادی زندگی میکنند. شما اگر دقت کنید، شاید همین الان توی تاکسی، یک نویسنده کنار شما نشسته باشد.
آیا میدانید که دیدن فیلمهای ترسناک چه تاثیرات منفیای روی فرزندان شما میگذارد؟ میدانید که اگر به پای این فیلمها بنشینند و آنها را تماشا کنند، بعد از چند مدت بر روی اعصاب و روانشان تاثیر منفی دارد؟ جالب است بدانید که این فیلمها علاوه بر تاثیر منفی بر روی جوانان، در بسیاری از موارد آنها را به گمراهی نیز میکشد.
در این مقاله به چندین فیلم ترسناک اشاره کردهایم و توضیحات کاملی در این موارد دادهایم تا با ضرر و زیانهای این فیلمها بیشتر آشنا شوید.
۱- جان (اره) در سری فیلمهای اره
اره یکی از داغترین پدیدههای ژانر ترسناک و زیرشاخه اسلشر است که در آن مهوعترین و چندشآورترین صحنهها را میتوان دید. بریدن تک تک اعضای بدن با فریادها و جیغها و اصلیترین عنصر یعنی خون از اصلیترین ملزومات این سری فیلمهاست که تا به حال شش سری از آن اکران شده.
مسبب تمام این صحنههای رقتانگیز کسی نیست جز شخصی به اسم جان کرامر. جان بعد از اتفاقی که برای همسرش در کلینیک او افتاد و منجر به کشتهشدن بچه او شد، احساس میکند بعضی از انسانها ارزش زندگیای را که خدا به آنها داده است نمیدانند، برای همین تصمیم میگیرد با این دست از آدمها بازیهایی انجام دهد. البته او در تمام این بازیها راههای نجاتی برای فرد بازی کننده قرار میدهد تا کسانی که نجات پیدا میکنند، قدر زندگی خود را بدانند. بعد از اکران سومین قسمت این فیلم جسد مثلهشده دختری ۲۵ ساله را که تماما طبق متد این سری فیلم قطعه قطعه شده بود، در خانهای متروک واقع در اطراف هلسینکی فنلاند پیدا کردند. روی بازوهای بریده با خراش نوشته شده بود تقدیم به جان!
۲- مرد گرگ نما در فیلم مرد گرگ نما
مردی که تصادفا مورد حمله گرگها قرار میگیرد و بعد از گاز یک گرگ خودش هم تبدیل به یک گرگ میشود. نقش این مرد را بنیسیو دل تورو بازی میکند. مخالفان فیلم اعتقاد داشتند داستان کلی این فیلم خیلی تکراری و شبیه فیلمهایی نظیر «دراکولا» است. شاید به همین دلیل بوده که بعد از نسخه اصلی در سال ۱۹۴۱ هیچ وقت کسی به فکر ساختن این فیلم نبود. اما یک چیز بود که این احتمال را که شخصیت مرد گرگنما لرزه بر اندام تماشاگر در سالن سینما بیندازد، تقویت میکرد و آن هم انواع و اقسام تکنولوژی کامپیوتری بود که از دل تورو هیولایی وحشتناک میساخت. این اتفاق افتاد و مرد گرگنما باعث شد تماشاگران مبهوت و میخکوب در سالنهای سینما به تماشای آن بپردازند. باور کنید دیدن چهره در حال نعره و حمله مرد گرگ نما در آن سالنهای استاندارد تجربهای به یاد ماندنی است و عمرا شامل حال کسانی که با دیویدی در خانهشان آن را میبینند نخواهد شد!
۳- زامبیها در سهگانه اهریمن مقیم
فقط آنهایی که بازی رزیدنتای ول را دیدهاند میتوانند از این سهگانهای که بر اساس این بازی ساخته شده، لذت ببرند. شهری که در تسخیر زامبیهاست و هر گوشه و کنار در کمین تو هستند. پدیده زامبی از سالهای گذشته با سری فیلمهای زامبیها معرفی شده بودند، اما هیچ گاه چندان جدی گرفته نمیشدند تا اینکه اهریمن مقیم با سهگانه خودش و شهری که در تسخیر زامبیهاست وحشت را هر لحظه مهمان بیننده میکند.
در اواسط دهه ۳۰ میلادی در قسمتی از شرق آفریقا برای اولین بار شایعه وجود موجوداتی شبیه زامبی سراسر دنیا را فرا گرفت، اما هیچ گاه رسما وجود آنها مورد تایید قرار نگرفت. تا اینکه در سال ۱۹۶۴ اولین نسخه از فیلم زامبی ساخته شد و «شیطان مقیم» از وجود همان زامبیها در داستانی دیگر به خوبی بهره برده است.
۴- فردی کروگر درفیلم فردی علیه جیسون
فرض کنید شما بچه دارید! به خاطر نمرههای کمش او را تنبیه میکنید. شب که برای گذاشتن کیسه زباله به کوچه میروید، ناگهان مردی با صورتی کاملا سوخته و مجهز به انواع و اقسام سلاحهای برنده به سراغتان میآید تا انتقام بچهتان را بگیرد. فردی که صورتش در گذشته توسط پدر و مادرش کاملا سوخته شده به قصد انتقام در فیلم «کابوس در خیابان الم» به خواب مردم راه پیدا میکرد و پدرشان را در میآورد. جیسون وورهیز هم همان نقابداری بود که در «جمعه سیزدهم» بندگان خدا را ساتوری میکرد! حالا تصور کنید برخورد این دو را در یک فیلم. تصاویر وحشتناکی از آش و لاش کردن این دو نفر را فقط در فیلم «فردی علیه جیسون» میتوانید ببینید. اگر از این دست فیلمها و فردی خوشتان آمد، از فیلم «کابوس در خیابان الم» تا چندین دنباله مختلف که حول محور شخصیت فردی میگذرد میتوانید دیدن کنید، اما این توصیه رابرت انگلو بازیگر نقش فردی را هم نادیده نگیرید که در مصاحبهای اعلام کرده از بازی در این نقش سخت پشیمان است و اگر زمان به عقب برگردد، به جای بازی در این فیلمها به آبیاری باغچه خانهاش میپردازد!
۵- هانیبال لکتر در فیلمهای «سکوت برهها»، «هانیبال و اژدهای سرخ»
همین چند سال پیش بود که آکادمی فیلم آمریکا شخصیت هانیبال لکتر را به عنوان بدذاتترین شخصیت در تمام تاریخ سینما لقب داد. میپرسید چرا؟
کریستفر لی یکی از اعضای این آکادمی در جواب میگوید: «هانیبال لکتر یک بیمار روانی مخوف است که به بدترین شکل قربانیانش را سلاخی میکند و بسیاری از بینندگان این فیلم بعد از تماشای این فیلم دچار استرس شدند.» این اظهارنظر جالب سر آنتونی هاپکینز را به واکنش وا داشت: «من هم قبول دارم هانیبال لکتر واقعا یکی از شخصیتهای هراسآور سینما از کار درآمد، اما این اظهار نظر آقای لی هم کمی مسخره به نظر میرسد. ایشان توقع دارند که تماشاگر بعد از دیدن کارهای هانیبال دچار شادکامی شود؟!»
برای آن دسته از کسانی که با هانیبال لکتر آشنایی ندارند، باید بگویم بر خلاف سایر شخصیتهای فیلمهای ترسناک او دکتر روانشناس است، اما دکتری که همسر خودش را خورده است! دکتر لکتر با استفاده از روانکاوی خاص خودش بارها دیگران را وادار به کارهایی همچون بلعیدن زبان خود یا کندن پوست صورت خود میکند. البته ایشان در کنار طبابت دستی هم در قصابی دارند!
۶- گوست فیس در سری فیلمهای «جیغ»
هنریترین چهره سینمای وحشت کاراکتر این فیلم است! وقتی وس کراون تصمیم گرفت فیلم «جیغ» را بسازد، با الهام از تابلوی جیغ اثر ادوارد مونش نقاش شخصیتی خلق کرد که از تمام فرمولهای آثار ترسناک بهره برده بود و در بعضی سکانسها مانند مهمانی و تماسهای تلفنی و تعقیبها، تماشاگران را واقعا میترساند.
در اوایل سال ۱۹۹۷، چند ماه بعد از نمایش عمومی قسمت اول فیلم در سینماهای جهان ماسکهای فیلم «جیغ» به سرعت بازار را به تسخیر خود درآورد.
دیگر حتی در دور افتادهترین کشورها هم میشد کسانی را دید که به راحتی در پوشش شخصیت اول فیلم با زدن ماسک مشغول ترساندن دوست و آشنا بودند. اما با وجود تمام دردسرهای آن تنها بنگلادش بود که خریدوفروش این مدل ماسک را در کشورش ممنوع اعلام کرد.
۷- جان دو در فیلم «هفت»
این قاتل دقیق و هراسناک به تنهایی تصمیم میگیرد بر اساس کتاب مقدس مظنونین گناهکار مورد نظرش را به سزای عملشان برساند. جان دو تنهاست و هیچ کس همدستش نیست. ممکن است در حین تماشای این فیلم جان، آرام به نظر برسد، اما در پس این آرامش، فجیعترین جنایات را انجام داده است.
او تمام هدفش را دقیق محاسبه کرده. در طول فیلم هر قدر بیشتر او را میشناسیم، بیشتر از او میترسیم. قتلها هدفگذاری شده است و بر اساس گناهان کبیره پیش میرود. او خود را پس از چهار قتل تسلیم آنها میکند بدون اینکه بگوید سه قتل باقی مانده اتفاق افتاده یا نه. وقتی جسد مقتولان بعدی را به کارآگاه فیلم نشان میدهد و به او میگوید که همسر باردارش را به قتل رسانده و سر او را از بدن جدا کرده، کارآگاه میلز (با بازی برد پیت) بیدرنگ او را میکشد و خودش هم به دست پلیس بازداشت میشود؛ دقیقا مطابق با برنامه جان دو.
کوین اسپیسی در مصاحبهای گفته: «پس از فیلم «هفت»، بازی در شش فیلم به من پیشنهاد شد که همگی نقش قاتل و آدمکش بودند. مدتها طول کشید تا نقش متفاوتتری به من پیشنهاد شود.»
۸- کنت دراکولا در فیلم «دراکولای برام استوکر»
خیلیها سینمای وحشت را با دراکولا میشناسند. اگر از طرفداران دراکولا باشید، حتما قبول دارید از اولین دراکولایی که در دهه ۳۰ و با بازی بلا لاگوسی ساخته شد تا همین آخری همه مخوف بودند. اما یکی از معروفترین آنها، کنت دراکولا با بازی گری اولد من در فیلم «دراکولای برام استوکر» است. دارکولای مسنی که حتی موهایش هم دیگر سفید شده. در دلهرهآور بودن دراکولای این فیلم شاید همان سکانسی که کنت مشغول تیز کردن دندانهای دراکولایی خود است کافی باشد، اما خب کلاسیکترین صحنه تمام فیلمهای دراکولایی صحنهای است که خودتان بهتر میدانید. گرفتید که؟
حالا که صحبت از اولین بازیگرنقش دراکولا شد، بد نیست بدانید هنگامی که بلا لاگوسی درگذشت، او را با همان لباس معروف دراکولا به خاک سپردند تا شاید مجددا روزی از تابوت خود برخیزد و دنباله فیلمهای درخشان خود را بازی کند!
۹- مایکل مه یرز در فیلم «هالووین»
مایکل مه یرز که ۱۷ سال را در زندان سپری کرده، اکنون به یک آدم بزرگ بدل شده و همچنان خطرناک است. او به اشتباه از انستیتوی روانی آزاد میشود و در این میان هر کس سر راه او قرار میگیرد، کشته میشود. علاقهمندان سینما با نام راب زامبی آشنا هستند. او عاشق زامبی بازی است و تمام زندگیاش را با زامبیها سپری کرده است. وقتی راب زامبی تصمیم به بازسازی یک فیلم قدیمی به نام «هالووین» (جان کارپنتر / ۱۹۷۸) را گرفت، احتمالا میدانست اگر بخواهد این فیلم را به حال و هوای پاستوریزه دهه ۷۰ (که علنا هیچ خونی ریخته نمیشود!) بسازد، نمیتواند نظر طرفداران فیلمهای ترسناکی را که به خون و سلاخی عادت کردهاند جلب کند. بنابر این تصمیم گرفت که صحنههای خون و خونریزی را به فیلم اضافه کند تا شاهد خشنتر شدن هر چه تمامتر فیلم باشیم. اما در کنار ما یک مه یرز دلهرهآور این فیلم، حضور خون و خونریزی به مقدار کافی و اضافهشدن کاراکترهای نوجوان که به هر حال مورد توجه دوستداران اینگونه فیلمها است، باعث میشود که طرفداران آثار ترسناک به اندازه کافی از دیدن این فیلم بترسند!
۱۰- صورت چرمی در فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس»
یکی از آزاردهندهترین اسلشرهای تاریخ سینما. توب هویر در سال ۱۹۷۴ این فیلم را بر اساس جنایات واقعی توسط صورت چرمی و خانوادهاش مابین سالهای ۱۹۹۶۸ تا ۱۹۷۳ ساخت. بازی استثنایی و بدون کلام گونار هنسن در نقش صورت چرمی توانست وحشت را در فیلم دوچندان کند و در آن زمان حالی اساسی را به علاقهمندان ژانر وحشت بدهد. طبق معمول هم به علت موفقیتآمیزبودن فیلم، دنبالههای این فیلم یکی پس از دیگری ساخته شد که هیچ کدام نتوانستند موفقیت قسمت اول را به دست بیاورند.
پنج دوست صمیمی به منطقهای قدیمی در تگزاس سفر میکنند که به قبر پدر بزرگهاشان سر بزنند و دلیل مخفیانه دفن شدنشان را بفهمند. بعد از مدتی آنها مجبور میشوند برای بنزین زدن کنار یک خانه قدیمی چوبی توقف کنند. اما هیچکدامشان نمیدانند که اینجا خانه صورت چرمی و خانواده روانی و آدمخوارش است. اینجاست که کشتار تک تک این پنج جوان توسط صورت چرمی شروع میشود.
اما اتفاقی جالب در زمان اکران این فیلم در یکی از سینماهای ویرجینیا رخ داد. آنجا که مردی ۴۲ ساله دقیقا با لباس و گریمی شبیه مرد صورت چرمی فیلم هر روز با ارهای برقی در صف خرید بلیط میایستاد. هر چند با آن مدل لباس و صد البته اره برقیاش هیچ وقت اجازه ورود به سالن را پیدا نکرد.
۱۱- نورمن بیتز در فیلم روانی
مهمترین علاقه نورمن تاکسیدرمی کردن پرندگان است. حتما شما هم با من موافقید که بعید به نظر میرسد یک آدم عادی به چنین کار وحشتناکی به عنوان سرگرمی نگاه کند.
او از جهان بدش میآید و از هر چه در آن است متنفر است. البته داستان نورمن به همین جا ختم نمیشود. عشق زیادی که او به مادرش داشته باعث شده نتواند بعد از پدرش حضور مرد دیگری را در خانه بپذیرد. در نتیجه بعد حضور یک مرد در خانهشان مادر و مرد را به دیار باقی میفرستد. ولی وقتی مادرش را دفن میکند، تحمل دوری از او را حتی برای یک شب ندارد. پس قبر مادرش را نبش کرده و جسد او را در آورده و چندین سال با جسد مادرش زندگی میکند و طوری رفتار میکند که انگار مادرش زنده است. حتی گاهی در قالب او فرورفته و با هم صحبت میکنند! اما تمام اینها که گفته شد، پایان داستان نورمن بیتز نیست. بقیه داستان را خودتان ببینید، بهتر است.
در آکادمی سینمایی چینه چیتای ایتالیا در درس ژانر شناسی، در بخش سینمای وحشت صحنه قتل در حمام توسط نورمن یکی از بخشهای مهم درس است. فکرش را بکنید چقدر جالب میشود وقتی برای گرفتن نمره مجبور به مرور چندباره این صحنه خفن باشید!
۱۲- فرانکشتاین در سری فیلمهای فرانکشتاین
هنوز از نمایش فیلم دراکولا چیزی نگذشته بود که فیلم وحشتناک موفق دیگری به نام «فرانکشتاین» در سال ۱۹۳۱ به نمایش درآمد که درباره یک دکتر دیوانه ناشناس بود. ۹۹ درصد از شما اگر این سری فیلمها را که آن زمان حسابی باعث پررونقترشدن گیشههای سینما شده بود ببینید، نه تنها کوچکترین ترسی به دلتان راه نخواهد یافت، بلکه به احتمال قریب به یقین از این فیلم به عنوان یکی از کمدیترین فیلمهایی که تاکنون دیدهاید، نام خواهید برد. اولین بازیگر نقش فرانکشتاین که از دلهرهآورترین بازیگران آن دوران سینما بود، بوریس کارلوف نام داشت. کارلوف که از بازیگران گمنام آن زمان بود، با بازی در این سری فیلمها به شهرت و ثروت زیادی رسید.
جدا از بحث پررونقبودن فیلمهای ترسناک حدس میزنید چه فاکتور دیگری در کارلوف بود که باعث ماندگاری فرانکشتاین شد؟ معلوم است که نمیتوانید حدس بزنید ۸۰ سال پیش مردم از چه چیز چهره بازیگر نقش فرانکشتاین میترسیدند. من کمکتان میکنم؛ از پیشانی مستطیلی شکل کارلوف!
چقدر خوب است که وقتی فرزندمان سخن میگوید، به حرفش گوش کنیم و به گفتههایش احترام بگذاریم. بگذاریم تا جملهاش کامل شود و بعد تصمیم بگیریم که کاری را انجام دهد یا خیر.
بعضی از کارشناسان میگویند: متاسفانه هستند پدرها و مادرهایی که در بسیاری از موارد نمیگذارند حرف از دهان فرزندشان در بیاید؛ هم سریع تصمیمگیری میکنند و هم زود حکم را صادر میکنند و در خیلی از مواقع به فرزندشان میگویند تو توانایی این کار را نداری. این نوع تصمیمگیری زودهنگام بسیار اشتباه است و از لحاظ روحی و رفتاری روی فرزند تاثیر منفی میگذارد. بدانید که این عزیزان سکاندار آینده این مرز و بوم هستند و قرار است هر کدام در قسمتی از این آب و خاک خدمتی کنند. سعی کنید استعدادهای جوانان را به هیچ عنوان ندیده نگیرید و آنان را کمک کنید و پلی باشید بین زمان حال و آینده آنان.
Dota Allstar یک نقشه از بازی War Craft است که این روزها طرفداران زیادی در بین گیمرهای ایرانی به دست آورده. با قهرمانان چندساله Dota Allstar ایران در مورد دنیای گیم حرفهای و مشکلاتش همصحبت شدیم. حمیدرضا دانشمند، دانشجوی ۲۱ ساله رشته مهندسی معدن، لیدر بهترین تیم Dota ایران و همتیمیاش امید رضایی با ۲۰ سال سن، پرافتخارترین بازیکن Dota AllStar در ایران، رودرروی ما نشستند تا با هم گپ و گفتی در مورد اتفاقات این چندساله گیم ایران بزنیم.
حمیدرضا و امید که هر دو اهل شرق تهران هستند، Play Station 1 را به دیگر کنسولهای بازی ترجیح میدهند. حمیدرضا با بازی ماندگار Rever Ride (همان هواپیما که هیچ وقت به مقصد نمیرسید!) در کنسول آتاری و امید با بازی محبوب قارچخور در کنسول میکرو برای اولین بار جادوی بازیهای کامپیوتری شدند و الان چند سالی هست که پیشتازان بازی خودشان در ایران هستند و یک جورهایی با زبان بیزبانی حریف میطلبند. بازیکنان تیم Reborn اردیبهشتماه امسال برای سومین بار در مسابقات جام جهانی بازیهای کامپیوتری (ESWC) در ایران توانستند بدون شکست و بدون لرزش جایگاه اولیه خودشان را در ایران حفظ کنند. آنها به تازگی مقدمات سفرشان به فرانسه برای شرکت در دور نهایی مسابقات را فراهمکردند و دل بسیار پری از مسئولان انجمن بازیهای رایانهای ایران دارند.
- برنامه شما برای مسابقات نهایی در فرانسه چیست؟
حمیدرضا: راستش امسال بیشتر از این که دغدغه ما بازی باشد، تا همین امروز دنبال کارهای پاسپورت و اجازه خروج بودیم.
- خب حالا که به سلامتی همه کارها درست شد و شما میتوانید با ترکیب همیشگیتان در فرانسه حضور پیدا کنید، برنامهتان چیست؟
حمیدرضا: بعد از ESWC همه تیمهای ایران به نوعی رفتند و تیمی به آن شکل نیست که بخواهیم با آنها تمرین کنیم. الان مجبوریم که آنلاین از منزل تمرین کنیم تا به Team Speak عادت کنیم که در فرانسه راحت باشیم.
- ترکیب نهایی تیم Reborn برای مسابقات فرانسه چه کسانی هستند؟
حمیدرضا: علیرضا دانشمند، حمیدرضا دانشمند، امید رضایی، امید اکتایی و علی سرمدی.
- در مسابقات سال ۲۰۰۸ با چه ترکیبی شرکت کردید؟
حمیدرضا: علیرضا دانشمند، حمیدرضا دانشمند، میلاد کاوند، مرحوم جواد مازندرانی و سهیل محمودی.
- نتیجهای که در آن مسابقات چه نتایجی کسب کردید؟
با تیمهای EG از آمریکا، MYM از دانمارک، SRS از فرانسه و تیم ۴۶+ همگروه بودیم که متاسفانه در مقابل همه تیمها نتیجه را واگذار کردیم.
- بهترین بازیکن تیم در آن تورنمنت چه کسی بود؟
حمیدرضا: هیچ کس. همه بد بازی کردیم و میتوانم بگویم ۲۰ درصد از بازی خودمان را هم نکردیم. برای آن تورنمنت فقط من و علیرضا و سهیل از تیم Reborn بودیم و دو بازیکن دیگر از تیمهای دیگری بودند و طبیعی بود که با هم ناهماهنگ باشیم.
- الان چه فرقی با آن موقع کردید؟
حمیدرضا: الان فرقش این است که ما دو سال است که با همیم و خیلی هم هماهنگیم. به هم عادت کردهایم، تجربه بیشتری داریم، سطح بازیهایمان بالاتر رفته و اگر استرسی بوده با بازیهای آنلاین با خارجیها کمتر شده.
- محیط ESWC پاریس با ایران چه فرقهایی داشت؟
حمیدرضا: ما در کل چیز دیگری فکر میکردیم و یک چیز دیگر شد.
- چی فکر میکردید و چی شد؟
حمیدرضا: ما یک جو کوچک را تصویر میکردیم؛ چه از لحاظ پوشش خبری و مجلهها و تلویزیون، چه از نظر تماشاگر و اسپانسر. آنجا همه تیمها اسپانسر داشتند و اسپانسر همه وسایل از لباس گرفته تا وسایل گیم را تقبل میکرد و تیمها حالت منسجمتری داشتند.
- جو آنجا شما را گرفت؟
حمیدرضا: بله جو ما را گرفت، خیلی هم گرفت.
- یعنی یک مقدار از آن ۸۰ درصد علتش همین جو گرفتگی بود؟
بله، خب فکر کنید یک جایی بود که ۲۵ هزار نفر تماشاگر نشسته بودند. یک سالن خیلی بزرگ، بازیکنان بزرگ که برای همه ما اسطوره بودند. همه اینها باعث شد که ما آنجا جوگیر شویم. فضای آنجا با ایران خیلی فرق میکرد. اینجا بهترین مسابقه ESWC است که زمین تا آسمان با آنجا فرق میکند.
- اگر یک بار دیگر به این مسابقات بروید، باز هم جوگیر میشوید؟
حمیدرضا: نه الان دیگر اونجوری نیستیم. خیلی بهتر شدیم، ولی در کل باز هم سخت است. ماهم که هر روز آنجا نبودیم، یک بار رفتیم. اما این بار قطعا بهتریم.
- در ایران در چه مسابقاتی قهرمان شدید؟
امید: ESWC2008,ESWC2009,ESWC2010 مسابقات تربیت بدنی سال ۸۸ و در LGMCG 2009 دوم شدیم.
- بهترین مسابقاتی که در ایران برگزار میشود، کدام است؟
امید: بدون شک ESWC.
- دلیلش چیست؟
امید: تعداد شرکتکننده بالا، نظم و سطح برگزاری بسیار بالا. فضای خوبی که ایجاد میکنند. سیستمها و داورها.
- مسابقات تربیت بدنی را چه کسی برگزار میکرد؟
حمیدرضا: آقای شاورانی.
- تورنمنت تربیت بدنی کجا برگزار میشد؟
امید: خیلی جاها. یک قسمتهایش در پارک لاله، یک قسمت در مصلای تهران و نیمه نهایی و فینال در گیم نت Star-X.
- از تورنمنت راضی بودید؟
حمیدرضا: عالی بود. نصف تهران را گشتیم. (خنده) میرفتیم پارک لاله، میگفتند از اینجا رفتند، زنگ میزدیم به ادمینها، بعد از اینکه با کلی ناز جواب میدادند، میگفتند بیایید مصلا. یک دست بازی میکردیم یکی میآمد میگفت باید جمع کنید بروید، چون War Craft غیر قانونی است. دست آخر برای نیمه نهایی و فینال رفتیم گیم نت و پول پرداخت کردیم و بازی کردیم.
- یعنی جدا برای بازیهای دور نهایی پول پرداخت کردید؟
امید: بله برای نیمه نهایی و فینال پول دادیم تا بهمان اجازه بازی دادند. در صورتی که این روال در مسابقات غیرمعمول است.
- شما آقای شاورانی را آنجا دیدید؟
حمیدرضا: بله زیارتشان کردیم.
- مشکلاتتان را به ایشان انعکاس دادید؟
حمیدرضا: بله، گفتند همین است که هست.
- همین جوری جواب دادند؟ به هر حال آقای شاورانی، رئیس انجمن بازیهای رایانهای ایران هستند.
حمیدرضا: بله، برخوردشان به عنوان یک مسئول از منِ جوان ۲۱ ساله که به اندازه ایشان رشد نکردم، خیلی بدتر بود. البته تربیت بدنی جا پایش زیاد سفت نشده بود که اینجوری برخورد میکرد. بعدتر در تورنمنتی که برای مسابقات انتخابی ویتنام برگزار کردند، ۱۰ برابر از این بدتر برخورد کردند. بعد به خودشان هم میگویند مسئول و فکر میکنند همه کاری هم برای گیم کردهاند و بقیه که تورنمنت برگزار میکنند، غیرقانونی هستند.
- امید نظر شما در این مورد چیست؟
امید: چی بگویم؟ از بد هم بدتر بود. وسط بازی برق میرفت، بعد میگفتند بروید مصلا. زنگ میزدیم میگفتند نه بیایید پارک لاله. دست آخر هم که تو گیم نت بازی کردیم.
حمیدرضا: وسط یکی از بازیهای ما در مصلا یک خانمی آمد بالا سر من گفت: «بازیت تموم شد بلند شو پسر من میخواد بازی کنه!»
حمیدرضا: البته این آقا تخصص برگزاری چنین مسابقاتی را دارند. در سال ۸۶ هم در ورزشگاه شیرودی یک تورنمنت برگزار کردند که بیسابقه بود.
- چطور بود؟
حمیدرضا: در یک نمایشگاه یک غرفه بود که پنج سیستم گذاشته بودند، غرفه بغلی اعتیاد و ایدز بود، غرفه دیگر اعتیاد در خانواده! ماهم آن وسط داشتیم بازی میکردیم. آفتاب میزد توی صورتمان.
- ربط گیم به مواد مخدر چی بود که آنجا برگزار کردند؟
حمیدرضا: نمیدانم شاید میخواستند بگویند مردم، به جای مصرف مواد مخدر بیایید بازی کامپیوتری انجام بدهید.
- حرف آخرتان چیست؟
از آقای مسعود یوسفنژاد برای همه این سالها تشکر میکنیم. کاش دیگر مسئولان گیم ایران هم به اندازه ایشان اطلاعات داشتند و میتوانستند مسابقات برگزار کنند. از خانوادههایمان هم که مشوقمان نبودند(!) تشکر میکنیم و دستشان را میبوسیم.