چند هفته پیش بکام به افغانستان رفت. این مسئله ظاهرا هیچ ربطی به ادبیات
ندارد. قرار نیست او خاطرات سفر کوتاهش به افغانستان را کتاب کند، اما
همانطور که رفتن دبورا هری، خواننده گروه بلوندی به ویتنام کاملا به
ادبیات ارتباط پیدا کرد، رفتن دیوید بکام به افغانستان هم کاملا به ادبیات
مربوط است. روزی که دبورا هری با همه جذابیتش به ویتنام رفت، کسی فکر
نمیکرد که سربازهای آمریکایی، چنین رفتاری با او داشته باشند. او نماینده
زندگی راحت آمریکایی بود، زندگی زیبا و شیک، اما
واقعیت زندگی
آمریکا این نبود. واقعیت زندگی آمریکایی آن چیزی نبود که توی عکسهای
تبلیغاتی نشان میدادند. واقعیت زندگی آمریکایی همان بود که سربازانش در
ویتنام نشان دادند: «نمیخواهیم پایبند به هیچ قاعدهای باشیم.» زندگی
آمریکایی همانی بود که نویسندگان نسل «بیت» در دهه 1960 و 1970 نشان دادند.
انگار باتلاق افغانستان، بار دیگر آمریکاییها را به همان سالها
برگردانده است. البته این بار انگلیسیها هم هستند. سفر دیوید بکام به
افغانستان نشانهای است برای این ماجرا.
بنویس و جدی نگیر
«رویای آمریکایی»، رویای زندگی آرام و شاد، دو بار به شدت شکست خورد. اولین
بارش به سالهای دهه 1950 و 1960 برمیگردد و دومیاش به 11 سپتامبر سال
2001.
جنگ دوم جهانی در سال 1945 تمام شد. تقریبا هیچ جایی در اروپا وجود نداشت
که از ترکش بمبها در امان مانده باشد. آن پاریسی که در دهه 1930 شادترین
شهر جهان بود و صادق هدایت را شیفته خودش کرده بود، غمگینترین شهر جهان
بود. در هر گوشه شهر، یک سنگر وجود داشت. به قول آلبر کامو، انگار طاعون
تمام شهر را فرا گرفته بود.
لندن، آمستردام و برلین هم وضع بهتری نداشتند، اما در آن سوی آبها،
آمریکاییها وضع خیلی خوبی داشتند. هواپیماهای آلمانی نمیتوانستند به سمت
آمریکا پرواز کنند، در نتیجه واشنگتن و نیویورک سالم مانده بودند.
آمریکاییها بار دیگر از «سرزمین رویاها» نوشتند و «رویای آمریکایی». اما
این رویا خیلی زود تبدیل شد به کابوس.
درست در همان روزهایی که روسهای کمونیست، مردم را به زور در صف خرید کتاب
قرار میدادند تا نشان دهند مردمشان کتابخوان هستند و در رفاه زندگی
میکنند، آمریکاییها عکسهای مختلفی از خانوادههایشان چاپ میکردند که
«همه چی عالیه».
اگر به این عکسها خوب دقت کنید، خانوادههای آمریکایی را با دندانهایی
سفید و مسواک زده میبینید، ماشینهایی که برق میزدند و لباسهایی که
انگار همین الان آنها را از خشکشویی گرفتهاند. روزنامههای آمریکایی این
عکسها را چاپ میکردند، نه به دلیل آنکه همه چیز خیلی عالی بود. آنها از
ترس روسها، از ترس دیوار آهنین این عکسها را منتشر میکردند. وقتی آمریکا
در جنگ ویتنام با آن وضع فلاکتبار مواجه شد، وضعیتشان خیلی بدتر شد. اما
هنوز همان تصویرهای خانواده خوشبخت چاپ میشد.
در همین روزها جوانهایی نوشتن را شروع کردند که اتفاقا «بچه پولدار»
بودند. اغلب آنها به دانشگاه رفته و ادبیات خوانده بودند. اگر هم دانشگاه
نرفته بودند، ادبیات کلاسیک را خیلی خوب میشناختند. اما این نسل نمیخواست
عکس تبلیغاتی رویای آمریکایی باشد. آنها میخواستند واقعیت زندگی در
آمریکا را به نمایش بگذارند. تعداد زیادی از این نویسندهها را با عنوان
«نسل بیت» میشناسیم؛ نویسندههایی مثل جک کرواک، ریچارد براتیگان، آلن
گینزبرگ و گری اسنایدر. البته ما نویسندههایی مثل ریموند کارور را داریم
که در میان این چهرهها قرار ندارند. کارور هم درباره تلخی زندگی در آمریکا
نوشت.
ماجرا چطور شروع شد؟
نسل بیت یک جنبش اجتماعی – ادبی آمریکایی بود که تقریبا در سال 1948 شروع
شد، یعنی سه سال بعد از پیروزی متفقین بر آلمان. یعنی در همان سالهایی که
ظاهرا همه چیز عالی بود. جک کرواک، این اسم را انتخاب کرد. او میخواست
وضعیت نویسندگان جوان دور و بر خودش را برای جان کللون هولمز تعریف کند.
اما چهار سال طول کشید تا اولین کتاب این گروه منتشر شود؛ «رفتن». «رفتن»
یک رمان بود که کللون هولمز آن را نوشته بود و جالب اینکه اسم این رمان با
معنی «نسل بیت» کاملا در تعارض بود.
«بیت» به معنی بیرمق و خسته بود، اما جوانهایی که در این نسل بودند،
پرشور و شر بودند. آنها نمیخواستند به چیزی دل ببندند و شعارشان «سرت را
بگیر و برو جلو» بود. هرچند که آنها قواعد ادبی را خیلی خوب میدانستند،
اما نمیخواستند این قواعد را رعایت کنند. میخواستند در کارهایشان مدام
نوآوری کنند. (اگر میخواهید این شاخصه ادبی را ببینید، بد نیست سری به
کتاب «صید قزل آلا در آمریکا» بزنید.)
گروه بیتها عضوهای کوچکتری هم داشتند که هرچند خیلی خلاق نبودند، اما
بهطور کلی نمیشود تاثیر آنها را نادیده گرفت. مثلا نیل کاسیدی که با رمان
«در راه» شخصیت جک کرواک را وارد داستان کرد؛ داستان یک
نویسنده جوان و خوشگذران که دوست داشت پایبند هیچ قاعده اخلاقیای نباشد.
دم خروس آمریکایی
ریچارد براتیگان یکی از مشهورترین نویسندههای نسل بیت است. او را میتوان
آینهای تمام قد برای نویسندگان دورانش به حساب آورد. براتیگان نمیدانست
که پدرش کیست.
میگویند وقتی درگذشت ریچارد براتیگان در روزنامهها منتشر شد، مردی متوجه
شد یا یادش آمد که روزگاری پسری به نام ریچارد داشته است. شاید براتیگان
پیر، از قبل ماجرا را میدانسته، اما حالا دلش پول پسرش را میخواسته،
البته پولی در کار نبود.
ریچارد هرچه را داشت و نداشت، خرج کرده بود. نهتنها او، که بقیه نویسندگان نسل بیت هم به فکر جمعکردن پولهایشان نبودند.
نویسندگان نسل بیت علاقه زیادی به مشرق زمین داشتند؛ همانطور که براتیگان
در ازدواج چندمش با یک دختر ژاپنی ازدواج کرد. شاید این نسل، در مقابل
ژاپنیها و شرقیها احساس گناه کردند. آن
بمب اتم که بر سر ژاپنیها
افتاده بود، این حس را در آنها به وجود آورده بود که باید دخترهای ژاپنی
را خوشبخت کنند. آنها فکر میکردند که برای رسیدن به آرامش شرقی، باید چنین
کاری را انجام دهند. فراموش کرده بودند که رسیدن به حال و هوای شرقی، راه
دیگری دارد. همین اشتباه باعث شد که جان لنون هم با یک دختر ژاپنی ازدواج
کند. اصلا آن سالها این مسئله مد شده بود. همان طور که در این سالها با
سیاهپوستها ازدواج میکنند و «بیونسه» به دنیا میآید.
چرا آنور آب را خوب جلوه میدهند؟
نسل بیت نشان داد که «رویای آمریکایی» کابوسی بیش نیست. آنها به خوبی نشان
دادند که آن تصویرها و عکسهای تبلیغاتی، فقط ظاهر ماجراست و در لایههای
دیگر زندگی آمریکایی، چه چیزهایی جریان دارد. اما آنها به چند دلیل شکست
خوردند و نتوانستند موقعیت اولیه کتابهایشان را تکرار کنند.
نسل بیت تقریبا قوانین ادبی را زیر پا گذاشت. اما خیلی زود آن چیزهایی را
که آنها مینوشتند، تبدیل به یک قانون دیگر شد. به همین علت کارشان خیلی
زود کهنه شد و برای مردمی که به دنبال کار بودند، این آثار جالب نبود. کار
نویسندگان بیت شبیه این بود که فردی بگوید «من از چهرههای مشهور متنفرم» و
بعد با گفتن این جمله، خودش معروف شود. حالا باید او از خودش متنفر باشد.
نویسندههای نسل بیت، اصلا به مسائل اخلاقی توجه نداشتند. آنها میخواستند
هرچه مینویسند، منتشر شود، مصرف مواد مخدر آزاد باشد، به سیاهان کاری
نداشته باشند و در نهایت مسائل جنسی در جامعه بدون قید و بند باشد. به جز
آزادی بیان و احترام به نژادها از جمله نژاد سیاه، بقیه رفتارها مورد توجه
مردم نبودند. زندگی بیقید و بند نویسندگان این نسل را به حال و روز بدی
انداخت. کار به جایی کشیده شد که نویسندهای چون ریچارد براتیگان، فقط برای
اینکه پول دربیاورد، کتاب مینوشت.
او کلی کار لوس و بیمزه انجام داد تا پول مواد مخدرش را به دست بیاورد.
مثلا چند شعر بیمعنی نوشت و آنها را روی بستههای تخم گل و گیاه چاپ کرد.
این کارها، نویسندگان نسل بیت را ورشکسته کرد.
آیا نویسندگان نسل بیت باز میگردند؟
شرایطی که آمریکا امروز دارد، مهیای آن است تا بار دیگر نویسندگان نسل بیت
برگردند. وضعیت اقتصادی آمریکا چندان روبهراه نیست. این بار هم دقیقا
زمانی که آمریکاییها فکر میکردند «خوشبختترین مردم جهان» هستند، یک گروه
مثلا تروریست به نام القاعده، به برجهای جهانیشان حمله کرد و نظم
آمریکایی را به هم زد.
یعنی میشود این نظم را به سادگی به هم ریخت. در حالی که بعد از فروپاشی
شوروی، آمریکاییها دل توی دلشان نبود که قویترین کشور جهان هستند. اما یک
گروه آسیایی و کوچک، این نظم را به هم ریخت. این دومین شکست رویای
آمریکایی بود. آنها به عراق و افغانستان رفتند، اما این، یک شکست دیگر
برایشان بود؛ شکستی در ادامه شکست دیگر.
حالا سربازهای بیحوصله و ناامید آمریکایی در افغانستان میجنگند. آیا
نویسندگان آمریکایی میتوانند زندگی شیرین سالهای دهه 1980 و 90 را ادامه
دهند؟ بهطور قطع نه. اگر دیوید بکام به افغانستان میرود، مطمئن باشید که
وضعیت چندان خوب نیست.
این روزها فضایی تازه در ادبیات آمریکا شکل گرفته است، ادبیاتی که میشود
به آن ادبیات 11 سپتامبری گفت. به احتمال فراوان، نسل بیت دیگری در راه
خواهد بود.