مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده
مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده

جلوگیری از تقلب در بین فرزندان محصل

اگر گاهی اوقات بیشتر دقت کرده و گوشمان را تیزتر کرده باشیم، بارها از بعضی از محصلان شنیده‌ایم که به یکدیگر می‌گویند: مدیونی اگر فردا به من نرسانی! فصل دو و سه را من می‌خوانم، یک و چهار را تو بخوان! فرمول‌ها با من، اثباتی‌ها با تو! حواست به سرفه‌های من باشد، تا شنیدی کتاب را باز کن! یک ساعت اول را صبر می‌کنیم بعد برگه‌ها را عوض می‌کنیم. نکند زود بلند شوی بروی‌ها… این جمله‌ها خیلی آشنا هستند؛ حتی برای کسانی که مدت‌هاست از درس و امتحان فاصله گرفته‌اند. نمی‌دانم چه حکمتی در آنها وجود دارد که بیشتر از آن که آدم را به یاد روزهای پراضطراب امتحان بیندازند، لبخند بر لب آدم می‌آورند. امروزه اما دو کلمه آزمون و تقلب تبدیل به جفت جدا‌ناپذیری شده‌اند که با شنیدن و تفکر در آنها هر روز بیشتر از قبل یادمان می‌افتد که تا چه حد از خود و خواسته‌هایمان فاصله گرفته‌ایم…

هرگز انگشتم را توی سر پیچ لامپ فرو نخواهم کرد، چون برق‌گرفتگی درد دارد. وقتی به این آگاهی رسیدم که یک سکه یک ریالی را توی سرپیچ بدون لامپ یک آباژور انداختم. امروز به این حرکت یک کودک شش ساله کنجکاوی می‌گویند، اما آن موقع اسمش شیطنت بود و مستوجب تنبیه. بعید می‌دانم شما یک ریالی دیده باشید، سکه‌ای بود به اندازه همین سکه‌های ۱۰۰ تومانی امروز و امیدوارم سکه ۱۰۰ تومانی دیده باشید، چون خودم خیلی وقت است که هیچ سکه‌ای ندیده‌ام. داشتم تعریف می‌کردم، مشغول کنجکاوی بودم و یک سکه یک ریالی را توی سرپیچ لامپ یک آباژور انداختم که رفت و ته سرپیچ نشست. در شش سالگی می‌دانستم که سکه یک ریالی ارزش دارد و می‌توان با آن چیزکی خرید، در نتیجه انگشتم را توی سرپیچ فرو کردم تا سکه را بیرون بکشم… به محض این‌که انگشتم با سکه تماس پیدا کرد با جریان برق آشنا شدم که مثل روح خبیثی می‌خواست به زور وارد بدن من شود و راه خود را با گاز گرفتن و دست‌وپازدن باز می‌کرد… روح خبیث تا شانه‌ام بالا آمده بود که لگد زد و به عقب پرتم کرد.

بزرگ‌ترها اسم کنجکاوی من را «حماقت» گذاشتند، اما به نظر من اسم درستش «تجربه» بود، حماقت را آنها مرتکب شده بودند که سرپیچ را بدون لامپ رها کردند تا کنجکاوی من تحریک شود. به هر حال، بعد از این تجربه دردناک هیچ‌وقت دستم را توی سرپیچ خالی لامپ فرو نکردم.

می‌دانید فرق یک آدم میانسال، مثل من، با یک پسر یا دختر جوان فقط در تعداد تجربه‌هایی است که دارند، آدم میانسال زمان بیشتری برای ارتکاب حماقت در اختیار داشته و امروز صاحب تجربه بیشتری است.

وقتی من از تجربه‌هایم می‌نویسم، بعضی فکر می‌کنند از موضع آدمی که همه چیز می‌داند حرف می‌زنم و این یک سوءتفاهم بزرگ است. اتفاقا من از جمله معدود شهروندانی هستم که بدون فشار و اجبار اعتراف می‌کنند که هیچ نمی‌دانند. در جواب آنها که می‌پرسند «آخرش چی می‌شه؟» جواب می‌دهم «نمی‌دانم»، در جواب همسرم که می‌پرسد «حالا چه‌کار کنیم؟» جواب می‌دهم «من چه می‌دونم!»، حتی برای ساده‌ترین سوال‌ها از قبیل امشب شام چی بخوریم پاسخی ندارم، می‌گویم نمی‌دانم.

از تکنولوژی هیچ نمی‌دانم، از کارهای فنی هم سررشته‌ای ندارم، همین تازگی توانسته‌ام یاد بگیرم که چطور تلویزیون و ملحقات آن را با دستگاه کنترل از راه دور روشن و خاموش کنم و این بزرگ‌ترین دستاوردی بوده که در حوزه فن‌آوری داشته‌ام. در دانشگاه معماری خوانده‌ام، اما هنر قیروگونی‌کردن پی ساختمان را یاد نگرفتم، بس‌که بی‌استعداد هستم. اطلاعاتم در محدوده هنرهای تجسمی کم است. طراحی خوب را از بد تشخیص می‌دهم، اما چیز زیادی از نقاشی نمی‌دانم، مخصوصا نسل جدید نقاش‌ها را بعد از دیوید هاکنی و لوسین فروید نمی‌شناسم و خیلی کمتر از آن درباره تئاتر و سینما و ادبیات و موسیقی می‌دانم…

دانسته‌های من بیشتر در محدوده شناختی است که از خودم دارم، مثلا می‌دانم چرا تماشای فیلم‌های علمی- تخیلی را به تماشای فیلم‌های عباس کیارستمی ترجیح می‌دهم یا می‌دانم که چرا داستان‌های کورت ونه‌گوت را بیشتر از داستان‌های اریک امانوئل اشمیت دوست دارم. می‌دانم که چرا موسیقی سنتی گوش نمی‌کنم، اما نمی‌دانم که چرا دیگران این موسیقی را دوست دارند یا ندارند. می‌دانم که چرا باید همراه با مردم بروم و می‌دانم کجا باید تنها بایستم. می‌دانم که علم بهتر از ثروت است اگر محتاج پول نباشم. می‌دانم که خواستن همیشه توانستن نیست و می‌دانم چرا خوب است که استثنائا تظاهر کنیم خواستن همان توانستن است. می‌دانم که طبق آخرین اخبار واصله هنوز هیچ کیمیاگری به کام دل نرسیده و هیچ مسی به طلا تبدیل نشده و باز می‌دانم که «فعلا» کسی نمی‌تواند مس را به طلا تبدیل کند. به عمد روی کلمه فعلا تاکید کردم تا بگویم تجربه به من یاد داده که هر غیرممکنی می‌تواند روزی ممکن شود و نباید درباره هیچ چیز نظر قطعی داد. شاید روزی، در آینده‌ای دور، کسی مس را به طلا تبدیل کند… کسی چه می‌داند.

تقلب به دو دسته سنتی و مدرن تقسیم می‌شود که منظور از تقلب مدرن یا امروزی، همان روش‌هایی است که به یمن وجود فن‌آوری و پیشرفت علم میسر شده است. در باب استفاده از این دو روش‌، دانشجویان به سه دسته تقسیم می‌شوند. آنهایی که هرگز حاضر نمی‌شوند از روش‌های جدید استفاده کنند، آنهایی که اعتقاد دارند با تکنولوژی باید راه و رسم تقلب هم عوض شود و دسته‌ای که هر دو را به تناسب موقعیت و فضا استفاده می‌کنند. البته به قول یکی از دانشجوها، آن کسی هم که مخالف روش‌های جدید است اگر سر امتحان ببینید همه دارند به هم بلوتوث می‌کنند، او هم این کار را انجام می‌دهد. یعنی آن موقع همه حاضرند خودشان را به آب و آتش بزنند تا نمره بیاورند و کسی دیگر به این که چه روشی استفاده می‌کند، کاری ندارد!

تقلب‌های سنتی نوشتن روی کاغذ و لباس و دیوار، تعویض برگه‌ها، رفتن به جای دیگری سر جلسه و باز کردن کتاب و جزوه و… هستند، اما تقلب‌های جدید شامل استفاده از موبایل برای ضبط و یا عکس گرفتن و اس‌ام‌اس، Mp3 پلیرها و ماشین‌حساب و… می‌شوند که بازار استفاده از آنها به دلیل راحتی خیلی داغ شده است. مثلا به جای این که مطلب را ریز بنویسی یا از روی جزوه یادداشت‌برداری کنی و با خودت بیاوری، کافی است از روی آن عکس بگیری. و یا این که فرمول‌ها را در ماشین حساب وارد کنی و با خیال راحت از آنها استفاده ‌کنی. البته پیش می‌آید که گیر استادی بیفتی که خودش هفت خط است و نتوانی با تکنولوژی سرش را کلاه بگذاری، آن وقت باید از روش‌های قدیمی استفاده کنی که به جنم و استعداد خودت بستگی دارد. یکی دیگر از دانشجویان می‌گوید: سر ۹۰ درصد امتحان‌ها تقلب کرده است و در بیشتر مواقع با تقلب نمره‌اش تنها دو، سه نمره فرق کرده، چون به‌طور کلی بچه درس‌خوانی است!

نظر به گفته‌هایی که در بالا خواندید، چه چیزی به ذهنتان می‌رسد؟ فکر می‌کنید اصلی این تقلب‌ها چیست و محصلان ما با این نوع تقلب‌ها راه به کجا می‌برند؟ آیا نباید تدبیری اندیشید و جلوی این کار زشت را گرفت؟ آیا نباید به این فکر کرد که چرا باید اصلا این موارد صورت بگیرد و دانشجو به جای نشستن و مطالعات مکرر و پی در پی، روی به تقلب بیاورد؟

یکی از معدود جاهایی که دانشجویان پسر آرزو می‌کردند ای کاش دختر بودند، سر جلسه امتحان است. چرا که اکثر پسرها این‌طور فکر می‌کنند که دخترها به راحتی موبایل و یا آیپادشان را زیر مقنعه مخفی می‌کنند و یا کاغذهای نوشته شده را در مانتویشان جا می‌دهند. یکی از دانشجویان دختر که طرفدار پروپاقرص ضبط صدا و استفاده از آن سر جلسه امتحان است، درباره این مزیت دخترها این‌طور می‌گوید: خب درست است که پسرها نمی‌توانند راحت این کار را انجام بدهند، اما به همان نسبت هم جسارت بیشتری دارند و با خنده یا از مراقب‌ها جواب می‌گیرند و یا از خود استاد با چاپلوسی نمره می‌گیرند. کاری که ما دخترها کمتر آن را انجام می‌دهیم. پس خیلی هم به نفع ما نمی‌شود! تازه بیشتر دخترها به محض این که کسی از آنها جواب بخواهد برگه‌شان را نشان می‌دهند، درست برعکس پسرها که جواب را نوشته‌اند و از ترس چهارچنگولی روی آن افتاده‌اند تا مبادا یکی از دخترها از رویشان ببیند!

جالب است که بدانید که اگر دانش آموزی یک بار از طریق تقلب موفق شود نمره خوبی بگیرد، دیگر نمی‌تواند با فکر خودش امتحان دهد و در مقابل وسوسه نوشتن از روی دست دیگران پایداری نکند.

بارها و در مقاطع مختلف شاهد بوده‌ایم که بیشتر دانش آموزان در طول سال‌های مدرسه حداقل یکی دو بار تقلب می‌کنند و در بیشتر این موارد بدون آن که مطلب درسی را فهمیده باشند ، با نمره غیر واقعی به کلاس بالا راه می‌یابند و این موضوع مشکلات بسیاری را به وجود می‌آورد. بیشتر والدین می‌خواهند فرزندان آنها درک کنند که تقلب کردن کار درستی نیست، حتی اگر بدون تقلب نمره بالا تری را نگیرند. در یک تعبیر خشن شاید بتوانیم بگوییم فردی که تقلب می‌کند مانند کسی است که دزدی می‌کند، اما با شیوه‌ای دیگر. همانطور که می‌دانید وقتی که در دزدی پنهان کاری، ترس و تجاوز به حقوق دیگران وجود دارد، در تقلب هم وجود دارد. اما گفته می‌شود که تقلب می‌تواند چیزی شبیه دروغگویی باشد. به نظر می‌رسد که فرد سالم نباید تقلب کند، گر چه نتواند به همه سوال‌های امتحانی پاسخ دهد.

بعضی از روانشناسان موضوع تقلب را به کلی رد کرده‌اند و این مورد را یک بیماری روحی شخصیتی قلمداد می‌کنند و در پاره‌ای مباحث می‌گویند در هنگامی یک پیام روشن و واضح در مورد نادرست بودن و اشتباه بودن تقلب به دانش آموزان نمی‌گوییم و به آنها پیامی در این مورد نمی‌دهیم و به مقدار کافی آن را آشکار نمی‌کنیم، چطور می‌شود از دانش آموز انتظار داشت که آنها در مدرسه دچار تقلب نشوند. در مورد همین موضوع برخی مطالعات دلیل اصلی بروز تقلب را ناشی از دو عامل می‌دانند:

۱- مقدار زیادی از فشارها و انتظاراتی که از سوی والدین بر دانش آموزان برای کسب موفقیت بیشتر وارد می‌شود.

۲- تخمین زدن دانش آموزان از اینکه احتمال دارد در جریان تلقب گیر بیفتند. پس مسلم است که معلم برای اینکه تقلب را به به حداقل برساند، در برخی مواقع اقدامات متعددی را انجام دهد. ما در این متن خواهان این هستیم که علل گرایش دانش آموزان به تقلب و راهکارهای پیشنهادی برای جلوگیری از این امر ناپسند را پیگیری کنیم و به شما بگوییم که این کار نه تنها درست نبوده، بلکه در بسیاری از جوامع و ملل مختلف رد شده و حتی خود والدین هم راضی به این امر نیستند، چرا که اگر دانش آموزی با تقلب درسش را ادامه دهد، قطع به یقین در سال‌های بعدی با مشکلات جدی و اساسی روبرو می‌شود و مطمئنا به زودی زود خودش از درس و تحصیل صرفه‌نظر می‌کند و کنار می‌کشد.

بعضی از دانش آموزان تنبل در مورد تلقب می‌گویند:‌ اگر تقلب نباشد که امتحان، امتحان نمی‌شود! الان این قدر راه‌های تقلب کردن زیاد شده که هیچ رقمه نمی‌توان جلوی آن را گرفت. درست است که بعضی وقت‌ها با تقلب می‌شود نمره قبولی آورد، ولی در کل نمی‌شود کاره‌ای شد. فقط یک جورایی دل آدم را خوش می‌کند. البته همین که یک درس را نیفتی و دوباره مجبور نباشی سر کلاس بروی، خودش کلی مهم است. اما الان طوری شده که ۹۰ درصد تقلب‌ها کشف نمی‌شوند. نوید از زاویه دیگری هم به بحث تقلب نگاه می‌کند و آن مشکل حفظ‌کردن و پایه و اساس اشتباه آموزش در کشور است. استادها سهم بسزایی در تقلب‌کردن دانشجوها دارند. این که چگونه درس بدهند و چقدر بچه‌ها را مشتاق کنند و حتی این که چه سوال‌هایی مطرح کنند که امکان بروز تقلب را کاهش دهد، همه و همه از وظایف اساتید و معلم‌هاست. مثلا وقتی خود من فرمول‌های درسی ترم گذشته را به یاد ندارم، نمی‌فهمم اساتید چه اصراری دارند امتحان‌ها اوپن بوک نباشد و یا فرمول‌ها را به دانشجوها ندهند. آن هم زمانی که در رشته‌ای مثل رشته من بیشتر کارها با نرم‌افزارهاست و تنها باید بلد باشی با آنها چگونه کار کنی.

بهتر است نظر بعضی از مراجع تقلید را در مورد تقلب بدانید:

حضرت آیت ا… فاضل لنکرانی:

مشکل است، شرعا نمی توانید از این مزایا استفاده کند.

حضرت آیت ا… بهجت:

باید جبران کند آن درس را.

حضرت آیت ا… تبریزی:

تقلب دروغ عملی است و جایز نیست و اگر کسی این کار را کرد و متصدی کاری شد که خبرویت نمی‌خواهد و مانند دیگران کار کرد مانعی ندارد و در صورتی که آن کار خبرویت می‌خواهد و شخص مذکور خبرویت ندارد.

تصدی آن جایز نیست.

حضرت آیت ا… صافی گلپایگانی:

تقلب در هر امری جایز نیست.

حضرت آیت ا… مکارم شیرازی:

در صورتی که در یکی دو ماده درسی تقلب کرده باشد، هر چند کار خلاف کرده، ولی مدرک گرفته شده و ادامه تحصیل و استخدام با آن مدرک اشکال ندارد.

پس همانطور که در سطرهای بالا خواندید و از قبل نیز مطلع شدید، تقلب در هر صورت کاری خطا بوده و از نظر قانون و شرع نیز رد شده است. چرا وقتی می‌توان مقدار بیشتری زمان صرف کرد و نمرات بهتری گرفت، با این کار اشتباه هم به خودمان و هم خانواده و شخصیتمان صدمه وارد کنیم؟

در گفت‌وگو با متقلب‌ها، بیشتر آنها اعتراف کردند که وقتی اهل تقلب کردن باشی باید تقلب هم برسانی، وگرنه ضرر می‌کنی و یا دوستت را از دست می‌دهی و یا نمره و دوستت را با هم! در واقع در بحث تقلب‌کردن یک جورهایی مرام و معرفت مطرح می‌شود و این که چقدر دانشجویان از آنهایی که نمی‌رسانند بدشان می‌آید و از آنها دوری می‌کنند. البته این وسط بحث دیگری هم به وجود می‌آید؛ آن هم وجود موجوداتی به نام آنتن سر جلسه امتحان است که باید به شدت از آنها حذر کرد. چرا که از صدتا مراقب بدترند و به محض این که بویی ببرند کسی تقلب کرده سراغ استاد می‌روند و آبرویش را می‌برند. جالب اینجاست که خود آنتن‌ها اکثرا دانشجوهای ممتاز نیستند و خودشان به زور نمره می‌آورند!

وقتی قرار باشد درسی را بیفتی، ترجیح می‌دهی تمام روش‌های تقلب کردن را امتحان کنی. حتی اگر مراقب یا استاد متوجه شود. به قول معروف دیگر چه یک وجب چه صد وجب! از طرف دیگر تقلب‌کردن هم مثل هر کار دیگر دل می‌خواهد. یعنی هر کسی از پس آن بر نمی‌آید! خب این هم خودش یک استعداد و توانایی می‌خواهد دیگر!…

یکی از همکاران ما مهم‌ترین دلیل تقلب کردن چه در مدرسه و چه در دانشگاه‌ها را نداشتن اعتماد به نفس اشخاص می‌داند و این‌که کسانی که از تقلب برای رفتن به ترم بالا استفاده می‌کنند شخصیت ضعیفی دارند و به دانسته‌های خودشان شک دارند. یکی دیگران از عزیزان که دانشجوی فوق لیسانس IT است، بزرگ‌ترین دغدغه دانشجویان را دوست نداشتن رشته درسی و دانشگاه و افسردگی می‌داند و این‌که هیچ‌کس از جایگاه و موقعیتش راضی نیست. خود من در دوران لیسانس که ریاضی می‌خواندم، در بیشتر امتحان‌ها تقلب می‌کردم. وقتی می‌دیدم که درس‌ها آن‌قدر سخت هستند که من نمی‌توانم آنها را درک کنم و حتی وقتی می‌خوانم نمره قبولی نمی‌آورم، با وجدان راحت تقلب می‌کردم و هنوز که هنوز است از کار خودم خجل نیستم. اما الان که در مقطع فوق‌لیسانس رشته‌ای می‌خوانم که مورد علاقه‌ام است و به نسبت از دوران لیسانس راضی‌تر هستم، تقلب نمی‌کنم مگر در موارد خیلی جزئی. خب این مسئله نشان می‌دهد که مشکل دانشجویان نیستند، بلکه شرایط است که باعث همه گیر شدن چنین اتفاقی شده است. تا آنجایی که در یکی از امتحان‌های میان‌ترم که به تازگی برگزار شد شنیدم که یکی از مراقب‌ها به دیگری می‌گفت توی این وضعیت کشور نبینم به بچه‌ها گیر بدهی و از آنها تقلب بگیری! بنشین این کتاب را برای خودت بخوان و از جایت تکان نخور!

جالب است که همه ما به اندازه کافی با معنی و مفهوم تقلب آشنایی داریم و خوب می‌دانیم تقلب می‌تواند به مصداق‌های زیادی تشبیه شود، ولی منظور اصلی ما تقلب در امتحانات درسی است. شاید کمتر کسی را بتوان پیدا کرد که تقلب نکرده و یا فکر تقلب به سرش نزده باشد، ولی این بزرگی و وسیع بودن باعث آن نمی‌شود که زشتی آن را از یاد ببریم و به دست فراموشی بسپاریم، بلکه باید تا جایی که می‌توانیم با این پدیده زشت مبارزه کنیم و آن را به حد صفر برسانیم تا محصلان ما با رویکرد بهتری به دست و تعلیم و تعلم دست پیدا کنند.

آیا تا به حال به معنی تقلب فکر کرده‌ایم و می‌دانیم که تقلب چیست؟ تقلب، دغلی یا دغل‌کاری و به معنایی در کاری به نفع خود و به ضرر دیگری تصرف کردن است و در بسیاری موارد دیگر چون: امتحان، بازی، خرید و فروش و در بسیاری موارد دیگر به کار گرفته می‌شود. ولی در مورد بحث تقلب در امتحان‌ها، خیلی سوال‌های بیشتری پیش می‌آید که ذهن ما را به خود مشغول می‌کند و باعث می‌شود که درباره این کار ناپسند مقدار بیشتری فکر کنیم و زمان بیشتری صرف کنیم تا زودتر بتوانیم این معضل را ریشه‌کن کنیم.

تقلب رفتاری زشت و غیرصادقانه‌ای است که به طور شیوه غیر شرافتمندانه و برای دست یافتن به واقعیت و حقیقتی است غیر از راه و طریق مشروع و سعی در نشان دادن خود با چهره‌ای وارونه و غیرصحیح که در بالا به اندازه کافی به این موضوع اشاره کرده‌ایم.

تقلب کردن مدلی و یا روشی دزدی است، فرقش این است که این کار دزدی در مال نیست، بلکه می‌توان این کار را دزدی رتبت و مقام و موقعیت و از این قبیل چیزها دانست و خوب می‌دانیم که به محض شنیدن این کلمه و یا این واژه، به شدت با این موضوع برخورد می‌شود و غالبا کسی این موضوع را نمی‌پسندد، مگر کسی که خواستار راحت‌طلبی است و بیشتر دوست دارد با راحتی به جایی رسیده و یا ثمر و نتیجه و دسترنج دیگران را استفاده کند که باز هم به این موضوع به چشم منفی می‌نگرند و در هر صورت این مسئله را رد می‌کنند. بر اثر تقلب انسان سعی دارد چیزی را از آن خود کند که شرعا یا عرفا از آن او نیست و در به دست آوردن آن موقعیت و مقام راه شرافتمندانه را طی نخواهد کرد. اگر بخواهیم بحث تقلب را بیش از این باز کنیم، در حقیقت باید گفت که کوتاه‌ترین و شاید بهترین راهی است که بعضی‌ها برای طی کردن و رسیدن به مقصود اصلی خود انتخاب می‌کند و با این راه و روش سعی دارد با میان بُر زدن به نقطه‌ای برسد که دیگران در سایه کوشش‌ها و تلاش‌های مداوم به آن نقطه رسیده‌اند. واقعا آیا درست که کسی ماه‌ها وقت صرف کرده و مطالعه کرده و دارای درجات بالایی علمی است و به جای اینکه در خیلی از مواقع به تفریح و شادی و کارهای شخصی خودش برسد، زمانش را صرف درس خواندن کرده، کسی از راه برسد و نتیجه زحمات و دسترنج او را به یکباره استفاده کند و حتی به روی خود هم نیاورد؟ می‌دانیم که اگر این موضوع برای خودمان هم پیش بیاید و کسی این بلا را سر ما بیاورد، قطع به یقین از این کار لذتی نمی‌بریم و چه بسا که ناراحت هم می‌شویم و به طرفی که این کار را می‌کند هشدار می‌دهیم و به شدت از دستش ناراحت می‌شویم.

بهتر است در این زمینه بدانید با تقلب حتی در بین کودکان، کودکان دیگر در سایه درس خواندن و رنج بردن به قبولی می‌رسند و فرد که تقلب می‌کند بدون کار و تلاش و زحمت و استفاده از دسترنج دیگران مدرک می‌گیرد، هرچند که این مدرک هیچ سودی نداشته و در پایه‌های بالاتر خود شخص تقلب‌کننده دچار مشکلات عدیده‌ای می‌شود. اساس موضوع این است که برخی از افراد در عین تنبلی و در عین احساس عقب‌ماندگی ظرفیت تحمل محرومیت را ندارند و می‌خواهند هرچه زودتر و سریعتر به درجه و موقعیتی برسند که دیگر افراد عادی از آن برخوردارند. اینان خود را دوست دارند و نمی‌خواهند گرد و غباری بر چهره‌شان از این بابت بنشیند. نمی‌خواهند سر و گردنی کوتاه‌تر از دیگران داشته باشند. اگرچه ظرفیت و تحمل روحی دیگران را ندارند.

نظر اصلی ما این است که در سال‌های اخیر در مدارس رفتن به سمت تقلب به شدت افزایش یافته است و یکی از دلیل‌های مهم در این موضوع این است که خیلی از مدارس دانش آموزان را تحت فشار قرار می‌دهند و از آنها توقع دارند با سطح نمرات بالا قبول شوند و به تبع آن به دانش آموزان نمرات بالاتر از حق خود داده شد و نظارت در سر جلسات امتحان با مسامحه کاری صورت گرفت و دانش آموزان هم برای درس نخواندن و تنبلی و گرفتن نمرات غیر واقعی عادت کردند و این واقعیت مخصوصا در مدارس ابتدایی و راهنمایی رخ داده است. متاسفانه باید در اینجا به این نکته اشاره کنیم که نه تنها این کار اشتباه محض است و ضرر و زیان زیادی به پیکره مدرسه، دانشگاه، خانواده، جامعه و… وارد می‌کند، بلکه به مرور زمان این موضوع فراگیر می‌شود و دارای ضررهای بیشتری در سطح جامعه و مملکت عزیزمان می‌شویم.

امروزه شاهد این هستیم که ترس و گناه از تقلب در نظر ما کمرنگ شده و متاسفانه این می‌تواند برای ما واقعا هشداردهنده باشد، چون فرزندان جامعه با تقلب کردن آسیب می‌بینند و تقلب می‌تواند این پیام را برای آنها داشته باشد که خطاهای دیگری را هم می‌توان این چنین انجام داد و قوانین و مقررات دیگری را هم می‌توان اینچنین زیر پا گذاشت. و ما هرگز نمی‌خواهیم چنین فرزندانی را تربیت کنیم، چون ما می‌خواهیم که فرزندان ما هم با اخلاق و هم تلاشگر و هم باسواد باشند.

در مورد این مسئله و با یک تعبیری خشن شاید بتوان گفت شخصی که تقلب می‌کند، همانند فردی است که دزدی می‌کند، اما این کار دزدی را با روشی دیگر انجام می‌دهد. همانطور که خودتان نیز می‌دانید در دزدی پنهان کاری، ترس و تجاوز به حقوق دیگران وجود دارد و این کار به شدت به پیکره اجتماع ضرر می‌زند، در تقلب نیز همین مسائل منفی وجود دارد، ولی در بسیاری از موارد گفته می‌شود که تقلب می‌تواند چیزی همانند دروغگویی باشد.

در بسیاری از مواقع به نظر می‌رسد که فرد سالم نباید تقلب کند، گر چه نتواند به همه سوال‌های امتحانی پاسخ دهد، چون او می‌داند تقلب از روی دست دیگران و یا به طریق‌های مختلف اعم از نوشتاری، گفتاری، دیدنی و… می‌تواند چه تبعات بدی را بر روی ذهن خودش و چه بسا در آینده نه‌چندان دور بر روی دیگران هم داشته باشد و کم کم این موضوع به دیگران و اطرافیانش سرایت کند.

می‌دانید که اگر دانش آموزی یک بار از طریق تقلب موفق شود نمره خوبی بگیرد، دیگر نمی‌تواند با فکر خودش امتحان دهد و در مقابل وسوسه نوشتن از روی دست دیگران تحمل بیاورد و این موضوع با او حرکت می‌کند و بعد از مدت‌ها این کار تبدیل به یک عادت شده و ذهن او را به شدت درگیر می‌کند و او را وادار به این می‌کند که تقلب را سرلوحه کار خود قرار دهد. و چه بد است که محصلی که می‌تواند با وقت گذاشتن و صرف انرژی به خوبی مطالعه کند و خود را به درجات بالای تحصیلی برساند، با این کار اشتباه و بسیار زشت دست به گناهی بزرگ زده و خود را چنین درگیر مسائل اینچنینی کند.

آمارها نشان می‌دهد که بیشتر دانش آموزان در طول سال‌های مدرسه حداقل یکی دو بار تقلب کرده و در بسیاری این موارد بدون آن که مطلب درسی را فهمیده باشند، با نمره غیر واقعی به کلاس بالا راه می‌یابند و مطمئنا در مقاطع بالاتر این موضوع مشکلات فراوانی را این افراد به وجود می‌آ‌ورد و خودشان در کار خودشان می‌مانند و غبطه می‌خورند که ای کاش وقت و انرژی‌مان را بیشتر صرف می‌کردیم و با مطالعات خود به این سطح می‌رسیدیم، ولی آیا آب ریخته را می‌توان جمع کرد، چرا که این کار متاسفانه برای آنها عادتی شده و برای برگشتن به پله درست و صحیح، باید زمان بیشتری صرف کنند و انرژی خیلی بیشتری بگذارند. در بسیاری از مواقع شاهد بوده‌ایم که والدین می‌خواهند فرزندان آنها درک کنند که تقلب کردن کار درستی نیست، حتی اگر بدون تقلب نمره بالاتری را نگیرند.

جالب است که بدانید پای صحبت از تقلب که بنشینی، کلی خاطره می‌شنوی؛ از تجربیات خود دانشجوها و یا حتی تجربه‌های دوست دوستانشان که فقط نقل قول آن را شنیده‌اند، اما با چنان آب و تابی تعریف می‌کنند که انگار چند بار انجام داده‌اند. احسان بدترین خاطره مربوز به تقلبش را مربوط به ترم اول دانشگاه می‌داند که اتفاقا آن ترم را مشروط شده است! این‌قدر از دانشگاهی که قبول شده بودم و بچه‌هایش بدم آمده بود که اصلا حوصله درس خواندن نداشتم. حتی باورم نمی‌شد که برای به دست آوردن چنین چیزی دو سال خودم را زحمت داده بودم و روز و شب درس خوانده بودم. این که خودم را زدم به بی‌غیرتی و تصمیم گرفتم با تقلب همه امتحان‌ها را پاس کنم. اما از بدشانسی سر امتحان اول مراقب من را برای تنها یک فرمول که کف دستم نوشته بودم گرفت و از آن به بعد از کنار من تکان نخورد و من آن درس را افتادم. سر درس دیگری هم که توانستم کتاب را باز کنم، جواب هر سه قسمت الف و ب و ج را از روی آن نوشتم و کلی خوشحال بودم از این که جواب یک سوال ۱۰ نمره‌ای را داده‌ام. اما نگو که در امتحان فقط قسمت ب و ج آن مورد سوال بوده است و خراب‌کاری من باعث شد استاد متوجه تقلب کردن من بشود! اما شیرین‌ترین اتفاق مال زمانی بود که برای امتحان یکی از درس‌های عمومی، از جزوه با موبایل عکس گرفته بودم و مراقب آن‌قدر بی‌توجه بود که سر جلسه در جواب به این سوال که با موبایل چه کار دارید، وقتی گفتم از ماشین حساب آن استفاده می‌کنم چیزی نگفت! تازه جواب یکی از سوال‌ها هم که از جزوه نبود، به‌طور تصادفی با بولوتوث برایم آمد و باعث شد نه تنها آن درس را نیفتم، بلکه ۱۹ شوم!

متاسفانه باید گفت که خواه یا ناخواه در بسیاری از موارد شاهد شنیدن این گفتمان‌ها هستیم و نظر به اینکه می‌دانیم این کار خلاف مقررات است و اشتباه است، ولی باز هم محصلان این کار را می‌کنند و در پاره‌ای از مواقع به تعریف کردن و بیان کردن این مطالب، آن را خاطره‌ای خوب تلقی می‌کنند و در بین جمع بیان می‌کنند و خود نیز می‌خندند. ای کار بیشتر فکر کنیم و بیشتر تحقیق کنیم و این زمینه را بیشتر درک کنیم و بدانیم که با تقلب فقط به خودمان ضرر وارد می‌کنیم و این کار بیشتر از هر کس دیگری، به خودمان لطمه وارد می‌کند.

ما والدین نیز بدانیم این نکته را بدانیم که هیچگاه با فشار آوردن به فرزندانمان، آنها را ترغیب نکنیم و به آنها فشار نیاوریم که حتما باید این امتحانی که پیش رو داری را با نمره بسیار بالا قبول شوی و حتما باید با دست پر از سر امتحان بازگردی، زیرا که همین ایجاد استرس و فشار در بین آنها باعث می‌شود که بیش از حد از خودشان توقع داشته باشند و دست به امر ردشده و غیراخلاقی تقلب بزنند. مسلما خوب می‌دانید که فشار بیش از حد به دانش آموزان و محصلان پای آنان را به این موضوع‌ها و مسائل باز می‌کند و متاسفانه باعث بروز یک چنین مسائلی می‌شود که نه خودشان راضی به این اتفاق هستید و نه خود شما. پس بهتر است در این مسائل بسیار صبورانه برخورد کنیم و با صحبت‌های دوستانه خودمان آنان را تشویق به درس خواندن و کسب علم در راه منطقی و درست آن کنیم.

یکی از نکاتی که غالبا فکر ما را به خود مشغول می‌کند، بحث تربیت صحیح و درست و رساندن فرزندانمان به درجات بالایی علمی از راه درست است. ولی آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده‌ایم که چقدر در این زمینه موفق بوده‌ایم؟ چقدر خود را در راه رسیدن این محصلان به درجات علمی بالاتر فعال نشان داده‌ایم و یا واقعا فعالیت‌هایی کرده‌ایم که این عزیزان به تحصیلات بالا دست پیدا کنند؟ چقدر خواسته‌ایم و بعد از خواستن‌هایمان وارد عمل شده‌ایم و تلاش کرده‌ایم که این عزیزان بدون در نظر داشتن حتی فکر تقلب به تحصیلشان ادامه دهند و راه شیرین علمی را ادامه دهند؟ مطمئنا بعد از خواندن این سوال‌ها، عده زیادی از شماها جواب‌های زیادی برایشان دارید، ولی بهتر است بدانید که بهترین کار در این زمینه‌ها، نشان راه درست به فرزندان و محصلان این مرز و بوم است و باید به آنها بیاموزیم که واقعا می‌توان با صرف هزینه و وقت زیاد به سرمنزل مقصود رسید که قطع به یقین شما به خوبی از عهده آن بر آمده‌اید. و باز هم خاطرنشان می‌کنیم که در اسرع وقت با این محصلان گرامی جلساتی را تشکیل دهید و با آنها به گفتگو بپردازید و از آنها بخواهید تا با مطالعات خودشان چراغ روشنایی را در دست بگیرند و با استعانت از خداوند متعال به سوی جلو حرکت کنند.

خاطرات گذشته و حال

گاهی می‌توانیم برای خودمان زندگی کنیم…

آدمی برای خروج از انزوا، آماده پذیرش هر پیشنهادی است. هر کسی ۱۸ ساله می‌شود. این طبیعی است. اما خیلی وقت‌ها نمی‌داند چه کار کند. نمی‌داند چه باید بشود. غصه‌دار می‌شود برای همه‌چیز. خوشحال می‌شود برای هیچ. تازه یادش می‌افتد مفهوم زندگی را نمی‌داند. برای فهم خودش و دیگران و البته دنیا دچار مشکل است. همین‌طور الکی دلش شور می‌زند. دلهره وجودش را می‌خورد. لکه‌ای ابر مضطربش می‌کند.

تنهایی‌اش را با هیچ چیز معامله نمی‌کند. دلش از همه‌چیز و همه‌کس به هم می‌خورد. مغزش از هجوم فکرها و خیال‌های درهم و برهم در آستانه فروپاشی است. آینده برایش تونل تاریک و وحشتناکی است که هیچ روزنه‌ای در آن نمی‌بیند. با هیچ‌کس صحبت نمی‌کند، اما نیاز به حرف زدن بی‌تابش کرده. دلش می‌خواهد کسی به او اطمینان دهد.

این‌که همه‌چیز درست است و خوب پیش می‌رود. با این توصیف‌ها لابد عجیب نیست خیلی‌ها به سرشان بزند و همه‌چیز را بگذارند و بروند. بدون هیچ برنامه‌ای مثلا لندن را ترک کنند و وارد پاریس شوند. در یک آتلیه سکونت کنند. روزهایشان را در تنهایی بگذرانند. معمولی و یکنواخت. قدم زدن در خیابان‌های مختلف و کشف کافه‌های جدید تفریحشان شود. رفتن به سینما و دیدن چندباره فیلم‌ها درد تنهایی‌شان را کمی تسکین دهد.

در یکی از این کافه‌نشینی‌ها با کسی آشنا شوند و از ترس‌ها و دلهره‌هایشان برایش بگویند. دلشان می‌خواهد هرچه کلمه در ذهنشان تلنبار شده بیرون بریزند و آرام شوند. حتی داستان‌ها هم بدون نام هستند. با این حال هیچ‌کدام این‌ها مهم نیست.

«کاج» درخت زمستان است. اسم «کاج» فکر نمی‌کنم کسی را جز رنگ سبز، یاد رنگ دیگری بیندازد. زمستان‌ها بزرگ‌ترین اتفاقی که برای کاج‌های جوان و رعنا که شاد و خوشحال قد برافراشته‌اند می‌افتد، این است که مثل یک گوسفند تپل و مپل که برای قربانی شدن یا ذبح انتخاب می‌شوند، انتخاب شوند، اره شوند و مهمان‌خانه‌ای شوند، برای مراسم کریسمس. این مناسک و مراسم تا جایی که یادم می‌آید مربوط به خانواده‌های مسیحی و دوستان اقلیت بوده و هست.

یادم می‌آید بعد از جنگ، سال به سال به تعداد مغازه‌هایی که وسایل و تزیینات کاج و کادوهای بابانوئل عرضه می‌کردند، افزوده شد و من هم گاهی وسوسه می‌شدم و فرشته‌ای یا گاهی ستاره‌ای از این مغازه‌های پرزرق و برق می‌خریدم. نه برای هدیه و نه برای کاجی در خانه، فقط یادگاری‌هایی برای خودم. حس می‌کنم هنوز هم هرساله تعداد این مغازه‌ها بیشتر می‌شوند و خوشبختانه در سرما و غبار زمستانی شهر، اتفاق جالبی هستند و دیدنشان حتی، چشم‌ها را منور و درخشان می‌کنند. اتفاق جالب اینجاست که دیگر این سمبل گرمایشی منور و جذاب، این «کاج» صبور، سر به زیر و سخت، چه در ابعاد مصنوعی و چه واقعی جنگلی‌اش در خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها از همین شب یلدای خودمان حضور به هم می‌رساند و می‌گوید: «زمستان است!» دیگر اقلیت و غیراقلیت ندارد و برای خودش در دل شب‌های بی‌رونق و سرد و مرده زمستانی جا باز کرده و شده جزو تفرعن یک خانواده. خود من هرجا که ریسه‌های رنگارنش بهم چشمک می‌زنند، دلم گرم می‌شود و یک جورایی مثل سال تحویل، غم و شادی را با هم قورت می‌دهم و در دلم کیلوکیلو آرزو می‌کنم…

این کاج‌های کریسمسی هم شده‌اند مثل دیگر آیین‌هایی که یادم می‌آورند یک سال گذشت… نوروز… چهارشنبه‌سوری… سیزده‌به‌در… شب یلدا و… دریغ! دلم می‌خواست یادمان نرود، کرسی و منقل و انار و گلپر و حافظ و آجیل «شب یلدای» خودمان را… شاید بیشتر گرممان کرد!

سرما به مغز استخوانم رسیده. اولین برف بی‌امان می‌بارد و من سرگردان میان خیابان‌ها می‌چرخم. عاقبت برای رسیدن به جایی که دوستانم یلدایشان را زودتر برگزار می‌کنند، ناامیدانه گریه‌ام می‌گیرد. ترافیک عجیب و غریب و گره‌خورده و راننده‌ای بی‌حوصله که مدام اصرار دارد بی‌خیال این ملاقات دوستانه شوم…

نمی‌دانم چطور می‌رسیم، تقریبا ساعتی از رسیدن بقیه گذشته و من جلوی در آهنی بزرگی ایستاده‌ام تا به خودم بیایم. ساعت شش است و آسمان خدا بی‌وقفه می‌بارد و هوا به‌خاطر سپیدی آسمان هنوز تاریک نیست…

میان حیاطی مشجر ساختمانی سفید، مثل برفی که روی زمین نشسته، میزبان دوستان من است. به رسم خانه‌های مهربانی کفش‌هایم را در می‌آورم و وارد می‌شوم و دوستانم را می‌بینم که دورتادور میزبان یلدای زودهنگام ما نشسته‌اند.

نمی‌دانم چه می‌گذرد و نمی‌خواهم بدانم. هنوز هوا سرد است و من پاهایم می‌لرزد. پاهایم را به هم می‌چسبانم و گل‌های روی فرش سورمه‌ای رنگ اتاق را می‌شمارم.(خاطرات گذشته و حال)

یکی صحبت می‌کند و آقای میزبان می‌خندد، سرش را روی مبل تکیه می‌دهد، چشمانش را می‌بندد و می‌خندد. ما خودمان را معرفی می‌کنیم و با دقت نگاهمان می‌کند و گاهی سوالی هم می‌پرسد و هیچ‌کس سخنی نمی‌گوید. چندبار عزمم را جزم می‌کنم که حرف بزنم. حرف‌هایم را برای خودم تکرار می‌کنم، اما انگار حنجره‌ام توانای سخن گفتن ندارد. پنجره قدی اتاق درست پشت‌سرم است. پرده را کنار می‌زنم و زمین سپیدپوش را نگاه می‌کنم. پاهایم هنوز سردند و من پشت صندلی پنهانشان می‌کنم. ساعت از هفت گذشته و آسمان هنوز تاریک نیست…

میزبانمان فال حافظ می‌گیرد، هیجان‌زده می‌شویم و می‌خندیم. دوست داریم میزبان عزیزمان حرف حافظ را محترم بدارد و…

نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که دور جناب میزبان جمع می‌شویم تا عکس یادگاری بگیریم. عکسی که وسط چلچراغ قرار می‌گیرد و من دوست داشتم که یکی هم روی میزم داشته باشم و کنار عکس کوچک آقای میزبان بگذارم…

حالا دوستانم پراکنده شده‌اند و صحبت می‌کنند. آرام جلو می‌روم و از جناب میزبان عکس می‌گیرد، نگاه می‌کنم. آقای میزبان برایم دست تکان می‌دهد و من دلم خوش می‌شود. عکاسی که تمام می‌شود، جلو می‌روم و ناخودآگاه می‌گویم: «کاش بدانید از شما توقعی نداریم، فقط بیایید.» صورت مهربانش به لبخند باز می‌شود و آرام می‌گوید: «دخترم شما توقعی ندارید، اما می‌شود این‌گونه هم فکر کرد…»

تکه‌ای هندوانه برای خودم برمی‌دارم و در حیاط می‌ایستم و به عکس یادگاری‌ام با آقای میزبان فکر می‌کنم. برف هنوز هم می‌بارد و آسمان همآن‌طور است که بود. رویم را برمی‌گردانم و دوستانم را که دور آقای میزبان حلقه زده‌اند، تماشا می‌کنم. دوست دارم فریاد بزنم:

- میزبان عزیز! آسمان هنوز تاریک نیست‌ها!… اما صدایم گم می‌شود و لب‌هایم را نیمه‌باز رها می‌کنم…

نفرت، کلمه چندان مناسبی نیست. باید بگویم «تحمل نمی‌کنم» ولی عبارت تحمل نمی‌کنم از نظر حسی بار کلمه نفرت را ندارد، به‌خصوص وقتی که می‌خواهم بگویم، اصلا اصلا تحمل نمی‌کنم. مثلا موسیقی متالیکا را اصلا اصلا تحمل نمی‌کنم. نه پیر شده‌ام و نه از موسیقی پرسروصدا بدم می‌آید، فقط این گروه را تحمل نمی‌کنم…

این‌طوری منظورم را رسانده‌ام ولی راضی نیستم، چون مثل بقیه حرف زده‌ام، چون خودم را با شرایط وفق داده‌ام، چون از چهار نفر طرفدار این گروه رودربایستی کرده‌ام. من مجبورم که از کلمه نفرت استفاده کنم که هم منظورم را برسانم و هم…

راستش نفرت واقعی من از چیزهای دیگر است. از کسان دیگر، من در محدوده فرهنگ و هنر تا وقتی که درباره اثر حرف می‌زنم، از هیچ‌چیز متنفر نیستم… این‌بار هم که قصد دارم درباره کتاب «لولیتا»، اثر معروف ناباکوف حرف بزنم، به هیچ‌وجه از خود کتاب منزجر نیستم، من از دیدگاهی که منجر به خلق این کتاب شده و از آن بدتر از تاثیر این کتاب متنفرم. پس آن‌ها که از هم‌اکنون قلم دست گرفته‌اند و آماده‌اند که به من بفهمانند، ناباکوف چه نویسنده کبیری است، قلم‌هایشان را غلاف کنند که خودم بهتر از آن‌ها می‌دانم راجع به چه چیزی حرف می‌زنم و از کجای ماجرا متنفرم…

فکر می‌کنم دارم انتزاعی حرف می‌زنم، راستش آن‌قدر قصه‌های ساده و سرراست از این و آن شنیده‌ام و آن‌قدر به چشم خودم دیده‌ام که هنرمندی صاحب‌نام و پا به سن گذاشته در کافه‌ای، در‌هاله کوچکی در یک مهمانی صمیمی یا هرکجای دیگری با دخترکی که سن نوه‌اش است دست در دست هم وارد می‌شوند و بی‌خیال و سرخوش… آن‌قدر زیاد است و آشکار که لازم نیست سربسته بگویم… اشتباه نشود، اصلا بد نیست که آدم در سن بالا دلش جوان باشد و مثل تازه بالغ شده‌ها رفتار کند، ولی بدبختی آنجاست که وقتی به بازده این جماعت نگاه می‌کنم، حتی یک اثر قابل‌توجه هم نمی‌یابم، آن‌ها از گوته فقط یاد گرفته‌اند که در سن ۷۵ سالگی برای دختران ۱۴ ساله نامه عشقی بنویسند و از پیکاسو یاد گرفته‌اند که صغیر و کبیر را از منظومه‌های نانوشته عشقی‌شان بیرون نگذارند… و از ناباکوف هم فقط به لولیتایش چسبیده‌اند!

این ماجرا برعکسش هم به‌تازگی رواج یافته و من زن‌های مسن فراوانی را در عالم فرهنگ و هنر می‌شناسم که معتقدند لولیتا آن‌وری هم می‌شود…

خلاصه خیلی دلم می‌خواهد از خیلی هنرمند نماهای صاحب‌نام، یاد کنم و حتی نامشان را ببرم، ولی مجالش در این هفته‌نامه نیست و شاید باید در مجلات روان‌شناسی یا جامعه‌شناسی به این موضوع پرداخته شود.

یادم نمی‌رود که در نوجوانی با چه ولعی مجله فیلم را می‌خواندم و چقدر برایم مهم بود که فلان منتقد درباره فلان فیلم چه حرفی زده است. از هیچ‌کس نام نمی‌برم، چون تقریبا همه عین هم هستند و این مختصر، عمومشان را در برمی‌گیرد.

مثلا، آقای فلانی یا فلان کارگردان رفیق است، تا ابد مدح و ستایشش می‌کند، حتی اگر بدترین فیلم سال را بسازد. فقط ممکن است یک روز میانشان به هم بخورد و جناب منتقد شروع به بد و بیراه گفتن بکند. در واقع اکثر منتقدان ما به اثر توجه ندارند و خالق اثر را هدف می‌گیرند، اگر با او چای قندپهلو خورده باشند، تعریف و تمجید است و اگر نه که کار آقا با کرام‌الکاتبین است.

عده‌ای هم هستند که برای نزدیک شدن به فلان هنرمند، نویسنده یا کارگردان مرتب آثار آن‌ها را مورد ستایش قرار می‌دهند.

حالا وقتی که شماره‌های قدیم مجله فیلم و گزارش فیلم و این‌جور نشریات را ورق می‌زنم، می‌توانم منتقدان سینمایی را تقسیم‌بندی بکنم. آن‌ها در دسته‌های مختلفی قرار می‌گیرند و مثلا اگر یک دوره فلانی با فلانی بد شده منتقدان دو جناح هم با یکدیگر در افتاده‌اند و…

خلاصه در مورد سینمای داخلی که این‌طوری بود، ولی وقتی که همین آقایان درباره فیلم‌های خارجی قلم‌پراکنی می‌کردند، اوضاع بدتر هم می‌شد. عموم منتقدان سینمایی در دهه ۶۰ و ۷۰ اسم‌های بزرگی داشتند و سوادی که به هیچ‌وجه با نامشان برابری نمی‌کرد. اگر تصمیم می‌گرفتند فلان کارگردان خارجی گمنام را به‌عنوان مهم‌ترین آرتیست قرن معرفی کنند، این کار را می‌کردند و از هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم نمی‌ترسیدند، چون کسی نبود که جوابشان را بدهد. در نهایت یک روز تصمیم گرفتم از خواندن نقدهای سینمایی، ادبی و هنری در این کشور دست بکشم و اگر هم مجله‌ای می‌خرم، فقط اخبار آن را مرور کنم. در حال‌حاضر نمی‌دانم چه کسانی در عالم هنر و سینما قلم‌پراکنی می‌کنند، چون کمتر وقت می‌کنم نشریات را ورق بزنم، ولی همان چند نفری را هم که می‌شناسم و گاهی مطالبشان را می‌خوانم، از این قاعده قدیمی مستثنی نیستند و یکی دوست فلانی است و مدحش را می‌گوید و دیگری دشمن او، مهم هم نیست که چه کاشته و چه برداشته…

توصیه دوستانه:

اگر مایل به ساختن فیلم، نوشتن کتاب، یا خلق اثری هنری هستید، به‌جای فراگیری فنون آن رشته، ارتباطاتان را با جماعت منتقد بیشتر کنید. بعدش هرچه بسازید مورد تمجید و تحسین قرار می‌گیرد.

چند وقت پیش دنبال چیزی به انباری رفتم و لای کلی خرت و پرت که سال‌ها بود آن‌جا ریخته بود جعبه آتاری‌ام را پیدا کردم و یکدفعه یاد دوران کودکی‌ام افتادم. جعبه ‌را بردم تو اتاقم و شروع کردم به تمیز کردن، در جعبه ‌را که باز کردم دیدم دستگاه با نوارهاش هست، اما دسته و ترانس برق نبود. بعد از کلی پی‌گیری بین دوستان بالاخره یک دسته سالم پیدا کردم اما ترانس برق را هیچ کس نداشت. بعد از آن اینترنت را زیر و رو کردم که بازی‌هاش را گیر بیاورم. تا بالاخره یه برنامه گیر آوردم که همه بازی‌های آتاری را داشت. وقتی بازی‌ها را دیدم یاد بچگی‌ام افتادم. شب‌هایی که به زور بابام را بیدار نگه می‌داشتم تا باهام بازی کند. روز‌هایی که بابام را کچل می‌کردم که من را ببرد پشت شهرداری تا یک نوار جدید بخرم. دسته خریدن هم که کار هر هفته‌ام بود، چون معمولا دسته «گوشکوبی» می‌خریدیم، که زیاد فشار بازی را تحمل نمی‌کرد، چون فکر می‌کردم هر چی بیشتر به دسته فشار بیاورم بازی تندتر پیش می‌رود و این می‌شد که دسته می‌شکست… بابام هم برای این که مجبور نشود هر هفته برود پشت شهرداری و یک دسته بخرد، تعدادی از لوازم دسته را برایم خرید تا هر وقت دسته خراب می‌شد با یک پیچ‌گوشتی باز می‌کردم و درستش می‌کردم… سالی یکدفعه هم دسته خلبانی می‌گرفتم که دیگر کیفم کوک بود… برای اجرای بازی‌ها هم باید حتما یه کار‌هایی را می‌کردیم… مثلاً قبل از نصب نوار روی دستگاه باید نوار را خوب«ها» می‌کردیم؛ از همون «ها»‌های مرطوب که خودتان می‌دانید. خلاصه شب تا صبح بازی می‌کردم تا روز اول مهر که از مدرسه برمی‌گشتیم و جای خالی آتاری را زیر میز تلویزیون حس می‌کردیم و باید تا تابستان سال بعد با آتاری خداحافظی می‌کردیم.

بازی‌های آتاری را به هرکس که نشون می‌دادم، می‌گفت: «اَ ااَ اَ…. یادش بخیر، آتاری» از منِ ۲۰ ساله گرفته تا یک آدم ۳۵ ساله و بابای ۶۱ ساله‌ام… شاید شما هم با دیدن این عکس‌ها این را گفته باشید. دوباره بازی کردن این بازی‌ها آدم را می‌برد به دوران کودکی، اما به‌خاطر پیشرفت بازی‌ها دیگر نمی‌شود شب تا صبح آتاری بازی کرد… نیم‌ساعت که بازی کنید، خسته می‌شوید.

آتاری در اواسط دهه ۷۰ میلادی به عنوان اولین کنسول بازی‌های ویدیویی وارد بازار شد و در دهه ۸۰ میلادی شرکت آتاری به‌خاطر انتشار بازی «River Raid» به اوج فروش خود رسید. آتاری توانست بین کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان شدیداً محبوب شود و آن‌ها را مجبور می‌کرد که ساعت‌ها جلوی تلویزیون بنشینند و بازی کنند. شاید سادگی بازی‌های آتاری نسبت به بازی‌های امروزی باعث شده تا آتاری به یک کنسول بازی خاطره انگیز و به یاد ماندنی تبدیل شود. تصاویر دو بعدی و طراحی کودکانه فضا‌های بازی که در چند رنگ خلاصه شده و حتی صدا‌های کاملا ساده و ابتدایی بازی‌های آتاری، کودکی خیلی از ما‌ها را ساخته و الان وقتش است که دوباره یادی از آن کنیم.

بازی دزد و پلیس در سال ۱۹۸۳ توسط گری کیچن طراحی شد. در این بازی شما یک افسر پلیس هستید و باید در یک ساختمان چهار طبقه دزد را قبل از فرارش دستگیر کنید. شما باید به وسیله پله برقی‌ها و آسانسور در یک زمان مشخصی به سمت دزد بروید. اگر در این زمان دزد فرار کند یا این که زمان بازی به پایان برسد یا افسر با یکی از موانع بازی برخورد کند یک «جون» خود را از دست می‌دهد. این بازی هیچ وقت تمام نمی‌شود، فقط بازی در هر مرحله سخت‌تر می‌شود تا این که افسر همه «جون»‌های خود را از دست بدهد. شما می‌توانید با استفاده از نقشه پایین صفحه جهت حرکت دزد و موقعیت آسانسور را ببینید.

بازی هواپیما در سال ۱۹۸۲ توسط «کارل شاو» طراحی شد. در این بازی شما باید یک هواپیما را که بالای یک رودخانه در حال حرکت است کنترل کنید و با تیراندازی به سمت کشتی‌ها و هلی‌کوپتر‌ها و اجسام مختلف باید مانع برخورد هواپیما با آن‌ها شود. شما باید با عبور از روی جایگاه‌های مخصوصی که روی آن نوشته شده «سوخت»، بنزین هواپیمای خود را تامین کنید. در این بازی هم شما سه هواپیما دارید که با برخورد با دیواره‌ها یا اجسام دیگر؛ یا تمام شدن بنزین، یکی از هواپیما‌های خود را از دست می‌دهید. این بازی هم تمامی ندارد و فقط سخت‌تر می‌شود.

بازی زیردریایی در سال ۱۹۸۲ توسط استیو کارت رات طراحی شده. این بازی هم جزو بازی‌های پرطرفدار آتاری بود. در این بازی شما با یک زیردریایی باید به اعماق آب بروید و غواص‌هایی را که از چنگ کوسه‌ها فرار می‌کنند نجات دهید. هنگامی که زیر آب می‌روید، از اکسیژن شما کم می‌شود و قبل از به پایان رسیدن اکسیژن باید به سطح آب بروید و دوباره اکسیژن بگیرید. شما باید در زیر آب شش غواص را نجات دهید و در عین حال از خود مواظبت کنید و مانع برخورد با کوسه‌ها و زیردریایی‌های دیگر شوید. بعد از نجات شش غواص باید به سطح آب بروید و غواص‌ها را پیاده کنید تا به مرحله بعد بروید. این بازی هم هیچ وقت به پایان نمی‌رسد و فقط رنگ و تعداد کوسه‌ها تغییر می‌کند.

بازی تارزان در سال ۱۹۸۲ توسط دیوید کرین طراحی شد. این بازی یکی از پرفروش‌ترین بازی‌های آتاری است و بیش از چهار میلیون کپی فروخته است. شما باید در یک جنگل جلو بروید و در مدت ۲۰ دقیقه ۳۲ جواهر را از روی زمین جمع کنید و مواظب خطرات زیادی شامل گودال‌های روی زمین، چوب‌های غلتان، تمساح‌ها، مار‌های زنگی، عقرب‌ها و… باشید. این بازی هم مثل همه بازی‌های آتاری تمامی ندارد و فقط شما مراحل را مثل یک حلقه دور می‌زنید….

خاطرات گذشته و حال : بازی بوکس در سال ۱۹۸۲ توسط باب وایتهد طراحی و ساخته شده و محبوب‌ترین بازی دونفره در آتاری بود. این بازی نمایی از بالا از یک رینگ بوکس است و دو بوکسور در رینگ هستند که فقط دو دست و سر آن‌ها قابل دیدن است و هنگامی که به هم نزدیک می‌شوند، می‌توانند به هم ضربه بزنند. این دو باید در مدت دو دقیقه با هم بجنگند و اولین کسی که امتیازش به ۱۰۰ برسد، برنده خواهد بود.

حتما دیده‌اید کسانی را که عتیقه بازی می‌کنند؟ خود من بعضی چیزهای قدیمی و به قول معروف کلاسیک را دوست دارم. اما به جای این‌که چیزهایی را جمع کنم که فقط به درد ویترین می‌خورند، سعی می‌کنم آنهایی را داشته باشم که هنوز کارآیی دارند و قابل‌استفاده هستند. البته استفاده از چیزهای کلاسیک معایب خاص خودش را هم دارد، چراکه مثلا وقتی با یک قرن تیبل دهه شصتی موسقی گوش می‌کنید، نمی‌توانید انتظارش را هم داشته باشید که در هر صفحه ۱۲۰ ترک وجود داشته باشد، اما در عوض می‌توانید ریزترین صداهای موجود در موسیقی‌مان را به وضوح بشنوید. در دنیای موسیقی هم عتیقه‌بازی وجود دارد. و اصلا تمام کسانی که واقعا شیفته سبک راک هستند، به نوعی عتیقه‌بازند. عتیقه‌های موسیقی راک هم دو دسته‌اند. آنهایی که فقط به درد ویترین می‌خورند و فقط زمانی که از تاریخ موسیقی می‌گوییم می‌توانیم اسمشان را بیاوریم و آنهایی که هنوز هم حرف‌های ناگفته زیادی برای گفتن دارند و به نوعی کهنه نمی‌شوند. بعضی از این ویترینی‌ها برحسب اتفاق طرفدارهای سینه‌چاک زیادی دارند و به محض این‌که بگویی بالای چشم آن‌ها ابرویی، پیشانی، رستنگاه‌مویی، چیزی هست، سریع شمشیر را از رو می‌بندند و اصلا گوش نمی‌کنند که قضیه از چه قرار است، ولی به هر حال شمشیر که هیچ، گیوتین هم ببندید، آن‌ها ویترینی هستند.

داستان جالب خانم‌هایی که زبانشان عوض می‌شود

می‌خواهید یک زبان خارجی یاد بگیرید، اما حوصله، پول و وقتش را ندارید. اگر فرض کنید بعد از بیدارشدن از خواب یا به هوش آمدن پس از یک بیماری، یک زبان خارجی را به صورت فول بلد شده باشید، چه احساسی به شما دست می‌‌دهد؟ خوشحال می‌شوید؟! پس زیاد خوشحال نشوید، چرا که ممکن نیست در ازای آن زبان مادری خودتان را به همان صورت فوق که گفته شد برای همیشه از یاد برده باشید.

تمام این فرض عجیب توسط سندرمی شگفت‌انگیز به نام (FAS) در حال وقوع است. البته اگر جزو آقایان هستید، زیاد نگران نباشید، چون این سندرم بیشتر در خانم‌ها دیده می‌شود. کسی چه می‌داند، شاید روزی فرا برسد که خانم‌ها بتوانند بعد از عمل کردن دماغ لهجه و زبانشان را نیز عمل کنند!

***

در یک روز تابستانی در سال ۱۹۴۱ رادیو اسلو ناگهان برنامه‌های خود را قطع می‌کند و خبری فوری را پخش می‌کند. انفجار بمبی دست‌ساز در حوالی میدان «پوستن». فردای آن روز در یکی از بخش‌های خبری گوینده اخبار اعلام می‌کند انفجار دیروز تلفاتی در پی نداشته است. تنها یک اتفاق عجیب در این بین رخ داده و آن هم این است که آرمیلا اکدال زن ۳۶ ساله‌ای که منزل مسکونی‌اش در حوالی محل انفجار بوده، زبان خود را کاملا فراموش کرده و به طرز معجزه‌آمیزی آلمانی صحبت می‌کند.

در آن زمان او جزو اولین کسانی بود که تاکنون کشف شده بود چنین اتفاقی برایش افتاده است. این تغییر زبان توسط پزشکان آن زمان نروژی نوعی اتفاق غیرطبیعی و خارق‌العاده قلمداد شد و به معروف‌شدن این زن منتهی شد. اما بشنوید از سرنوشت آرمیلا اکدال.

پس از این اتفاق همسر آرمیلا که می‌دید به طور کامل زبان قبلی را فراموش کرده، ابتدا پرستاری را که مسلط به زبان آلمانی باشد برای او استخدام می‌کند، اما هنگامی که می‌بیند آرمیلا هیچ جوری راه نمی‌آید، تصمیم می‌گیرد خودش زبان آلمانی یاد بگیرد.

بعد از چند ماه شوهر نیز که دیگر زبان آلمانی‌اش کم‌کم خوب شده، تصمیم می‌گیرد به همراه آرمیلا به آلمان بروند و در آنجا زندگی کنند…

چیه؟ منتظر باقی داستان هستید؟ خبر دیگری از سرنوشت آرمیلا و همسرش در دست نیست، اما احتمالا هر دوی آنها تا الان با تکلم زبان شیرین آلمانی به دیار باقی شتافته‌اند.

***

به سراغ نفر پنجاه و هشتم در هلند می‌رویم. تلفن جیمز به صدا درمی‌آید. خواهر او پشت خط است. او به جیمز می‌گوید: مادر سکته کرده… جیمز به سرعت خود را به بیمارستان می‌رساند. هر دو نگران، پشت درهای آی‌سی‌یو منتظر هستند تا مادر به هوش بیاید.

پس از چند ساعت مادر به هوش می‌آید. جیمز و خواهرش با چشمانی که پر از اشک شوق است، به مادر نگاه و به او سلام می‌کنند.

مادر که به نظر می‌رسد حالش خوب است، نگاهی عجیب به فرزندان می‌کند. حدس می‌زنید مادر چه گفت و آن هم به چه زبانی؟ مادر با لهجه غلیظ ایتالیایی رو به جیمز می‌گوید: «چی پُورتی اونا بِه واندا فِرِسکا پِر پیاچِره؟» یعنی لطفا یک نوشیدنی خنک برایم بیاورید.

حالا شما فهمیدید که مادره چه گفته، اما در آن لحظه جیمز و خواهر نگون‌بختش که نمی‌دانستند مادر چه می‌گوید، چه می‌خواهد و اصلا آنجا چه خبر است؟

چند روزی طول می‌کشد تا آنها متوجه شوند مادرشان پنجاه و هشتمین بیماری است که به این سندرم عجیب و غریب مبتلا شده است.

رودا فن‌دن (همان مادر جیمز) زن بسیار پرحرفی بود. حالا شما در نظر بگیرید زبانش بعد از هلندی به‌طور ناگهانی به ایتالیایی تغییر کند. جیمز که می‌دید مادر از صبح تا شب یک ریز مشغول بلبل‌زبانی آن هم با زبان ایتالیایی است، به فکر می‌افتد که چه تدبیری برای این وضعیت باید بیندیشد. اما این سردرگمی برای جیمز چندان طولانی نمی‌شود.

یکی از دوستان او فکری بکر برای مادر جیمز می‌کند. او پیشنهاد می‌دهد مادر را به رادیو ببرند تا در برنامه‌ای به زبان ایتالیایی مشغول به کار شود. رودا فن‌دن ۵۸ ساله در حال حاضر یکی از مجریان بخش بین‌المللی رادیو آمستردام و برنامه‌ای به نام «ایتالیا در هلند» است.

به نظر می‌رسد این تغییر زبان برای خانم فن‌دن نه‌تنها بد نبود، بلکه آخر عمری برایش کارآفرینی هم ایجاد کرد.

***

اگر تا حالا به این نتیجه رسیده‌اید که این تغییر زبان چندان بد هم نیست، بهتر است کمی از سرعت نتیجه‌گیری‌تان کم کنید. این سندرم ناشناخته اشکال دیگری هم دارد. در بعضی از مبتلایان (منظور همان جماعت نسوان است) به جای زبان جدید، لهجه‌ای جدید جایگزین می‌شود.

برای این‌که واضح‌تر متوجه شوید، روم به دیوار فرض کنید خودتان دچار این سندرم شده‌اید. به جلسه‌ای بسیار مهم می‌روید. اما ناگهان لهجه‌تان عوض می‌شود، مثلا وسط جلسه به آن مهمی (اصلا قضیه این جلسه مهم چیه این وسط؟!) یکهو با لهجه برره‌ای صحبت کنید.

برای بازگوکردن یکی از این مدل تغییر لهجه‌ها باید کمی به عقب برگردیم و به چهل و نهمین بیمار (FAS) بپردازیم. فکر می‌کنید این خانم (بله، درست خواندید، باز هم خانم) کجایی هستند؟

نخیر اشتباه کردید. ایرانی است! پانته‌آ راکسین، دختر ۲۷ ساله دورگه ایرانی – اسکاتلندی بود که در شهری کوچک در جنوب اسکاتلند زندگی می‌کرد. پانته‌آ که البته تنها قادر به صحبت‌کردن به زبان انگلیسی بود، پس از یک دوره میگرن دچار این سندرم شد.

بعد از این‌که پس از یک دوره درمانی، میگرن او رو به بهبود بود، لهجه انگلیسی پانته‌آ روز به روز تغییر پیدا می‌کرد. تا آنجایی که بعد از حدود سه هفته به زبان انگلیسی، اما لهجه‌ای عجیب صحبت می‌کرد.

خانواده پانته‌آ هم بعد از آگاهی از مدل اختلالی که دخترشان به آن مبتلا شده، او را به گفتاردرمانی بردند. در خلال جلسات گفتاردرمانی کشف شد که لهجه‌ای که او صحبت می‌کند، مربوط به شهری در جنوب استرالیاست که پانته‌آ تاکنون حتی یک بار تا چند هزار کیلومتری آنجا هم نرفته.

از اینجا به بعد، داستان چنان دراماتیک است که شاید سخت باورتان شود، اما چه باورتان شود چه نشود، اتفاق افتاده. پانته‌آ همیشه می‌خواست منطقه‌ای را که به لهجه آنجا صحبت می‌کند از نزدیک ببیند، اما به دلیل شرایط نه‌چندان مساعد مالی هیچ‌گاه نمی‌توانست این کار را انجام دهد تا این‌که در یک مسابقه تلویزیونی برنده جایزه‌ای ۱۰۰ هزار دلاری می‌شود.

فکر می‌کنید پانته‌آ با این ۱۰۰ هزار دلار چه‌کار کرد؟ بساط عروسی را به پا می‌کرد؟ النگو می‌خرید؟ (جان؟ النگو؟ این یعنی چی اون‌وقت؟) پولش را پس‌انداز می‌کرد؟ بلیت سفر به استرالیا می‌خرید؟ کسانی که گزینه دو و چهار را حدس زده بودند، درست گفتند.

اگر یادتان باشد چند خط بالاتر گفتم که پانته‌آ وضعیت مالی خوبی نداشت. از طرفی او علاقه عجیبی به دستبند و النگو داشت. بعد از این‌که شانس به او رو کرد، مقداری از پول خود را صرف خرید النگو کرد و مابقی را برای سفر به ایتالیا و جایی که لهجه‌اش آنجایی شده بود، صرف می‌کند.

اما این بار شانس روی دیگر خود را به او نشان می‌دهد. هواپیمایی که او در آن به مقصد ملبورن در حال پرواز بود، به دلیل نقص فنی در دریا سقوط می‌کند و پانته‌آ همراه با سندرم (FAS)، ناکام از رسیدن به جنوب استرالیا، در قعر اقیانوس آرام جا خوش می‌کند.

برای این‌که مبادا فکر کنید این سندرم اتفاقات بانمکی به وجود نمی‌آورد، به سراغ پنجاه و هفتمین بانوی سندرمی «FAS» می‌رویم. از آنجا که هنگام ترجمه نام این بانو عنوان نشده بود و تنها به خانم ۵۰ ساله آمریکایی اکتفا شده بود، برای راحت‌تر خواندن شما، یک اسم مستعار برایش می‌گذاریم. مثلا: خانم گل.

خانم گل که بر اثر ضربه مغزی به کما رفته بود، در بیمارستانی در واشنگتن که زمانی به‌عنوان پرستار در آن مشغول به کار بود، بستری می‌شود. هنگامی که پزشکان از به هوش آمدن او ناامید شده بودند، خانم گل به طرز معجزه‌آسایی از حالت کما خارج می‌شود.

قبل از این‌که بگویم بعد از به هوش آمدن، خانم گل چه می‌گوید، حتما لازم است دو نکته را به اختصار بگویم: اول این‌که خانم گل در آن زمان ۱۲ سال بود که از همسرش جدا شده بود و دوم این‌که خانم گل از علاقه‌مندان پروپاقرص خواننده سرشناس جاماییکایی باب مارلی بود.

اما برگردیم به اتاق سی‌سی‌یو و خانم گل. خانم گل بعد از به هوش آمدن با لهجه کاملا جاماییکایی خطاب به پزشک و پرستاران کنار تختش می‌‌گوید: «می‌خواهم با همسر سابقم ازدواج کنم.»

پزشک خانم گل بعد از این‌که متوجه ابتلاشدن خانم گل به سندرم (FAS) می‌شود و از طرفی خطر ناشی از فشار دوباره به مغز را می‌بیند، از مددکار بیمارستان تقاضا می‌کند سریع شوهر سابق خانم گل را به بیمارستان بیاورند و به او بگویند برای حفظ جان بیمار می‌بایست دوباره با او ازدواج کند، چرا که خانم گل چنین می‌خواهد.

حالا با چه دردسری شوهر سابق خانم گل را پیدا کردند و به بیمارستان آوردند بماند، اما از اینجا ماجرا را پی می‌گیریم که خانم گل که مدام درخواست ازدواج مجدد با شوهر سابقش را می‌کرد، به محض دیدن او با جیغ و داد و لهجه جدید جاماییکایی‌اش می‌خواهد که او را از اتاق بیرون کنند.

ظاهرا خانم گل که حسابی همه را سر کار گذاشته بوده، علاوه بر ابتلا به سندرم تغییر لهجه، از لحاظ عقلی هم کم آسیب ندیده بوده.

بالاخره می‌رویم به شصتمین و آخرین موردی که از این سندرم عجیب گزارش شده است.

دو هفته پیش خبری در سایت‌های اینترنتی منتشر شد که در آن عنوان شده بود دختری ۱۳ ساله اهل کرواسی به نام مِگو بعد از به هوش آمدن از کما شروع به صحبت‌کردن به زبان آلمانی کرده است.

نکته جالبی که در مورد این دختر به چشم می‌خورد، این است که او مدتی بوده در مدرسه‌شان شروع به یادگیری زبان آلمانی کرده بود و برای این‌که زبان خود را بهتر کند، کتاب‌های آلمانی می‌خوانده و شبکه‌های آلمانی‌زبان را تماشا می‌کرده است.

حتما می‌گویید پس این‌که بعد از به هوش آمدن به زبان آلمانی صحبت کند، چندان تعجب‌برانگیز نیست، اما مادر مِگو می‌گوید: «او فقط چهار ماه بود که شروع به آموختن زبان آلمانی کرده بود و تا صحبت‌کردن کامل خیلی فاصله داشت.»

این دختر نوجوان کروات که ۲۴ ساعت در کما بوده، وقتی به هوش می‌آید، به راحتی به زبان آلمانی صحبت می‌‌کند، در حالی که به هیچ وجه نمی‌توانست به زبان مادری خودش تکلم کند.

معلم زبان آلمانی مِگو که در این بین قصد دارد از آب گل‌آلود ماهی بگیرد، در مصاحبه‌ای کوتاه با نشریه تلگراف گفته: روش تدریس من به اندازه‌ای منحصربه‌فرد بوده که مِگو اینچنین متحول شده و به زبان آلمانی صحبت می‌کند، جوری که انگار اصلا آلمانی بوده.

این معلم هنگام گفتن این جملات احتمالا هنوز چیزی از این سندرم نمی‌دانسته…

کتاب خوب را شما برای فرزندتان انتخاب کنید

در بسیاری از موارد کودکان حتی نمی‌دانند که باید چه کتابی بخوانند و یا به عبارتی چه کتابی را خودشان انتخاب کنند. اگر فردی در کودکی به خواندن کتاب علاقه داشته باشد، اما ابزارها و راه‌های دسترسی به کتاب خوب را نداشته باشد، به‌مرور کتاب‌خواندن را فراموش می‌کند و در بزرگسالی هم دیگر میلی به خواندن کتاب پیدا نمی‌کند.

نویسنده‌ها درست شبیه بقیه هنرمندها، بیشترین مصرف‌کننده عینک دودی هستند. آنها روزهای اول کارشان بیشترین تلاش را می‌کنند تا کسی آنها را بشناسد، بعد که معروف شدند، دلشان می‌خواهد کاری کنند که کسی آنها را نشناسد. به همین دلیل عینک دودی می‌زنند. وقتی نویسنده‌ای کتاب اولش را می‌نویسد، شبیه بازیگری است که اولین فیلمش را بازی کرده. او به هر دری می‌زند تا روزنامه‌ای یا مجله‌ای با او مصاحبه کند.

اما بعد از یکی دو کتاب (یا فیلم)، اوضاع کمی سخت می‌شود. دیگر نمی‌شود خیلی راحت نویسنده‌ها و سینماگرها را پیدا کرد. البته نویسنده‌ها کاملا رفتاری متفاوت با بازیگرها دارند. شما کمتر نویسنده‌ای را پیدا می‌کنید که به اندازه بازیگرهای سینما و تلویزیون معروف باشد. مردم حتی مجری‌های درجه سوم تلویزیونی را بیشتر از نویسنده‌ها می‌شناسند. با این همه خیلی‌ها دوست دارند نویسنده‌های مورد علاقه‌شان را ببینند. اما نویسنده‌ها چطور؟ آیا آنها هم دوست دارند که دیده شوند؟

بعضی از نویسنده‌ها شبیه برنارد شاو هستند. آنها بدشان نمی‌آید که با مخاطب‌های کتاب‌هایشان دیدار داشته باشند. اما معمولا دیدارهایشان با مخاطب‌ها زیاد جالب نیست.

مثلا برنارد شاو چهره خوبی نداشت. او همیشه خودش را از مردم مخفی می‌‌کرد، چون می‌ترسید که قیافه‌اش مردم را بترساند. شاو می‌گفت: «مردم وقتی کتاب‌هایت را می‌خوانند، فکر می‌کنند که قیافه تو شبیه یکی از شخصیت‌های داستانت است. وقتی تو را می‌بینند، تصوراتشان به هم می‌ریزد. من دوست ندارم که تصورات مردم را به هم بریزم.»

بعضی از نویسنده‌ها صدای خوبی ندارند. مثلا بوکوفسکی صدای نازک جیغ جیغی‌ای داشت که وقتی حرف می‌زد، صدایش مثل یک زنگ توی سر آدم می‌پیچید. احتمالا او دوست نداشت که تلفنی با کسی حرف بزند. البته قیافه آبله‌گون بوکوفسکی هم اصلا جذاب نبود. با این همه او دوستان زیادی داشت؛ دوستانی که حاضر بودند هر کاری برایش بکنند. بعضی از آدم‌ها کلا خوش‌شانس هستند و اصلا مهم نیست که صدا و تصویرشان خوب باشد.

نویسنده‌های کمی هستند که شبیه سلینجر باشند. او ۴۰ سال آخر عمرش را پشت دیوارهای بلند خانه‌اش طی کرد. خیلی‌ها دوست داشتند تا او را ببینند، اما نویسنده قبول نمی‌کرد.

یکی از علاقه‌مندان سلینجر، وقتی جلوی در خانه‌اش رفت، نویسنده با یک اسلحه شکاری از او پذیرایی کرد. اما فقط سلینجر نیست که در را به سوی علاقه‌مندانش می‌بندد. مثلا دن براون، همان نویسنده «رمز داوینچی» و «نماد گم‌شده»، دیوار بزرگی دور خانه‌اش کشیده است که می‌گویند شبیه دیوار چین است. دن براون می‌خواهد زندگی آرامی داشته باشد. او می‌گوید که پول و شهرت هیچ تاثیری در زندگی‌اش ندارد: «من هم آدمی هستم مثل بقیه، فقط با این تفاوت که به جای بقالی، کتاب می‌نویسم. نمی‌دانم چرا مردم دوست دارند که توی زندگی آدم سرک بکشند. زندگی من چه چیز بامزه‌ای برای آنها دارد؟»

توی ایران هم نویسنده‌های زیادی هستند که دوست ندارند مصاحبه کنند. مثلا قیصر امین‌پور، با این‌که رابطه خوبی با مخاطب‌هایش برقرار می‌کرد و حتی خیلی مهربان بود، اما هرگز اجازه نداد خبرنگاری صدای او را ضبط کند. او دلش نمی‌خواست خیلی توی نگاه‌ها باشد. محمدرضا شفیعی کدکنی و ابوالحسن نجفی هم این‌گونه هستند.

احتمالا شما هیچ وقت هیچ مصاحبه‌ای از این چهره‌ها نخوانده‌اید. روزی که به شفیعی کدکنی (همان شاعر شعر معروف «به کجا چنین شتابان») زنگ زدم، گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت: «فکر کنید من وجود ندارم. اصلا من نیستم.» با این همه کسی نیست که صحبت‌کردن با این شاعر را دوست نداشته باشد.

ارنست همینگوی خیلی مسافرت می‌رفت. او پنج بار ازدواج کرده بود و ماجراهای زیادی داشت. روزی خبرنگاری از او پرسید: «آقای همینگوی، چرا شما همیشه به دنبال حادثه هستید؟» او گفت: «چون من نویسنده‌ام.» بعد توضیح داد که او همیشه به دنبال حادثه است، چون می‌خواهد این حادثه‌ها را وارد داستان‌هایش کند. همینگوی می‌گفت: «تا نویسنده حادثه‌‌ای را تجربه نکرده باشد، نمی‌تواند آن را به خوبی بنویسد.»

بعضی از نویسنده‌ها هم کارهای عجیب و غریبشان را این‌جوری توجیه می‌کنند. اگر فیلم «بی‌خوابی» را دیده باشید، حتی یادتان می‌آید که شخصیت اصلی این فیلم، آدم می‌کشت تا بتواند رمان جدیدی بنویسد. او با مخاطب‌های آثارش دوست می‌شد و به شیوه‌های عجیب و غریب آنها را می‌کشت. خلاصه این‌که نویسنده‌ها خیلی از خودشان در نوشته‌هایشان مایه می‌گذارند و شخصیت‌هایشان گاهی شباهت زیادی با آنها دارد.

این نویسنده‌ها دوست ندارند خودشان را در معرض دید عموم قرار دهند. رومن گاری، یکی از نویسنده‌هایی بود که شخصیت‌ داستان‌هایش خیلی شبیه خودش بودند. او در این مورد گفته بود: «مردم آن‌قدر من را می‌شناسند که حس می‌کنم عریانم. حس می‌کنم چیزی ندارم که آنها را از کسی پنهان کنم.»

اما همه نویسنده‌ها خودشان را مخفی نمی‌کنند. بعضی‌هایشان دوست دارند که مدام عکس بگیرند، امضا کنند، مصاحبه کنند، با مردم قرار بگذارند و خلاصه آن‌که رابطه‌شان با مردم خیلی خوب است. یکی از مردمی‌ترین نویسنده‌ها پل آستر است. او مدتی یک برنامه رادیویی داشت که داستان‌های رسیده را می‌خواند. یعنی هفته‌های ۴۰-۳۰ تا داستان کوتاه می‌خواند و از بین آن بهترین داستان را انتخاب می‌کرد و برای مردم می‌خواند.

پل آستر تقریبا به همه تلفن‌ها و نامه‌هایش جواب می‌دهد. فقط کافی است تا یک بار اسم پل آستر را توی اینترنت جست‌وجو کنید. او با حالت‌های مختلف عکس گرفته است.

ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فونتس هم نویسنده‌های خوش‌اخلاقی هستند. اما از همه اینها جالب‌تر، گابریل گارسیا مارکز است. او روزگاری روزنامه‌نگاری کرده و یکی از آن آدم‌هایی است که حسابی اهل رفیق‌بازی است. مارکز عادت دارد وقتی کسی به خانه‌اش می‌رود، همان روال اصلی زندگی‌اش را دنبال می‌کند. مثلا اگر قرار باشد با همسرش خرید برود، وقتی مخاطب با خبرنگاری به خانه‌اش می‌رود، او حتما به خریدش خواهد رفت.

روزی خبرنگاری از مارکز خواست که با او مصاحبه کند. مارکز قبول کرد. خبرنگار به خانه‌اش رفت. آنها در طول یک روز باهم جاهای مختلفی رفتند. نزدیکی‌های غروب، خبرنگار از مارکز خواست تا مصاحبه‌اش را انجام دهد. مارکز گفت: «تو یک روز با من بوده‌ای، اگر جواب همه پرسش‌هایت را پیدا نکرده‌‌ای، خبرنگاری به دردنخور هستی.»

در خیلی از کشورها، شماره تلفن افراد را توی یک کتابچه چاپ می‌کنند. یعنی شما می‌توانی شماره هر کسی را که بخواهی، به راحتی پیدا کنی. آنجا خبری از مزاحمت تلفنی نیست.

 البته اسم هنرمندها و سیاستمدارهای مشهور توی این کتابچه‌ها نیست. اصطلاحا اسم نویسنده‌ها هم توی فهرست سیاه است. بعضی از نویسنده‌ها دوست ندارند که اسمشان توی این کتابچه‌ها باشد.

برنامه‌ریزی‌های زیادی می‌تواند در جهت معرفی آثار مناسب و با محتوا به خانواده‌ها وجود داشته باشد، مثلا می‌شود در کتاب‌های درسی بخشی را به معرفی کتاب اختصاص داد یا برنامه‌های کودک فرصت مناسبی برای معرفی کتاب در اختیار مسئولان فرهنگی قرار می‌دهد، به نظرم باید در این حوزه فکرهای اساسی‌تری بشود.

این چیزها خیلی جدی نیست.

نویسنده‌ها چندان مورد توجه نیستند. نویسنده‌های خیلی کمی داریم که کتاب‌هایشان خیلی پرفروش می‌شود. به همین دلیل نویسنده‌ها وارد جامعه می‌شوند و مثل مردم عادی زندگی می‌کنند. شما اگر دقت کنید، شاید همین الان توی تاکسی، یک نویسنده کنار شما نشسته باشد.