مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده
مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده

اختلال شخصیت

اختلال شخصیت عبارت است از تجارب درون ذهنی و رفتاری با دوامی که بر معیارهای فرهنگی منطبق نیست، نفوذی غیرقابل انعطاف دارد، از نوجوانی یا جوانی شروع می شود، در طول زمان تغییر نمی کند و موجب ناخشنودی فرد و مختل شدن کارکردهایش می شود. هر گاه صفات شخصیتی، غیرقابل انعطاف و غیرانطباقی باشد و کارکردهای فرد را مختل سازد یا رنج و عذاب درون ذهنی برایش ایجاد کند، تشخیص اختلال شخصیت را می توان مطرح کرد.
درDSM-IV-TR اختلالات شخصیت به سه دسته (کلاستر) تقسیم می شود. دسته الف- cluster A عبارت است از سه اختلال شخصیت پارانوئید، اسکیزویید و اسکیزوتایپال. افراد مبتلا به این اختلالات اغلب غریب و نامتعارف به نظر می رسند.
دسته ب- cluster B عبارت است از چهار اختلال شخصیت ضداجتماعیantisocial، مرزیborderline، نمایشیhistrionic و خودشیفته narcissistic. افراد مبتلا به این اختلالات اغلب نمایشی، نامتعادل و هیجانی اند.
دسته پ- cluster C عبارت است از اختلالات شخصیت مردم گریزavoidant، وابستهdependent، وسواسی- اجباری.
الف )- پارانوئید
مشخصه بیماران مبتلا به اختلال شخصیت پارانوئید، شکاکیت و بی اعتمادی دیرپا به همه افراد است. مسئولیت این احساسات از نظر آنها نه به عهده خودشان، بلکه به دوش دیگران است. این بیماران اغلب متخاصم، تحریک پذیر و خشمگین اند. افراد متعصب و جزم اندیش، کسانی که مدارکی دال بر تخلف دیگران از قانون جمع می کنند، افرادی که به همسر خود سوءظن مرضی دارند و اشخاص بدعنقی که اهل دعوا و مرافعه اند، اغلب دچار اختلال شخصیت پارانوئید هستند. افراد مبتلا به این اختلال تقریباً همیشه منتظرند که دیگران به طریقی آنها را استثمار کنند یا به آنها ضرر برسانند. آنها در بسیاری از اوقات بی هیچ توجیهی در وفاداری یا صداقت دوستان و همکاران خود تردید می کنند. آنان اغلب حسادت مرضی دارند و در وفاداری همسر یا شریک جنسی خود بی دلیل شک می کنند.
بیماران مبتلا به این اختلال، حالت عاطفی محدودی دارند و به نظر می رسد فاقد هرگونه احساس و هیجانی باشند. آنها از اینکه مستدل و عینی می اندیشند، به خود می بالند حال آنکه چنین نیست. اینها آدمهای گرمی نیستند و قدرت و منزلت افراد آنها را تحت تأثیر قرار می دهد و به آن دقیقاً توجه دارند و اگر کسی را ضعیف بیابند یا ببینند که اختلال یا نقصی در وضع و حالش وجود دارد، به وی با دیده تحقیر می نگرند. افراد مبتلا به اختلال شخصیت پارانوئید ممکن است در موقعیت های اجتماعی، آدمهایی فعال و کارا به نظر برسند، حال آنکه اغلب دیگران را فقط می ترسانند یا افراد را به جان هم می اندازند. همانند سایر اختلالات شخصیت، باید نقش عوامل وراثتی، زیستی (ناقلین عصبی یا نوروترنسمیترها)، عوامل روانی و محیطی را درنظر گرفت. از دیدگاه روان تحلیل گری و نقش مکانیسم های دفاعی، افراد دچار اختلال شخصیت پارانوئید، از برون فکنی (Projection) استفاده می کنند. یعنی تکانه ها و افکاری را که خود دارند و برایشان غیرقابل قبول است به دیگران نسبت می دهند.
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
درمان انتخابی، روان درمانی است. بیماران پارانوئید معمولاً در گروه درمانی خوب عمل نمی کنند، با این حال روان درمانی گروهی برای ارتقای مهارت های اجتماعی و کاهش شکاکیت آنها از طریق ایفای نقش می تواند مفید باشد. بسیاری از این بیماران رفتار درمانی را هم که برای پرورش مهارت های اجتماعی به کار می رود، ممکن است مزاحم و مداخله گر بیابند و تحمل نکنند.

دارو درمانی
دارو درمانی برای مقابله با سراسیمگی (Agitation) و اضطراب این بیماران مفید است. در اکثر موارد داروی ضداضطرابی مثل دیازپام (Valium) کافی است اما گاه نیز ممکن است لازم باشد از داروی آنتی سایکوتیک مثل هالوپریدول (haldol) به مقدار کم و به مدتی کوتاه استفاده شود تا سراسیمگی شدید یا افکار نیمه هذیانی آنها قابل تدبیر باشد. پیموزاید(orap) را که داروی آنتی سایکوتیک است، در برخی از بیماران برای کاهش افکار بدگمانی آنها به کار برده اند که موفق هم بوده است.
ب )- خود شیفتگی narcissistic
مشخصه افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته این است که خودبزرگ بینانه احساس می کنند آدم بسیار مهمی هستند و از جهتی نظیر ندارند.
مبتلایان به این اختلال احساس خودبزرگ بینی می کنند و خود را آدم مهمی می پندارند. فکر می کنند شخص منحصر به فردی هستند و باید دیگران به طرز خاصی با آنها تاکنند. احساس استحقاق و برتری آنها کاملاً چشمگیر است. تاب تحمل انتقاد را ندارند و از اینکه هر کسی به خود اجازه انتقاد کردن از آنها را می دهد، عصبانی می شوند یا ممکن است بی اعتنایی کامل به انتقادها از خود نشان دهند. آنها فقط نظر خود را قبول دارند و اغلب در طمع کسب شهرت و ثروت بادآورده اند. روابط آنها شکننده است و چون به قواعد مرسوم رفتار تن در نمی دهند، ممکن است خون دیگران را به جوش آورند. رفتار استثمارگرانه در روابط بین فردی آنها چیز کاملاً پیش پا افتاده و رایجی است. اینها نمی توانند همدلی از خود نشان دهند و تنها برای دستیابی به اهداف خودخواهانه خودشان تظاهر به همدردی می کنند. اعتماد به نفس این بیماران شکننده است و آنها مستعد افسردگی اند. مشکلات بین فردی، مشکلات شغلی، طرد و از دست دادن محبت دیگران از جمله فشارهای روانی شایعی است که خودشیفته ها با رفتارشان برای خود ایجاد می کنند و همین فشارها نیز همانهایی است که اینها هیچ نمی توانند از پسشان برآیند.
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
درمان اختلال خودشیفتگی دشوار است چون اگر قرار است پیشرفتی در کار حاصل شود، بیمار باید از خودشیفتگی دست بردارد. روان پزشکانی مثل اتوکرنبرگ و هاینتس کوهوت رهیافت های روانکاوانه را برای اصلاح این بیماران پیشنهاد می کنند، اما برای آنکه معلوم شود اصلاً چنین تشخیصی معتبر است یا نه و اگر معتبر است بهترین درمانش کدام است، هنوز پژوهش های بیشتری باید صورت گیرد. برخی بالینگران گروه درمانی را برای بیماران خود توصیه می کنند تا آنها بتوانند چگونگی مشارکت با دیگران را یاد گرفته و تحت شرایط ایده آل، واکنشی توأم با همدلی نسبت به دیگران نشان دهند.

دارو درمانی
برای بیمارانی که یکی از علایم بالینیشان، چرخش های سریع خلق است لیتیوم را به کار برده اند. از آنجاکه بیماران مبتلا به خودشیفتگی نمی توانند طرد را تحمل کنند و مستعد افسردگی هستند، داروهای ضدافسردگی به ویژه داروهای سروتونرژیک می تواند مفید واقع شود.

ج)- شخصیت مرزی
مشخصه این اختلال، ناپایداری حالت عاطفی، خلق، رفتار، رابطه با عینیت و خودانگاره فرد است. این اختلال همچنین اختلال شخصیت دارای بی ثباتی هیجانی نیز نامیده شده است.
بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی تقریباً همیشه به نظر می رسد که در بحران به سر می برند. چرخشهای سریع خلق ( mood swing ) در اینها شایع است: یک لحظه ممکن است نزاع طلب باشد، لحظه بعد افسرده و لحظه ای دیگر شاکی از این که هیچ احساسی ندارند. این گونه بیماران ممکن است حملات سایکوتیک با عمر کوتاه داشته باشند که اصطلاحاً حملات میکروسایکوتیک خوانده می شود اما حملات شدید و تمام عیار سایکوز در اینها دیده نمی شود؛ در واقع علایم سایکوتیک ای که بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی پیدا می کنند، تقریباً همیشه محدود، گذرا و مشکوک است. رفتار این گونه بیماران بسیار غیرقابل پیش بینی است و از همین رو آنها تقریباً هیچ وقت به آن مقدار کارایی که در توانشان هست، دست نمی یابند. دردناک بودن ذاتی زندگی آنها در خودزنیهای مکرر آنها مشهود است. این گونه بیماران برای برای جلب کمک دیگران، ابراز خشم یا برای کرخت کردن خود در برابر حالت عاطفی فلج کننده ای که دارند، ممکن است رگ دست خود را بزنند یا به اشکال دیگری خودزنی کنند.
بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی چون احساس وابستگی و خصومت ( hostile ) را همزمان دارند، روابط بین فردیشان آشفته و به هم ریخته است. ممکن است به کسی که احساس نزدیکی با او می کنند، وابسته شوند و از طرف دیگر نسبت به دوستان صمیمی خود هم اگر احساس سرخوردگی پیدا کنند، خشمی بسیار زیاد ابراز می کنند. بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی نمی توانند تنهایی را تحمل کنند و برای تشفی خود حتی به نحوی دیوانه وار به جست و جوی ایجاد رابطه برمی آیند ولو این رابطه برای خودشان ارضا کننده نباشد.
آنها برای رفع تنهایی خود حتی اگر دیری هم نپاییده باشد، با غریبه ها دوست می شوند یا به لاابالی گری می افتند. آنان اغلب از احساس مزمن پوچی و بی حوصلگی و فقدان احساس هویتی یکدست ( ابهام در هویت ) شاکی هستند. وقتی تحت فشار قرار می گیرند، از این شکایت می کنند که اکثر اوقات علی رغم ابراز شدید حالات عاطفی دیگر، بسیار افسرده اند.
کارکرد بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی نیز به گونه ای است که روابط آنها مختل می شود چون همه افراد را یا خوب مطلق (all-good) می پندارند یا بد مطلق (all-bad) یعنی افراد به نظر آنها یا حامی آنهایند و لذا باید به آنها دل بست، یا منفور و دگرآزار (سادیست) اند و احساس امنیت آنها را مختل می کنند، چون همین که ببینند بیمار به آنها وابسته شده، او را ترک می کنند و از این رو تهدیدی برای او محسوب می شوند. در نتیجه این دو نیم سازی (pliting) است که بیمار افراد خوب را آرمانی می بیند و افراد بد را به کلی فاقد ارزش. به همین دلیل است که این بیماران هر زمان از فرد یا گروه متفاوتی حمایت می کنند. هراس عام ( panphobia - همه چیز هراسی )، اضطراب عام ( ananxiety - از همه چیز مضطرب شدن )، دودلی عام ( anambivalence - در همه کار دودل بودن ) و رفتار جنسی آشوبناک ( chaotic sexuality )
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
روان درمانی و به ویژه روان تحلیل گری برای بیمار و درمانگر به یک اندازه دشوار است. دو نیم سازی ( spliting ) به عنوان ساز و کاری دفاعی باعث می شود، بیمار نسبت به درمانگر و سایر افراد دور وبرش زمانی احساس عشق و محبت و زمانی دیگر احساس نفرت پیدا کند. رهیافتی معطوف به واقعیت ( reality-oriented ) موثرتر از تفسیر عمیق ناخودآگاه بیمار است. روان درمانی فشرده- هم فردی و هم گروهی - در محیط های بیمارستانی در درمان این بیماران نتایج خوبی داشته است. این درمان خصوصاً زمانی مفید واقع می شود که محیط خانه بیمار به دلیل تعارض های درون خانوادگی یا فشارهای روانی دیگر مثل بدرفتاری والدین به توانبخشی بیمار ضرر برساند. در محیط حفاظت شده بیمارستان می توان برای بیمار مبتلا به اختلال شخصیت مرزی که بسیار تکانشی ( impulsive ) است و خودزنیهای فراوان می کند، محدودیت وضع کرد و او را تحت نظر قرار داد. مطلوب آن است که بیمار آن قدر در بیمارستان بماند که بهبود قابل توجهی در وی دیده شود و این در برخی موارد تا یک سال هم طول می کشد.

رفتار درمانی
درمانگران از رفتار درمانی برای مهار تکانه ها و فورانهای خشم و کم کردن حساسیت بیمار به انتقاد و طرد استفاده کرده اند. پرورش مهارت های اجتماعی به ویژه با استفاده از تماشای مجدد فیلم ویدیویی رفتارهای خود، مفید است و باعث می شود که بیمار بتواند اثر اعمالش را بر دیگران ببیند و از این طریق رفتار بین فردی خود را بهتر کند. رفتار درمانی دیالکتیک ( DBT ) برای درمان اختلال شخصیت مرزی در بیمارانی که رفتارهای شبه خودکشی نظیر رگ زنی های مکرر دارند، به کار رفته است.

دارو درمانی
داروهای ضد سایکوز برای مهار خشم، خصومت و حملات گذرای سایکوز به کار می رود. داروهای ضد افسردگی، خلق افسرده را که در این بیماران شایع است، بهبود می بخشد. مهار کننده منوآمین اکسیداز ( MAOIها ) در برخی از بیماران برای میزان کردن رفتار تکانشی آنها موثر بوده است. بنزودیازپین ها به ویژه آلپرازولام ( xanax ) برای رفع اضطراب و افسردگی مفید است، منتها در برخی بیماران با مصرف این دسته از داروها مهارگسیختگی ( disinhibition ) دیده شده است. داروهای ضد صرع مثل کاربامازپین ممکن است کارکرد کلی برخی از بیماران را بهتر کند. داروهای سروتونرژیک مثل مهارکننده های انتخابی بازجذب سروتونین ( SSRLS ) نیز در برخی از بیماران مفید بوده است.

د) - وسواسی- اجباری
مشخصه های اختلال شخصیت وسواسی- اجباری، محدود بودن هیجانات، منظم و مرتب بودن، مداومت و پافشاری، سرسختی و یکدندگی و بلاتصمیمی است.
خصیصه محوری این اختلال عبارت است از، کمال طلبی و انعطاف ناپذیری به گونه الگویی نافذ و فراگیر.
مشغولیت ذهنی افراد مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی- اجباری به قواعد، مقررات، نظم و ترتیب، تر و تمیزی و شسته رفتگی، جزئیات و دستیابی به کمال است. همین صفات باعث می شود کلیت شخصیت آنها در مجموع، محدود و بسته باشد. آنها مصرانه معتقدند که از قواعد باید به دقت پیروی کرد و قادر نیستند آنچه را به نظرشان تخطی می آید، تحمل کنند. به همین دلیل انعطاف ناپذیر نیستند و سعه صدر ندارند. آنها می توانند مدتها کار کنند و اصلاً از کار طولانی، امری روزمره برای آنهاست و لازم نیست برای آن تغییری در زندگی خود ایجاد کنند که در نتیجه نتوانند به آن انطباق یابند.
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی- اجباری، مهارت های بین فردی چندانی ندارد. رسمی، جدی و فاقد شوخ طبعی اند. آنها مردم را از خود فراری می دهند، نمی توانند حد وسط را بگیرند و به اصرار می خواهند دیگران را تحت سلطه خواسته های خود درآورند. اما اگر کسی به نظرشان مقتدرتر از خود آنها بیاید، خواسته های او را به نحوی آمرانه برآورده می سازند. آنها چون از اشتباه کردن می ترسند، نمی توانند به تصمیم قاطعی برسند و دایم درباره تصمیمی که می خواهند بگیرند، فکر می کنند. گرچه بیماران مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی- اجباری اکثر اوقات وضع زناشویی پایداری دارند و در کار خود نیز کفایت و شایستگی از خود نشان می دهند، اما دوستان زیادی ندارند. هر چیزی که روال زندگی اینها را یا آنچه را از خود وضعی با ثبات برای خود می پندارند، بخواهد به هم بزند، ممکن است به اضطراب فراوان و یک سلسله اعمال آیینی منجر شود که آنها بر زندگی خود تحمیل می کنند و می خواهند به دیگران هم تحمیل کنند.
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت وسواسی- اجباری برخلاف مبتلایان به سایر اختلالات شخصیت، اغلب خود می دانند که بیمارند و لذا به جست و جوی درمان برمی آیند. این بیماران که از تحصیلات خیلی بالایی برخوردارند و خیلی هم معاشرتی اند، تداعی آزاد و درمان غیر هدایتگرانه را خیلی ارج می نهند. اما این درمان ها اغلب طولانی و پیچیده است. از گروه درمانی و رفتار درمانی هم گاه نتایج خوبی به دست می آید. این مانع شدن از بیمار برای انجام کامل رفتار عادتیش باعث افزایش اضطراب او می شود.
ه) - مایشی histrionic personality disorder
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت نمایشی، تحریک پذیر و هیجانی اند و رفتاری پررنگ و لعاب، نمایشی و برونگرایانه دارند. اما علی رغم رفتار متظاهرانه و پر زرق و برقی که دارند، اغلب نمی توانند دلبستگی عمیقی را به مدت طولانی حفظ کنند. این تشخیص در زنها بیشتر از مردها مطرح شده است.
مبتلایان رفتار توجه طلبانه بسیار زیادی از خود نشان می دهند. آنها در افکار و احساسات خود اغلب مبالغه می کنند و هر چیز ساده ای را مهمتر از آنچه در واقع هست، جلوه می دهند. اگر کانون توجه واقع نشوند یا تحسین و تأیید نشوند، تندخو می شوند، می زنند زیر گریه و دیگران را ملامت می کنند و به آنها افتراهای ناروا می بندند.
رفتار اغواگرانه در این بیماران، از هر جنسی که باشند، شایع است. پرداختن به تخیلات جنسی در مورد افرادی که با آنها رابطه دارند، در اینها شایع است منتها این تخیلات را همیشه بر زبان نمی آورند و به عوض این که از نظر جنسی پرخاشگر باشند، عشوه گر و اهل لاس زدن هستند. این بیماران ممکن است به کژکاری روانی- جنسی مبتلا باشند: زنهای نمایشی ممکن است آنورگاسمی داشته باشند و مردهای نمایشی هم ممکن است دچار ناتوانی جنسی باشند. برای آنکه مطمئن شوند که نزد جنس مخالف جاذبه دارند، ممکن است تکانه های جنسی خود را هم به عمل درآورند. نیاز آنها به مطمئن ساختن خود تمامی ندارد، با این حال روابط آنها اغلب سطحی است و ممکن است افرادی مغرور، غرق در خود و دمدمی مزاج باشند. نیازهای بسیار شدید آنها به وابستگی باعث می شود که زود به هر کس اعتماد کنند و خیلی راحت بشود فریبشان داد.
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
بیماران مبتلا اغلب از احساسات واقعی خود بی خبرند، لذا تبیین احساسات درونی آنها فرایند درمانی مهمی است. روان درمانی مبتنی بر روانکاوی، چه به صورت گروهی و چه به صورت فردی، می تواند درمان انتخابی اختلال شخصیت نمایشی باشد.

دارو درمانی
دارو درمانی جهت درمان علایم بیماری، به صورت کمکی استفاده می شود. استفاده از داروهای ضد افسردگی برای افسردگی و علایم جسمی، داروهای ضداضطراب و داروهای ضد سایکوز برای واقعیت زدودگی و خطاهای ادراکی.
و) - شخصیت وابسته ( dependent )
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت وابسته نیازهای خود را تحت الشعاع نیازهای دیگران قرار می دهند. مسئولیتهای مهم زندگی خود را به گردن دیگران می اندازند. به خود مطمئن نیستند. اگر برای مدتی تنها بمانند، احساس ناراحتی بسیاری می کنند، به این اختلال عنوان شخصیت وابسته منفعل passive-dependent هم داده اند.
مشخصه اختلال شخصیت وابسته، رفتاری حاکی از وابستگی و سلطه پذیری به صورت الگویی نافذ و فراگیر است. مبتلایان از تصمیم گیری عاجزند، مگر درصورتی که با دیگران مشورت کرده و کاملاً مطمئن شده باشند. از موقعیتهای مسئولیت آور پرهیز می کنند. اگر از آنها خواسته شود که نقش رهبر را به عهده گیرند، مضطرب می شوند و ترجیح می دهند تحت سلطه باشند. پافشاری در انجام دادن تکالیفی که به خودشان مربوط است برایشان دشوار اما اگر آن تکالیف را برای دیگری انجام دهند، مداومت در آنها کاری برایشان ندارد.
این بیماران دوست ندارند تنها باشند و دلشان می خواهد کسی را پیدا کنند که بتوانند به او وابسته شوند. همین نیاز آنها به دلبستگی به فرد دیگر است که روابط آنها را خدشه دار ساخته است. در جنون دونفره ( Folie a deux ) یا اختلال سایکوتیک مشترک، معمولاً یکی از دونفر به اختلال شخصیت وابسته مبتلاست که عضو سلطه پذیر آن می شود و نظام هذیانی عضو دیگر را که پرخاشگری و جرئتمندی بیشتری دارد و فرد به او وابسته شده است، در خود می پذیرد.
بدبینی، بی اطمینانی به خود، انفعال و ترس از ابراز احساسات جنسی و پرخاشگرانه، مشخصه های رفتار بیمار مبتلا به اختلال شخصیت وابسته است. این گونه افراد ممکن است همسری بدرفتار، بی وفا یا الکلی را مدتها تحمل کنند، برای آنکه احساس دلبستگیشان به او خدشه دار نگردد.
روشهای درمان بیماری
دارو درمانی
دارو درمانی برای مقابله با اضطراب و افسردگی که از علایم شایع اختلال شخصیت وابسته است، به کار برده می شود.

رفتار درمانی
رفتاردرمانی، جرأت آموزی، خانواده درمانی و گروه درمانی، همگی در درمان این اختلال به کار رفته و در بسیاری از بیماران پیامدهای موفقیت آمیزی هم داشته است.

س) - اسکیزوتایپال
مبتلایان به اختلال شخصیت اسکیزوتایپال حتی به نظر افراد غیر متخصص نیز، بسیار عجیب و غریب می آیند. تفکر جادویی، عقاید منحصربه فرد، افکار انتساب به خود، خطاهای ادراکی و واقعیت زدودگی، همگی جزو زندگی روزمره فرد اسکیزوتایپال است.
در اختلال اسکیزوتایپال، تفکر و نحوه ارتباط برقرارکردن، مختل شده است. مبتلایان گرچه اختلال فکر واضحی ندارند اما تکلمشان متمایز یا ویژه است، ممکن است معنایش را فقط خودشان بفهمند و اغلب نیازمند تفسیر است. بیماران اسکیزوتایپال مثل اسکیزوفرن ها ممکن است از احساسات خود باخبر نباشند اما به کشف احساسات دیگران بویژه حالات عاطفی منفی ای مثل خشم، بسیار حساس اند. آنها ممکن است افکاری خرافی داشته باشند یا مدعی غیب بینی و داشتن سایر قدرتهای فکری و بصیرتهای ویژه باشند. جهان درونی آنها ممکن است پر از ترسها و تخیلات کودکانه و نیز رابطه با افرادی خیالی و تصوری باشد که آنها را به وضوح می بینند. ممکن است اعتراف کنند که خطای ادراک یا درشت بینی (مایکروپسی) دارند و افراد را مثل آدمهای چوبی یا چیزی شبیه آن می بینند.
آنها روابط بین فردی مخدوشی دارند و ممکن است اعمال نامناسبی از آنها سربزند درنتیجه آدمهایی منزوی اند و دوستی ندارند یا بسیار کم دارند. این بیماران ممکن است برخی از خصایص اختلال شخصیت مرزی را هم از خود نشان دهند و در واقع می شود این دو تشخیص را همزمان نیز در کسی مطرح کرد. افراد مبتلا اگر تحت فشار روانی واقع شوند، ممکن است از حال عادی خارج شوند و علایم سایکوتیک پیدا کنند، اما مدت این علایم معمولاً کوتاه است. در حالات شدید بی لذتی و افسردگی شدید هم ممکن است وجود داشته باشد.
روشهای درمان بیماری
دارو درمانی
داروهای آنتی سایکوتیک برای مقابله با افکار انتساب به خود، خطاهای ادراکی و دیگر علایم این اختلال مفید می باشد و استفاده از این داروها توام با روان درمانی در درمان بیماران موثر می باشد.
ش) - اسکیزوئید
تشخیص اختلال شخصیت اسکیزوئید در بیمارانی مطرح می شود که الگوی همیشگی زندگیشان انزوای اجتماعی است. آنها از تعاملهای انسانی ناراحت می شوند. درونگرایند و حالت عاطفیشان کند و محدود است. دیگران آنها را آدمهایی نامتعارف، منزوی و تکرو می دانند.
آنها جذب مشاغل انفرادیی می شوند که مستلزم حداقل تماس با دیگران است. شب کاری را بر کار روز ترجیح می دهند تا با افراد زیادی برخورد نداشته باشند. در مشاغل یکنفره و غیررقابتی که برای دیگران غیرقابل تحمل است، با موفقت به کار می پردازند
آنان به ندرت تماس چشمی را تحمل می کنند. حالت عاطفی شان محدود، سرد یا به نحو نابجایی جدی است. شاد و شنگول بودن برای بیماران سخت است. گاه سعی می کنند به زور خود را اهل شوخی نشان دهند اما بی فایده است. بیشتر جوابهای کوتاه به سوالها می دهند. در صحبت کردن پیشدستی نمی کنند. صنایع ادبی غیرمعمول مثل استعاره های غریب به کار می برند. گاه شیفته اشیای بی جان یا مفاهیم ماورای طبیعی می شوند. گاه در ذهنشان احساس صمیمیت ناموجهی نسبت به کسانی که خوب نمی شناسند یا مدت زیادی ندیده اند، ایجاد می شود. حساسیت sensorium آنها سالم است. حافظه اشان خوب کار می کند و از ضرب المثل ها تفسیری انتزاعی ارائه می دهند.
مبتلایان افرادی سرد و نجوش به نظر می رسند که خویشتن دار و گوشه گیر هستند. توجهی به اتفاقات روزمره و علایق سایرین نشان نمی دهند. ظاهری آرام، منزوی و غیرمعاشرتی دارند. سرشان در لاک خودشان است. نیاز یا اشتیاقی به داشتن پیوندهای عاطفی با دیگران نشان نمی دهند. دیرتر از همه به تغییرات مد در جامعه تن می دهند.
آنها به امور انفرادی علاقه دارند. زندگی جنسی شان ممکن است منحصراً در خیال طی شود و ایجاد روابط جنسی پخته را هربار به وقتی دیگر موکول کنند. مردان اسکیزوئید ممکن است هیچ وقت ازدواج نکنند چون می توانند با کسی صمیمی شوند اما زنهای مبتلا ممکن است منفعلانه به ازدواج با مردان پرخاشگر که خواهان چنین زنهایی هستند تن دهند. مبتلایان هیچ وقت نمی توانند خشم خود را مستقماً ابراز کنند. اما می توانند در امور فارغ از روابط انسانی مثل ریاضیات و نجوم سرمایه عاطفی قابل توجهی صرف کنند. همچنین ممکن است دلبستگی بسیاری به حیوانات پیدا کنند. اینها اغلب مجذوب مدهای غذایی و بهداشتی، نهضتهای فلسفی و طرحهای مربوط به بهبود وضعیت اجتماعی می شوند، خاصه طرحهایی که به هیچ وجه مستلزم دخالت و نقش فعال خود فرد نیست.
گرچه افراد مبتلا در لاک خود فرو رفته اند و روزها به افراط در رویا غرق می شوند اما قابلیت شناخت واقعیت را به هیچ وجه از دست نداده اند. از آنجا که اعمال پرخاشگرانه جای چندانی در مجموعه واکنشهای معمول آنها ندارد، اگر با تهدید یا خطری رو به رو شوند غالباً یا غرق در خیالات همه کارتوانی (omnipotence) می شوند، یا به تسلیم و رضا تن می دهند. این افراد اغلب سرد و تودار به نظر می رسند اما گاه اندیشه هایی خلاق و ابتکاری به ذهنشان خطور می کند که می توانند آنها را بپرورانند و در اختیار دیگران بگذارند.
روشهای درمان بیماری
روان درمانی
گرچه بیماران با درمانگر رابطه ای صمیمی برقرار نمی کنند اما در روان درمانی فعالانه شرکت می کنند. در گروه درمانی بیماران ممکن است تا مدتها ساکت بمانند اما بالاخره مشارکت می کنند.

دارو درمانی
درمان با مقادیر کمی داروهای آنتی سایکوتیک، ضدافسردگی و محرک روانی در برخی از بیماران مؤثر بوده است. داروهای سروتونرژیک ممکن است، از حساسیت بیمار به طرد کم کند. بنزودیازپین ها می توانند به کاهش اضطراب بین فردی کمک کنند.
ر) - ضد اجتماعی
اختلال شخصیت ضد اجتماعی عبارت است از: ناتوانی از تن دادن به هنجارهای اجتماعی به طوری که جنبه های متعددی از رفتار فرد در نوجوانی و بزرگسالی تحت تاثیر این ناتوانی قرار گرفته باشد. مشخصه این اختلال، اعمال مداوم ضد اجتماعی یا خلاف قانون است اما این اختلال مترادف با بزهکاری نیست.
مبتلایان اغلب ظاهری طبیعی و حتی گرم و دوست داشتنی دارند اما در سابقه آنها مختل بودن حوزه های بسیاری از کارکردهای زندگیشان دیده می شود. دروغگویی، مکتب گریزی، فرار از خانه، دزدی، دعوا، سوءمصرف مواد و اعمال غیرقانونی، تجاربی است که این گونه بیماران نوعاً از ابتدای کودکیشان داشته اند. این بیماران، بالینگران جنس مخالف خود را اغلب تحت تاثیر جنبه های مبالغه آمیز و اغواگرانه شخصیت خود قرار می دهند اما به چشم بالینگران جنس موافقشان ممکن است افرادی فریبکار و پرتوقع جلوه کنند. آنان هیچ گونه افسردگی یا اضطرابی از خود نشان نمی دهند و این مغایرتی واضح با وضعیت آنها دارد، هرچند تهدید به خودکشی و اشتغال ذهنی مربوط به مسایل جسمی در آنها شایع است. توضیحاتی که آنها درمورد رفتار ضداجتماعیشان می دهند، چنان است که گویی رفتار مذکور از سر بی فکری و بی توجهی انجام شده است. با این حال در محتوای ذهنی بیمار هیچ گونه هذیان یا نشانه دیگری از تفکر غیرمنطقی دیده نمی شود. حتی آنها اکثر اوقات از حس واقعیت سنجی بسیار بالایی برخوردارند و اغلب ناظر را تحت تاثیر هوش کلامی خوبی که دارند، قرار می دهند.
افراد معروف به کلاهبردار، نمونه خوبی از بیماران مبتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی اند. آنها بسیار فریبکارند و اغلب با زبانی چرب و نرم قاب دیگران را می دزدند و آنها را به دام مشارکت در طرحهای خود می اندازند. طرحهایی که شامل راههایی ساده برای پولدار شدن یا کسب شهرت یا بدنامی است و نهایتاً نیز ممکن است فرد را به ورطه فساد مالی، رسوایی اجتماعی، یا هردو بکشند. آنها هیچ وقت راست نمی گویند. هرگز نمی شود به آنها اعتماد کرد که وظیفه ای را درست انجام دهند یا اساساً به هیچ یک از معیارهای متعارف اخلاق پایبند باشند. لاابالی گری جنسی، همسرآزاری، کودک آزاری و رانندگی در حین مستی از اتفاقات شایع در زندگی این بیماران می باشد. چیزی که خیلی مشهود است این است که آنها هیچ وقت از کارهای خود پشیمان نمی شوند یعنی انگار اصلاً وجدان ندارند.
روشهای درمان بیماری
دارو درمانی
برای مقابله با علایم ناتوان کننده ای مثل اضطراب، خشم و افسردگی از درمان دارویی استفاده می کنند اما از آنجاکه این بیماران اغلب دچار سوءمصرف مواد نیز هستند، دارو را باید حساب شده مصرف کرد. بیماران مبتلا اگر در جای ثابتی نگهداری شوند مثلاً در بیمارستان بستری شوند، اغلب به روان درمانی تن می دهند و اگر خود را در میان عده ای مثل خود بیابند، بی انگیزگی بیماران برای تغییر هم از بین می رود، شاید از همین روست که گروههای خودیاری در تخفیف این اختلال مفیدتر از زندان بوده اند.
ز ) - مردم گریز avoidant
در بیماران دارای اختلال شخصیت مردم گریزی حساسیت مفرطی به طرد دیده می شود که ممکن است باعث گوشه گیری و انزوای آنها از جامعه گردد. هر چند این افراد خجالتی هستند، غیرمعاشرتی نیستند و حتی تمایل فراوانی به داشتن رابطه با دیگران دارند ولی دلشان می خواهد که دیگران تضمینهای بسیار محکم و غیرمعمولی به آنها بدهند مبنی براینکه بدون هیچ گونه خرده گیری و انتقادی آنها را می پذیرند. حساسیت مفرط به طرد شدن از سوی دیگران، خصیصه بالینی محوری اختلال شخصیت مردم گریز است و صفت شخصیتی عمده آنها کمرویی است. مبتلایان از گرمی و امنیت موجود در روابط انسانی خوششان می آید، منتها پرهیز و گریز خود را از ایجاد رابطه با دیگران، با ترس از طرد شدن، توجیه می کنند. وقتی با کسی صحبت می کنند، قاطعیت و اعتماد به نفس در آنها دیده نمی شود و با تواضع و شکست نفسی حرف می زنند. از سخنرانی در جمع یا تقاضا کردن از دیگران می ترسند، چون به طرد بسیار حساس اند. خیلی وقتها ممکن است اظهار نظرهای دیگران را طوری تفسیر کنند که گویی تحقیر یا توهینی به آنها بوده است. وقتی از کسی تقاضایی می کنند و جواب رد می شنوند، از دیگران کناره می جویند و احساس رنجش و آزردگی به آنها دست می دهد.
این بیماران در محیط کار اغلب به مشاغل حاشیه ای روی می آورند. پیشرفت چندانی در کار خود نمی کنند و به دنبال اقتدار بیشتری هم نمی روند. آدمهای کمرویی به نظر می رسند که می خواهند همه از دستشان راضی باشند. عموماً تمایلی به ایجاد رابطه با دیگران ندارند مگر آنکه تضمین بسیار مطمئن و غیرمعمولی به آنها داده شود که بی هیچ خرده گیری و انتقادی پذیرفته می شوند. درنتیجه اغلب هیچ دوست صمیمی یا قابل اعتمادی ندارند.
روشهای درمان بیماری
رفتار درمانی
درمانگر بیمار را تشویق می کند که از لاک خود بیرون آید تا برآنچه از دید او تحقیر و طرد و شکست جلوه کرده، فایق شود. با کمک گروه درمانی این بیماران می فهمند که حساسیت آنها به طرد چه اثراتی بر خود آنها و بر دیگران می نهد. جرأت آموزی هم یکی از اشکال رفتاردرمانی است که به بیمار می آموزد که نیازهای خود را با صراحت بیان کند و اعتماد به نفس خود را ارتقا دهد.

دارو درمانی
جهت درمان اضطراب و افسردگی که گاه از خصایص همراه این اختلال می شوند، درمان دارویی را به کار برده اند. در برخی بیماران، داروهای مسدود کننده بتابلوکرها مثل آتنولول برای تدبیر پرفعالیتی دستگاه عصبی خودکار مفید بوده است. به نظر می رسد فعالیت این دستگاه در بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مردم گریز بالا باشد، خاصه در هنگام روی آوردن به موقعیتی که از آن می ترسند. داروهای سروتونرژیک هم می توانند حساسیت به طرد را در بیمار کاهش دهند. داروهای دوپامینرژیک به صورت نظری می توانند رفتار جستجوی تازگی را در این بیماران ایجاد کنند، با این حال باید بیمار را از لحاظ روان شناختی برای هرگونه تجربه جدیدی که ممکن است رخ دهد آماده کرد.

آشنایی با نظریه ویگوتسکی


نظریه:

حوزه­ ی رشد انسان اخیراً شاهد افزایش قابل ملاحظه تحقیقاتی بوده است که به بافت فرهنگی که افراد در آن زندگی می کنند، می پردازند. تحقیقاتی که فرهنگ ها و گروه های قومیِ موجود در فرهنگ ها را مقایسه می کنند، ما را در مورد وجوه مشترک و تفاوت های فردی در رشد آگاه می سازند. در نتیجه، پژوهش میان فرهنگی و چند فرهنگی به ما کمک می کند تا به مشارکت عوامل زیستی و محیطی در زمانبندی، ترتیب ظاهر شدن و تنوّع رفتار کودکان و بزرگسالان سر و سامان بدهیم. (بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 39)
در گذشته،‌ مطالعات میان فرهنگی روی تفاوت هایِ فرهنگیِ گسترده در رشد تأکید می کردند – برای مثال،‌ آیا کودکان یک فرهنگ از نظر رشد حرکتی از کودکان فرهنگ دیگر پیشرفته تر هستند یا در تکالیف عقلانی بهتر از آنها عمل می کنند- امّا این رویکرد ما را وادار می کند تا به غلط نتیجه بگیریم که یک فرهنگ در تقویّت رشد برتر است، در حالیکه فرهنگ دیگر ناقص است. از این گذشته، این رویکرد به ما کمک نمی کند تا بفهمیم چه تجربه هایی به تفاوت های فرهنگی در رفتار کمک می کنند. (همان) این روز ها بیشترِ پژوهش ها رابطه­ی شیوه های خاصّ فرهنگی با رشد را بررسی می کنند.
خدمات ویگوتسکی نقش مهمّی را در این روند ایفا کرده است. این دیدگاه بر نحوه ای که فرهنگ ـ ارزشها، ‌اعتقادات، ‌سنّت ها و مهارت های یک گروه اجتماعی ـ به نسل بعدی منتقل می شود، تمرکز می کند. به عقیده­ی ویگوتسکی، تعامل اجتماعی – به ویژه گفتگوهای یاری گرانه با اعضای آگاه جامعه – برای اینکه کودکان شیوه های تفکّر و رفتاری را فرا بگیرند که فرهنگ جامعه را می سازد،‌ بسیار ضروری است.

ویگوتسکی معتقد بود وقتی که بزرگسالان و همسالان خبره تر به کودکان کمک می کنند تا فعّالیّتهایی را یاد بگیرند که از نظر فرهنگی با معنی هستند، ارتباط بین آنها جرئی از تفکّر کودکان می شود. بعد از اینکه کودکان ویژگی های مهمِّ این گفتگو ها را درونی می کنند، می توانند برای هدایت کردن فکر و اعمال خودشان و فراگیری مهارت های جدید، از زبان درونی خودشان استفاده کنند. (همان)
نظریّه ویگوتسکی به ویژه در مطالعه­ی رشد شناختی با نفوذ بوده است. امّا رویکرد ویگوتسکی با رویکرد پیاژه کاملاً فرق دارد. پیاژه آموزش مستقیم توسط بزرگسالان را با اهمّیّت نمی دانست. در عوض، او روی تلاش های فعّال و مستقلّ کودکان برای با معنا کردن دنیایشان تأکید کرد. ویگوتسکی با پیاژه موافق بود که کودکان موجودات فعّال و سازنده ای هستند، امّا بر خلاف پیاژه، رشد شناختی را به صورت فرایند میانجی اجتماعی در نظر داشت – به طوری که به حمایت بزرگسالان و همسالان خبره از کودکان هنگامی که می خواهند کار جدیدی را انجام دهند، وابسته است. و بالأخره، ویگوتسکی معتقد نبود که همه­ی کودکان مراحل یکسانی را پشت سر می گذارند. در عوض، به محض اینکه کودکان زبان را فرا می­گیرند، ‌توانایی تقویّت شده آنها در برقراری ارتباط با دیگران، به تغییرات پیوسته در فکر و رفتار منجر می شود که می تواند از فرهنگی به فرهنگ دیگر کاملاً فرق کند. (برک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 40)
گرچه اغلب پژوهش هایی که از نظریّه ویگوتسکی الهام گرفته اند روی کودکان تمرکز دارند، امّا دیدگاه های او درباره­ی افراد سنین مختلف کاربرد دارد. مسئله مهمّ این است که فرهنگ ها تکالیفی را برای اعضای خود انتخاب می کنند، و تعامل اجتماعی ای که این تکالیف را احاطه کرده اند مهارت هایی را به بار می آورند که برای موفّقیّت در یک فرهنگ خاصّ‌ ضروری هستند. برای مثال، در کشور های صنعتی،‌ می بینیم که معلّمان به افراد کمک می کنند تا بخوانند، رانندگی کنند و از کامپیوتر استفاده کنند.
در بین سرخپوستان زیناکانتکوی جنوب مکزیک، افراد متخصّص به دختران جوان کمک می کنند تا فنون دشوار بافندگی را بیاموزند. در برزیل، کودکان شکلات فروش، با تحصیلات اندک یا بدون تحصیلات، در اثر خریدن شکلات از عمده فروش ها، قیمت گذاری آن با کمک بزرگسالان یا همسالان با تجربه، و چک و چانه زدن با مشتریان در خیابان های شهر، توانایی ریاضی پیشرفته ای را فرا می گیرند. (همان) یافته هایی از این قبیل نشان می دهند که کودکان و بزرگسالان توانایی های منحصر به فردی را در هر فرهنگ پرورش می دهند که در فرهنگ های دیگر وجود ندارند. دیدگاه فرهنگی به ما یادآور می شود که پژوهش در مورد رشد صرفاً بر پایه­ی اقلّیّت کوچکی از نوع بشر استوار است.
بدون در نظر گرفتن کلّ دنیا، نمی توانیم فرض کنیم زنجیره های رشدی که ما مشاهده می کنیم طبیعی هستند یا تجربه هایی که آنها را پرورش می دهند ایده آل هستند. (همان) در عین حال تأکید ویگوتسکی بر فرهنگ و تجربه اجتماعی باعث شد که او جنبه­ی زیستی رشد را نادیده بگیرد. گرچه او به اهمّیّت زیست شناسی واقف بود، در مورد نقش وراثت و رشد مغز در تغییر شناختی کمتر سخن گفته است. از این گذشته، تأکید ویگوتسکی بر انتقال اجتماعی دانش، به معنی آن است که او کمتر از سایر نظریّه پردازان بر توانایی کودکان در شکل دادن رشد خودشان تأکید کرده است. پیروان جدید ویگوتسکی، برای فرد و جامعه نقش های برابری قائل هستند. (همان)

ویگوتسکی با تأکید بر ریشه های اجتماعی زبان و تفکّر از جامعه شناسان متنفّذ فرانسوی تأسّی جست امّا تا آنجا که ما می دانیم او نخستین روانشناس معاصر بود که از مکانیسم هایی که بدان وسیله فرهنگ به صورت بخشی از طبیعت هر انسان در می آید سخن به میان آورد. وی با تأکید بر این موضوع که کارکرد­های روانشناختی حاصل فعّالیّت مغزند، در زمره یکی از نخستین مدافعان آمیزش روانشناسی شناختی- تجربی با عصب شناسی و فیزیولوژی درآمد. و بالأخره اینکه وی با این ادّعا که همه این مسائل را باید بر حسب نظریّه علمی تاریخ جامعه انسانی دریافت، اساس علم رفتاری واحد را بنیان نهاد. (ویگوتسکی، به نقل از عزبدفتری، 1372، ص 19)

روش های تکاملی و تاریخی مطالعه ماهیّت انسان در روسیه تنها به ویگوتسکی محدود نمی شد. در روانشناسی همکار مسنّ تر او، بلونسکی[21] پیش تر این موضع فکری را که درک کارکردهای پیچیده­ی ذهنی تحلیل رشدی را ایجاب می نماید، اختیار کرده بود. ویگوتسکی از بلونسکی این اندیشه را گرفته بود که «رفتار را می توان با مطالعه­ی تاریخی آن رفتار فهمید.» ویگوتسکی و اغلب نظریّه پردازان دیگر روسیِ آن زمان همچنین از کارهای علمی جامعه شناسان و مردم شناسان اروپای غربی تأثیر پذیرفته بودند. (ویگوتسکی، ترجمه بهروز عزبدفتری، 1372، ص 23)

ویگوتسکی بر این باور بود که منشأ رشد شناختی انسان در رسش جسمانی او نیست، بلکه در عوامل فرهنگی و اجتماعی ریشه دارد و این عوامل از طریق زبان و تعامل اجتماعی عمل می کنند. منطقه­ی تقریبیِ رشد[22] در این نظریّه عبارت از مجموعه تکالیفی است که کودک به تنهایی از عهده­ی آنها بر نمی آید، ولی در صورت تعامل با شخص دیگر می تواند آنها را انجام دهد. ( کریستنسن و ... ، به نقل از بشیری و ...، 1385، ص 445 ) در مقابلِ نظر پیاژه که تأکید داشت فرد با عبور از مجموعه ای از مراحل رشد می کند، نظریّه­ی ویگوتسکی قرار دارد.

ویگوتسکی معتقد است که منشأ و خواستگاه رشد شناختی در رشد جسمانی قرار ندارد؛ بلکه ریشه در تأثیرات فرهنگی و اجتماعی دارد. فرهنگ با استفاده از زبان و تعامل اجتماعی، امکان رشد را فراهم می کند (البتّه در صورتی که رشد زیستیِ زیر بنایی، به سطح مناسبی رسیده باشد). ناحیّه رشد مجاور (ZPD)، یک مفهوم محوری در نظریّه ویگوتسکی است. این مفهوم به مجموعه ای از تکالیف اشاره دارد که انجام آن برای کودک به تنهایی بسیار دشوار است. ولی در صورتی که با فرد دیگری تعامل داشته باشد، می تواند آن را انجام دهد. کودک با کمک یادگیری که در اثر و همکاری با فردی بزرگسال یا هم سنّ و سال تواناتر حاصل می شود، رشد می کند. عملاً این نظریّه بیان می دارد که آموزش، تنها در صورتی ثمر بخش خواهد بود که تکالیف در ناحیه­ی رشد مجاور مورد توجّه قرار گیرد. شاید رشد زبان، ساده ترین چیزی باشد که می تواند اهمّیّت تعامل اجتماعی را در رشد نشان دهد. (کریستنسن و ... ، به نقل از بشیری و ...، 1385، ص 452 ) هر چند پیاژه بر تعامل کودک با محیط تأکید دارد، امّا مقصود او از محیط، همان محیط فیزیکی دور و بر کودک بود. چارچوب اجتماعی و فرهنگی که کودک در آن قرار گرفته، هیچ نقشی در نظریّه پیاژه ندارد. ولی بخش عمده چیزهایی که کودک در حال رشد باید بیاموزد، شیوه های ویژه و قراردادی نگرش محیط فرهنگی او به واقعیّت است؛ یعنی چیزهایی از قبیل نقش هایی که انتظار می رود افراد مختلف یا زنان و مردان ایفا کنند، و قوانین و هنجارهای حاکم بر روابط اجتماعی در فرهنگ خاصّ کودک. در این حوزه ها، حقائق معتبر همگانی یا دیدگاههای درست از واقعیّت وجود ندارد. بنابراین، از نظر کسانیکه رویکرد اجتماعی – فرهنگی به رشد دارند، کودک را نه به مثابه­ی دانشمند علوم طبیعی که به دنبال دانش «حقیقی» است، بلکه باید به عنوان تازه واردی به فرهنگی خاصّ در نظر آورد که با یادگیری نحوه نگاه کردن به واقعیّت اجتماعی از دید آن فرهنگ، سعی می کند بومی شود.

ویگوتسکی اعتقاد دارد که درک و مهارت کودکان از راه نوعی نظام شاگردی حاصل می شود، یعنی به راهنمایی افراد با اطّلاع تر. مثلاً کودک می­تواند در کسب مهارت های تازه، کودک کوچک تری را یاری دهد. او معتقد بود که درک و مهارت اساساً از طریق مفهوم شاگردی (کارآموزی) گسترش می یابد یعنی با یاری و راهنمایی افراد با اطّلاع تر (بصیر)، دنیای خود را بیشتر درمی‌یابیم و مهارت های جدید کسب می‌کنیم.
ویگوتسکی بین دو سطح رشد شناختی نیز تمایز قائل شد: یکی سطح رشد واقعی که در توانایی حلّ مسأله نمایان می شود، و دیگری سطح رشد بالقوّه که در نوع و شیوه مسأله گشایی کودک تحت راهنمایی دیگران تعیین می شود. به قول ویگوتسکی، برای درک کامل سطح رشد شناختی و فراهم آوردن شرایط مناسب برای هر کودک خاصّ، هم نیاز به دانستن سطح واقعی کودک، و هم سطح بالقوّه او داریم. ( اتکینسون و ...، به نقل از براهنی، 1385، ص 116) چون زبان وسیله­ ی اوّلیّه‌ی تبادل مفاهیم اوّلیّه‌ی اجتماعی است، ویگوتسکی رشد زبان را در رشد شناختی دارای نقشی اساسی دانست. در واقع او اکتساب زبان را مهم ترین جنبه‌ی رشد کودک می دانست. زبان در رشد مهارت ها و دانش جدید آدمی نقش مهمّی بازی می کند. هنگامی که بزرگسالان و همسالان به کودک کمک می کنند تا در تکالیف جدید تسلّط یابد، ارتباط بین آنها قسمتی از اندیشیدن او می شود. کودکان به هنگام تمرین هر مهارت جدید، از توانایی زبانی خود برای هدایت اعمال خود استفاده می کنند. بنابراین، آنچه را که پیاژه به عنوان گفتار خود محور (خود میان بین[23]) تلقّی می کرد، ویگوتسکی عنصر اساسی رشد شناختی به شمار می آورد. کودکان به منظور هدایت و جهت دادن به خودشان با خود حرف می زنند. این نوع خود آموزی، گفتارخصوصی[24] نامیده می شود. شما می‌توانید این فرایند را وقتی کودک به خودش آموزش می دهد که چگونه تکلیفی مانند بستن بند کفش را که قبلاً از شخص دیگری شنیده انجام دهد، مشاهده کنید. (همان)


نظریّه‌ی اجتماعی – فرهنگی ویگوتسکی در گستره‌ی رشد شناختی

عدم تأکید پیاژه بر زبان، چالش دیگری را پدید آورد. این بار از جانب نظریّه ویگوتسکی که بر بستر اجتماعی رشد شناختی تأکید می کند. در اوایل کودکی، رشد سریع زبان، توانایی کودکان پیش دبستانی را برای مشارکت در گفتگوی اجتماعی، هنگام انجام دادن تکالیفی که از لحاظ فرهنگی معنا دار هستند، افزایش‌ می‌دهد. طولی نمی‌کشد کودکان درست به همان صورتی که با دیگران گفتگو می کنند، صحبت کردن با خودشان را آغاز می کنند. این‌ کار، پیچیدگی تفکّر و توانایی کنترل کردن رفتارشان را بیشتر می‌کند. (برک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 326 )
گفتار خصوصی زمانی که کودکان پیش دبستانی به فعّالیّت های روز مرّه­ی خود مشغول هستند، آنها را زیر نظر بگیرید، بعد متوجّه خواهید شد که اغلب با صدای بلند با خودشان حرف می زنند. برای مثال، وقتی که سامی روی یک معمّا کار می کرد می گفت: «قطعه‌ی قرمز کجاست؟ حالا قطعه‌ی آبی. نه این جور در نمی آید. آنرا اینجا بگذار.» و یا اینکه اگر دو دختر بچّه‌ی پنج ساله روی یک تپّه‌ی شنی با یکدیگر بازی کنند، ‌هر یک از آنها ممکن است بدون توجّه به این حقیقت که دیگری نمی تواند مطالبی را که او می گوید، بفهمد، ‌با شور و حرارت خاصّی درباره‌ی موضوعی صحبت کند. (همان) پیاژه این اظهارات را گفتار خود محور نامید، و به این طریق عقیده‌ی خود را مبنی بر اینکه کودکان کوچک نمی توانند دیدگاه دیگران را درک کنند، ‌منعکس نمود. به همین دلیل او می گفت که صحبت آنها معمولاً صحبت برای خود است، به طوری که افکار خود را به هر شکلی که روی دهند، بدون توجّه به اینکه شنونده ای بتواند آنرا درک کند، بیرون می ریزند.

به عقیده‌ی پیاژه رسش شناختی و برخی تجربه های اجتماعی – به عبارت دیگر، اختلاف نظر با همسالان – سرانجام به گفتار خود محور پایان می دهد. کودکان از طریق جرّ و بحث با همسالان، در می یابند که دیگران دیدگاه هایی دارند که با دیدگاه آنان تفاوت دارد. در نتیجه، گفتار خود محور کاهش می یابد. (همان) ویگوتسکی با نتیجه گیری پیاژه که زبانِ کودکان پیش دبستانی خود محور و غیر اجتماعی است شدیداً مخالف است. او معتقد بود که کودکان برای خود گرایی و هدایت خود، با خودشان حرف می زنند. چون زبان به کودکان کمک می کند درباره رفتارشان فکر کنند و روند اعمال خود را برنامه ریزی کنند، ویگوتسکی آن را شالوده همه فرایند های شناختی عالی، از جمله توجّه کنترل شده، ‌حافظه سنجیده، برنامه ریزی، مسئله گشایی و تأمّل در نظر داشت. وقتی که کودکان بزرگتر می شوند و تکلیف ها را آسان تر می‌یابند، گفتار خود گردان آنان درونی و بی صدا می شود، که به آن گفتار درونی[26] می گویند: گفتگوی کلامی ای که هنگام فکر کردن و عمل کردن در موقعیّت های روز مرّه با خودمان انجام می دهیم. (همان) تقریباً همه‌ی تحقیقات در بیست سال گذشته، از دیدگاه ویگوتسکی حمایت کرده اند. در نتیجه، اکنون «صحبت کردن با خود» کودکان، به جای گفتار خود محور، گفتار خصوصی نامیده می شود.
پژوهش نشان می دهد که وقتی تکالیف دشوار هستند و کودکان در مورد اینکه چگونه باید پیشروی کنند گیج می شوند، از گفتار خصوصی بیشتر استفاده می کنند. ضمناً همان گونه که ویگوتسکی پیش بینی کرد، گفتار خصوصی با افزایش سنّ در خفا، صورت می گیرد و به نجوا کردن و حرکات آرام لب تبدیل می شود. و بالأخره، کودکانی که در طول یک فعّالیّت چالش انگیز، آزادانه از گفتار خصوصی استفاده می کنند، از همسالان کم حرف خود دقیق تر و در گیر تر هستند و بهتر عمل می کنند. (همان)

منشأ اجتماعی شناخت در اوایل کودکی
گفتار خصوصی از کجا ناشی می شود؟ پیش از این ذکر شد که ویگوتسکی معتقد بود یاد گیری کودکان در منطقه‌ی مجاور رشد صورت می گیرد – توضیحات بیشتر درباره‌ی این اصطلاح در بخش نکات اصلی نظریّه ویگوتسکی خواهد آمد- در طول نوباوگی، ‌ارتباط در منطقه‌ی مجاور رشد عمدتاً غیر کلامی است. در اوایل کودکی، گفتگوها اضافه می شوند و بزرگسالان و همسالان ماهر تر به کودکان کمک می‌کنند تا بر فعّالیّت های چالش انگیز تسلّط یابند. سرانجام کودکان زبان این گفتگو را کسب می کنند، آن را بخشی از گفتار خصوصی خود می سازند، و از این گفتار برای سازمان دادن تفکّر و رفتارشان استفاده می‌کنند. ( بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381،‌ص 329) برای اینکه ارتباط بزرگتر ها نتیجه بخش باشد، باید با توانایی های موجود کودک کاملاً هماهنگ باشد. آیا برای دیدگاه ویگوتسکی در مورد منشأ اجتماعی گفتار خصوصی و رشد شناختی، شواهد حمایت کننده ای وجود دارد؟
در چند تحقیق، مادرانی که وقتی فرزندشان مشکل داشت حمایت بیشتری از او می‌کردند و وقتی می توانست به تنهایی تکلیف را انجام دهد کمتر از او حمایت می کردند، فرزند آنها از گفتار خصوصی بیشتر استفاده می کرد و در انجام تکلیف موفّق تر بود. (بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381،‌ص 329) پژوهش دیگری نشان می دهد که گرچه کودکان از کار کردن روی تکالیف با کمک همسالان خود بهره مند می شوند، چنانچه یار آنها یک همسال ورزیده (یعنی در آن تکلیف به خصوص ماهر باشد) یا یک فرد بزرگسال باشد، برنامه ریزی و مسئله گشایی آنها پیشرفته تر می شود ( بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 329) و تعارض و اختلاف نظر با همسالان در پرورش رشد شناختی، به اندازه ای که کودکان اختلاف نظر خود را حلّ می کنند، اهمّیّت ندارد. ( بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، ‌1381، ص 329)


اهمیت فرهنگ و زمینه اجتماعی - تاریخی در تحول شناختی
ویگوتسکی (۱۹۸۱) جنبه‌های فرهنگی، تاریخی و اجتماعی را در رشد شناختی بسیار با اهمیت می‌داند و به باور او کنش متقابل میان یادگیرنده و محیط اجتماعی‌اش تعیین کننده اصلی رشد شناختی اوست. «خاستگاه» روان آدمی اجتماع است و فرایندی که به آن شکل می‌دهد ارتباط است. بنا به گفته وولفلک (۱۹۹۵)، در حالی که پیاژه کودک را به صورت یک دانشمند کوچک توصیف می‌کند که عمدتا به تنهایی جهان هستی را می‌سازد و می‌فهمد، ویگوتسکی بر این باور است که رشد شناختی کودک عموما به مردمی که در دنیای او زندگی می‌کنند وابسته است. دانش‌ها، اندیشه‌ها، نگرش‌ها و ارزش‌های فرد در تعامل با دیگران تحول می‌یابند. (سیف،۱۳۸۴)

کارکردهای نخستین و عالی ذهنی
در نظریه ویگوتسکی، کارکردهای ذهنی به دو دسته کارکردهای نخستین ذهنی و کارکردهای عالی ذهنی تقسیم شده‌اند. ویگوتسکی (۱۹۷۸) با اصطلاح کارکرد به فرایندهای ذهنی مانند توجه، ادراک، حافظه و تفکر اشاره می‌کند. این کارکردهای ذهنی در سالهای آغاز عمر به طور طبیعی وجود دارند و در انسان و حیوان یافت می‌شوند. ویژگی مهم آنها غیر ارادی و ناآگاه بودن است. «به عنوان نمونه، حافظه، در شکل اولیه اش، عبارت است از شکل گیری خود به خودی یک تداعی بین دو رویداد که با هم رخ می دهند. به طور مثال، گربه صدای باز کردن در قوطی غذا را با غذا تداعی می کند» همچنین، توجه در شکل نخستین یا اولیه‌اش یک حرکت خودبه خودی و غیرارادی است؛ مثلا، هم انسان و هم حیوان پس از شنیدن یک صدای شدید، بدون اراده، به سوی آن توجه می‌کنند. کارکردهای عالی ذهنی ویژه انسان‌اند وگرچه بر اساس کارکردهای نخستین تحول می‌یابند، اما با آن‌ها از چند جهت فرق دارند. نخست اینکه، زیر کنترل انسان قرار دارند و با اراده او انجام می‌شوند.
دوم اینکه، دارای خاستگاه اجتماعی‌اند. سوم اینکه، به کمک ابزارهای روانشناختی رخ می‌دهند. فتسکو و مککلور (۲۰۰۵) در توضیح این کارکردها گفته‌اند حافظه به عنوان یک کارکرد عالی ذهنی در برگیرنده فعالیت‌هایی چون ربط دادن دو رویداد به یکدیگر با استفاده از ابزارهای روانشناختی، مانند مقایسه و یادیار (تدابیر کمک حافظه) است.
موردهای دیگر کارکردهای عالی ذهنی عبارت‌اند از استدلال منطقی، توجه انتخابی و زبان. گفتیم که کارکردهای عالی ذهنی از تحول کارکردهای نخستین ذهنی به وجود می‌آیند. آنچه به شکل گیری این فرایند کمک می‌کند عوامل اجتماعی - فرهنگی هستند. در حقیقت، کارکردهای عالی ذهنی از طریق تعامل بین فرد و زمینه اجتماعی او تحول می‌یابند. بنا به گفته ویگوتسکی (۱۹۸۱). «هر کارکرد عالی ذهنی الزاما در ابتدا یک کارکرد اجتماعی است»(سیف،۱۳۸۴) بر مبنای این نظر ویگوتسکی قاسم زاده (۲۰۰۵) عقیده دارد که بسیاری از واکنش‌های ما در زندگی و فرهنگ، کارکردهای ذهنی ما را دچار تغییر می‌کنند و قسمت‌های جدیدی به سیستم رشدی رفتار بشر می‌افزایند. فرهنگ از طریق مدل ها و استعاره‌ها به رفتار ما نظم می‌دهد.

نظریه ویگوتسکی در زمینه ابزارهای روان شناختی

در دیدگاه مارکسیستی، نمی‌توانیم ماهیت انسان را به صورت صوری به عنوان چیزی که ثابت و ابدی است، در نظر بگیریم. همچنانکه انگلس عنوان کرد، ظرفیت‌های انسان پابه پای رشد تاریخی، به ویژه رشد فناوری، تغییر می‌کند. اجداد ما نیز همان طور که ابزارهای جدیدی برای چیره شدن بر محیط می‌ساختند، از ویژگی‌های «اشیا» آگاهی بیشتری پیدا می‌کردند و روش‌های جدیدی را برای همکاری کردن و برقراری ارتباط اجتماعی به وجود می‌آوردند، ضمن آنکه ظرفیت‌های جدید را نیز برای برنامه ریزی و پیش بینی آینده کسب می‌کردند.
تغییرات بعدی فناوری انسانی، بدون شک تغییرات آینده را در شناخت انسان به وجود خواهد آورد. ویگوتسکی از نوشته‌های انگلس در زمینه استفاده از ابزار، به شدت تاثیر پذیرفت و کوشش کرد تا دیدگاه‌های انگلس را گسترش دهد. ویگوتسکی معتقد بود افراد همان طور که ابزارهایی را برای چیره شدن بر محیط ابداع کردند، «ابزارهای روان شناختی» را برای تسلط بر رفتار خودشان به وجود آوردند. برای مثال، انسان‌های اولیه از چوب خط و طناب‌های گره دار برای کمک به یادآوری وقایع استفاده می‌کردند.
امروزه نیز خیلی از افراد ممکن است نخی را دور انگشتان خود ببندند تا از فراموشی خویش، جلوگیری کنند. همچنانکه فرهنگ رشد یافت،میگنا دات آی آر، آن‌ها ابزارهای ذهنی دیگری به وجود آوردند. دریانوردان استفاده از نقشه را آغاز کردند تا مسیرهای گذشته را دنبال کنند و برای سفرهای آینده برنامه ریزی کنند. ویگوتسکی از ابزارهای روان شناختی مختلفی نام می‌برد که مردم برای کمک به تفکر و علایم رفتاری خود از آن‌ها استفاده می‌کنند و معتقد بود بدون بررسی این نشانه‌ها که فرهنگ فراهم می‌آورد، نمی‌توان تفکر انسان را درک کرد. (کرین،۱۳۸۴)
بدون شک مهم‌ترین سیستم نشانه ای گفتار است. گفتار کارکردهای زیادی دارد؛ اما اساسی‌ترین آن‌ها این است که تفکر و توجه ما را از موقعیت بی واسطه - از تاثیرپذیری محرک‌ها در هر لحظه - آزاد می‌سازد. به دلیل اینکه کلمات می‌توانند امور و وقایعی را رمزبندی کنند که فراسوی شرایط حاضر است، بنابراین، گفتار ما را قادر می‌سازد تا به گذشته فکر کنیم و برای آینده به برنامه ریزی بپردازیم.

نکات اصلی نظریّه‌ی ویگوتسکی
می توان نکات اصلی نظریّه های ویگوتسکی را در ارتباط با فرایند رشد، در چهار قسمت بررسی کرد: ( کوزولین، به نقل از قاسم زاده، 1381، ص19 )
1. باز نمایی کودک از جهان، فرایندی فعّال و خلّاق است: جهان در ذهن کودک منعکس نمی شود، بلکه ساخته و پرداخته می شود. ویگوتسکی بر خلاف پیاژه که تعامل کودک با اشیاء طبیعی را در این بازسازی مهم می داند، ارتباط کودک با انسان ها را مدّ نظر قرار می دهد. (همان)

2. رشد در نتیجه‌ی یادگیری صورت می گیرد و نه بر عکس: این شاید یکی از موارد اختلافی دیگر ویگوتسکی با پیاژه باشد. از نظر ویگوتسکی رشد چیزی نیست که به طور طبیعی و صرفاً از جهت زیست شناختی اتّفاق بیفتد. اگر چه او پیش زمینه هایی را برای برخی موارد یادگیری مهمّ می شمارد، امّا در مجموع، رشد را ناشی از تجربه و یادگیری می داند و مخصوصاً آن را دارای ماهیّتی مشارکتی و گفتمانی تلقّی می کند. مفهوم "منطقه‌ی رشد مجاور (ZPD)" از این جهت جالب توجّه است. آنچه از نظر ویگوتسکی اهمّیّت دارد حد یا توانایی نیست که کودک دارد، بلکه رشدی است که او می تواند بر اثر یادگیری، تمرین، تعامل با فرد بزرگسال و استفاده از امکانات و غیره به دست آورد. (همان)

3. رشد را نمی توان از بافت اجتماعی خود جدا کرد: از نظر ویگوتسکی تأثیر بافت اجتماعی صرفا‍ً در بازخوردها و باور ها نیست، بلکه این بافت در چگونگی و آنچه در آن باره می اندیشیم نیز اثر می گذارد. اگر چه در ساختار ذهن همه افراد بشر همگونی‌هایی وجود دارد، امّا این فرهنگ و عوامل اجتماعی است که زمینه رشد یا عدم رشد، و حتّی شکل گیری و عدم شکل گیری بسیاری از قابلیّت های ذهنی را فراهم می کند. برای مثال در جوامع بی سواد، صُوَری از یادسپاری شکل می گیرند که در جوامع تحصیل کرده به آن نیازی نیست. نوع یادسپاری که در یک شکارچی اقوام ابتدایی مشاهده می شود – نوعی که عمدتاً بر اساس ردیابی استوار است – با نوع یاد سپاری که به یارای ابزار های نمادین صورت می گیرد، فرق می کند. نقشی که این ابزار ها و از آن جمله زبان و سواد در فعّالیّت های ذهنی ایفا می کنند، کاستن از وابستگی بشر به ادراک‌ها و تصاویر جداگانه در تجارب روزمرّه، و فراهم آوردن شرایط برای تجارب علمی است. (همان)

4. زبان نقشی محوری در رشد و تحوّل ذهنی ایفاء می کند: زبان که خود در طیّ مراحلی در تکوین فردی[32] و تکوین نوعی[33] شکل می گیرد، ذهن را مجهّز به یک نظام نشانه ای قدرتمند می کند که نتیجه‌ی آن، دستیابی به خصوصیّت واسطه مندی است. بر اثر این خصوصیّت جدید است که بشر می تواند استنباط و دریافت خود را به موارد جدیدی که درباره‌ی آنها تجربه مستقیم ندارد، تعمیم دهد و قدرت پیش بینی پیدا کند. بدین ترتیب، زبان که خود ابزاری برای تفکّر به شمار می رود، به صورت سازوکار و راهبُرد تفکّر در می آید.
انسانها در مراوده‌ی کلامی با هم، نه تنها یکدیگر را از منظور و قصد هم آگاه می‌سازند، بلکه وارد جهان ذهنی هم می شوند، و به یک اعتبار، این جهان را خلق می‌کنند. ویگوتسکی مخصوصاً با تأکیدی که بر مفهوم گفتار درونی و سرشاری این نوع گفتار از معانی عاطفی و هیجانی داشت، نقش گفتار را در بازنمایی احساس ها، بازخورد ها و کلّ فضای شناختی – عاطفی – انگیزشی به خوبی نشان داد. (همان)

زبان
حیوانات جهان را به صورت مستقیم درک و تجربه میکنند ولی انسان نه. انسانها جهان را از طریق استفاده از ابزارها یا نشانه ها درک می کنند. از بین این سیستم های نشانه ای می توان به سیستم های شمارش، نوشتاری، نقشه ها و زبان اشاره کرد. ویگوتسکی اظهار می دارد انسانها در سوگیری ها، قواعد و الزامات زبان ساخته می شوند. (راشدی) بدون شکّ مهم ترین سیستم نشانه ای گفتار است. گفتار کارکردهای زیادی دارد. امّا اساسی ترین آنها این است که تفکّر و توجّه ما را از موقعیّت بی واسطه (از تأثیر پذیری محرّک در هر لحظه) آزاد می کند. بنابراین گفتار ما را قادر می سازد تا به گذشته فکر کنیم و برای آینده برنامه ریزی کنیم .

وی در تحوّل یا رشد زبان سه دوره را متمایز می کند:
-گفتار اجتماعی (بیرونی): نقش این گفتار که تا سنین قبل از سه سالگی ادامه دارد، کنترل رفتار دیگران‌ است، مثلاً کودک به مادر می گوید: شیر می خواهم. (همان)
-گفتار خود محورانه: در سنین 3 تا 7 سالگی کودکان غالباً با خود صحبت می کنند و از این طریق رفتار خود را کنترل می کنند. گفتار خود محورانه مرحله‌ی انتقالی گفتار بیرونی به درونی است.
اصطلاح خود محورانه توسّط پیاژه مطرح شد. پیاژه می گفت این گفتار نشان دهنده‌ی عدم توانایی کودک پیش عملیاتی در درک دیدگاه های دیگران است. امّا ویگوتسکی با این علم مخالف است و می‌گوید: کودک این گفتار را برای کنترل رفتار خود مورد استفاده قرار می دهد. در حال حاضر بجای گفتار خود محورانه، از اصطلاح گفتار خصوصی استفاده می کنند. (همان)

-گفتار درونی: در این مرحله کودک با خود صحبت می کند ولی به صورت بی صدا، گفتار درونی به اندیشه و رفتار انسان جهت می دهد. (همان)

ویگوتسکی توضیح می دهد که گفتار درونی از لحاظ کیفی از گفتار بیروین متمایز است. گرچه معتقد است گفتار درونی به وسیله‌ی فرایندی تدریجی از درونی سازی، از گفتار بیرونی منتَج می شود. (همان) اهمّیّت فرهنگ و زمینه اجتماعی ـ تاریخی: ویگوتسکی جنبه های فرهنگی، تاریخی و اجتماعی را در رشد شناختی بسیار با اهمّیّت می داند. او در توضیح اهمّیّت عوامل سه گانه‌ی بالا کارکرد های ذهنی را به دو دسته‌ی زیر تقسیم می کند: کارکرد های نخستین ذهنی و کارکرد های عالی ذهنی. (سیف، 1379، ص 217)

کارکرد های نخستین ذهنی به توانایی های طبیعی و ناآموخته‌ی انسان مانند توجّه کردن، حس کردن و ادراک کردن اشاره می کنند. در جریان رشد یا تحوّل،‌ این کارکرد های نخستین ذهنی تدریجاً به کارکرد‌های عالی ذهنی، یعنی حلّ مسئله و تفکّر، تغییر می یابند. این تغییر از کارکرد های نخستین به کارکرد های عالی ذهنی عمدتاً از راه تأثیر فرهنگ و زمینه‌ی تاریخی- اجتماعی میسّر است. (همان)

تأکید ویگوتسکی بیشتر بر تعامل بین فرد و زمینه‌ی اجتماعی اوست. به باور او، کودک از طریق این تعامل روابط اجتماعی را به صورت کارکرد های روانشناختی در می آورد. بنا به گفته‌ی ویگوتسکی، «همین تبدیل روابط اجتماعی به کارکرد های ذهنی موجب رشد یا تحوّل شناختی می شود». فرایند تبدیل روابط اجتماعی به کارکرد های عالی ذهنی نه به طور مستقیم بلکه از طریق یک واسطه یا، بنا به گفته‌ی ویگوتسکی، یک علامت امکان پذیر می شود. برای نمونه، یک ابزار می تواند نقش چنین واسطه ای را ایفا کند، میمون های کهلر برای دستیابی به موز خارج از دسترس از یک چوب استفاده می کردند. چوب در اینجا یک ابزار است. به همین قیاس،‌ دانش آموزان می آموزند که را ساده‌ی حلّ مسائل عددی این است که از حرف x برای مقدار مجهول استفاده کنند. آنها به این طریق مسائل را به علامت های عددی تغییر می‌دهند و آنگاه به جواب دست می یابند. (همان)

درونی سازی

عنصر اساسی در شکل گیری کار کرد عالی ذهنی فرایند درونی سازی است، چیزی که ابتدا به عنوان میانجی نشانه ای خارجی یا ارتباط بین فردی ظاهر می شود. بعد به فرایند روان شناختی درونی تبدیل می‌شود: هر کار کرد عالی ذهنی در جریان رشد و تکامل خود، ضرورتاً از مرحله‌ی بیرونی عبور می کند، چون در اصل کارکردی اجتماعی است. این نکته‌ی اصلی، در کل مسئله‌ی رفتار درونی- بیرونی است .... وقتی می گوییم فرایندی خارجی است، منظور این است که اجتماعی است.
هر کارکرد ذهنی، پیش از آنکه درونی و واقعاً تبدیل به کار کرد ذهنی شود، مرحله ای خارجی بوده است. (رزّاقی) در مرحله‌ی گفتار درونی، زبان تبدیل به ابزار حلّ مسئله می‌شود. کودکان هنگام انجام کار، با خودشان صحبت می کنند و بعد به تدریج این شکل مکالمه ناپدید می شود و در حقیقت درونی می شود. چیزی که ما آن را تفکّر می نامیم. ویگوتسکی معتقد بود تفکّر مستلزم زبان آموزی است. کودک قبل از یادگیری زبان دارای تفکّر نیست. قبل از زبان هوش وجود دارد ولی تفکّر نه. به نظر ویگوتسکی زبان پیش شرط و پیش نیاز تفکّر است. ولی برخلاف پیاژه، رشد زبان را به صورت تحوّل قبول ندارد بلکه حاصل تعاملات کودک با محیط پیرامون می داند. (راشدی)

منطقه‌ی مجاور رشد (ZPD)
یکی دیگر از مفاهیم اصلی نظریّه ویگوتسکی، مفهوم منطقه‌ی مجاور رشد (ZPD) [34] است که قبلاً هم به آن اشاره شد و فهم آن برای درک نظریّه‌ی رشد شناختی او بسیار مهمّ است. پیاژه معتقد بود که رشد یا تحوّل مقدّم بر یادگیری است. ویگوتسکی می گوید یادگیری پیش از رشد می آید. پیاژه می‌گفت مرحله ای از رشد شناختی که کودک در آن قرار دارد تعیین کننده‌ی ماهیّت تفکّر اوست و لذا با آموزش نمی توانیم فراتر از رشد شناختی کودک، در او یادگیری ایجاد کرد.

در مقابل، ویگوتسکی معتقد است که فرایند های رشد یا تحوّل به دنبال فرایند های یادگیری رخ می دهند. برای اثبات این نظر،‌ ویگوتسکی نشان داده است که کودکانی که به تنهایی از عهده‌ی انجام پاره ای از تکالیف یادگیری بر نمی آیند به کمک بزرگسالان یا دوستان بالغ تر از خود انجام آن کارها را می آموزند.
به سخن دیگر، وقتی که کودکان به حال خود رها می‌شوند تا مستقلّانه به حلّ ‌مسائل بپردازند یک نوع توانایی از خود نشان می دهند، و وقتی که با همکاری و هدایت بزرگ تر ها یا کودکان بالغ تر از خود به حلّ مسائل اقدام می کنند توانایی بیشتری نشان می‌دهند. توانایی کودک در حلّ مسئله به طور مستقلّانه معرّف سطح فعلی رشد او و توانایی اش در حلّ مسائل به کمک دیگران نشان دهنده سطح رشد بالقوّه‌ی اوست. منظور از منطقه‌ی تقریبی رشد تفاوتِ بین سطح فعلی رشد کودک و سطح رشد بالقوّه‌ی اوست.
بنا به تعریف منطقه‌ی تقریبی رشد به: دامنه ای از تکالیفی که کودک به تنهایی از عهده‌ی انجام آنها بر نمی آید امّا به کمک بزرگسالان یا کودکان بالغ تر از خود قادر است آنها را انجام دهد، گفته می شود. (سیف، 1379، ص 219) ویگوتسکی می گوید آزمون های هوش یا آزمون های حلّ مسئله که عملکرد مستقلّانه‌ی کودک را می‌سنجد سطح رشد فعلی او را اندازه می گیرند، یعنی همان کاری را که کودکان به تنهایی از عهده اش بر‌می آیند. امّا با قدری پرسش و پاسخ و هدایت کودکان می توان آنان را واداشت تا توانایی های بیشتری از خود بروز دهند.
به باور ویگوتسکی، آنچه کودکان به کمک دیگران می توانند انجام دهند بیشتر معرّف توانایی واقعی آنان است تا آنچه به تنهایی از عهده اش بر می آیند. بنابراین، برای شناسایی رشد کودکان باید هم سطح رشد فعلی و هم سطح رشد بالقوّه‌ی آنان را شناخت. (همان)


روش شناسی ویگوتسکی

ویگوتسکی نوشته های اوّلیه‌ی گزل[36]، ورنر[37] و پیاژه را مطالعه کرد و به اهمّیّت نوعیِ رشد درونی که آنها مطرح کرده بودند، پی برد. به علاوه، ویگوتسکی یک مارکسیست بود که اعتقاد داشت درک انسان تنها بر اساس بافت تاریخی- اجتماعی محیط امکان دارد. بنابر این، ویگوتسکی سعی کرد تا نظریّه ای را خلق کند که در آن ارتباط بین دو مسیر رشد[38]، یعنی مسیر طبیعی[39] که از درون سرچشمه می گیرد و مسیر تاریخی- اجتماعی[40] که کودک را از بیرون تحت تأثیر قرار می دهد، را نشان دهد. (کرین، به نقل از خوی نژاد، 1384، ص 284)

او با این فرض کار خود را آغاز می کند که رشد روانشناختی در انسان، بخشی یا جزئی از رشد و تحوّل کلّ تاریخ نوع بشر است و بنابراین، رشد انسان باید در این جریان، درک و شناخته شود. پذیرش این گذاره بدین معناست که ما باید در آزمایش های روانشناختی، روش شناسی مناسبی وضع کنیم. در واقع، انسان، در جریان تحوّل و تکامل تاریخی خود، طبیعت جدیدی می آفریند: یعنی جهانی واسطه مند، و مبتنی بر ابزار های نشانه ای که در طیّ تاریخ شکل گرفته اند، امّا مستقیماً جزء «داده های» طبیعی نبوده اند. هدف اصلی پژوهش های روانشناختی، ارائه تجزیه و ترکیبی است درباره‌ی صُوَر عالی رفتار، که خود برخاسته از این جهان واسطه مند اطّلاعاتی است. ( کوزولین، به نقل از قاسم زاده، 1381، ص 16 )
ویگوتسکی در رویکرد به تجزیه و ترکیب کارکرد های عالی روانشناختی، ‌سه اصل را مهم می داند: (کوزولین، به نقل از قاسم زاده، 1381، ص 17)
1. او می گوید: در تحلیل های متداول، معمولاً فرایند ها ثابت، و به عنوان اشیاء نگریسته می‌شوند. و کار تحلیل عبارتست از تجزیه این اشیاء به اجزای متشکّله‌ی خود. امّا منظور از تحلیل فرایند یعنی پی بردن به چگونگی حرکت و مراحل تغییر یک پدیده. بنابر‌این باید رویکرد رشد و تحوّل را با رویکرد تجربی، در هم بیامیزیم. هر فرایند روانی، چه رشد و تحوّل اندیشه باشد و چه رشد و تحوّل رفتار ارادی، فرایندی است دستخوش تغییر، و باید در جریان آن تغییر بررسی شود. ویگوتسکی نام روش خود را تجربی- تکوینی (یا رشدی و تحوّلی) می گذارد. و بدین ترتیب، مفهوم رشد و تحوّل را وارد آزمایشگاه می سازد.

2. تبیین در تقابل با توصیف: ویگوتسکی معتقد است که توصیف صِرف نمی تواند روابط علّی پویای زیر ساخت پدیده ها را روشن سازد. او این رویکرد را می پذیرد که بر حسب آن، تحلیل پدیدار شناختی[42] که بر پایه‌ی ویژگی های سطحی یا ظاهری استوار است (سنخ پدیداری) در برابر تحلیل مبتنی بر سنخ پیدایشی (تکوینی) قرار می گیرد که در آن هر پدیده‌ای بر اساس ریشه و منشأ،‌ و چگونگی شکل گیری خود تبیین می شود و نه ویژگی های پدیداری. ویگوتسکی در این باره فرایند گفتار را مثال می زند که ممکن است در مقاطعی از لحاظ سنخ پدیداری مشابه، امّا از جهت سنخ پیدایشی، متفاوت باشد. بنابر این نمی‌توان صرفاً با تکیه بر تشابهات ظاهری، به محتوا و ماهیّت آن پی برد. برخی از کلماتی که یک کودک 5 ساله به کار می گیرد ممکن است مشابه کلماتی باشد که فردی بالغ به کار می‌گیرد، امّا حوزه های معنایی آنان عموماً متفاوت است.

3. مسأله رفتار از پیش شکل گرفته: سوّمین اصل روش شناختی ویگوتسکی به این مسأله معطوف می شود که در روش های متداول معمولاً فرایند های از قبل موجود و به اصطلاح سنگواره ای شده، بررسی می شوند: یعنی بیشتر رفتار هایی موضوع قرار می گیرند که خودکار و ایستا هستند و ظاهر آنها چیزی درباره‌ی منشأ و ماهیّت درونی آنها به ما نمی گوید. همین روش باعث می شود که مثلاً توجّه ارادی و غیر ارادی، به عنوان پدیده ای همگن تلقّی شود، در حالیکه از لحاظ تاریخچه‌ی رشدی و نقش و ساختار، با هم فرق دارند.

بدین ترتیب ویگوتسکی معتقد است که نباید به حاصل یا نتیجه‌ی رشد توجّه کنیم، بلکه باید فرایندیی را که زیر ساخت صُوَر عالی رفتار هستند، باز شناسیم. بدین منظور لازم می آید که از مشخّصه‌ی خودکار، ایستا و انعطاف ناپذیر شکل عالی رفتار بگذریم و به وجه پویا، تغییر پذیر و کنترل شده‌ی آن توجّه کنیم. (همان)
بنابراین در روش شناسی پیشنهادی ویگوتسکی (یعنی روش تجربی - تکوینی) آنچه بررسی می شود پاسخ کودک نیست، بلکه چگونگی تغییر در پاسخ و شیوه های جدید پاسخ گویی است. برای دریافت این چگونگی تغییر، در آزمایشگاه آزمایه هایی را به کودک معرّفی می کنیم که از توانایی های موجود او فراتر می روند. در چنین مواردی، معمولاً محرّکی که ابتدا در نقش محرّک خنثی عمل می کند، مانند کلمات بی‌معنایی که زیر مهره های ویگوتسکی نوشته شده اند، در نقش نشانه یا ابزار وارد می شوند و کودک را در موقعیّت جدیدی قرار می دهند، به نحوی که ساختار و عملکرد رفتار او تغییر پیدا می کند. (همان) مقایسه‌ی نظریّه‌ی ویگوتسکی با نظریّه‌ی پیاژه ژان پیاژه در 9 آگوست 1896 به دنیا آمد و در 16 سپتامبر1980 در گذشت.

نظریّه های پیاژه و ویگوتسکی دارای وجوه مشترک فراوانی هستند این دو به همراه برونر پایه‌گذار تئوری شناخت گرایی بودند. طبق نظر آنها انسان با یک سری امکانات یا ابزار خاصّ و درونی زاده می شود. او با کمک این ابزار ذاتی و درونی به مطالعه و بررسی پیرامون خود می پردازد و از محیط خود اطلاعات کسب می کند. اطلاعات کسب شده در مسیر تکاملی اش به مخزن دانش او تبدیل می شود. تجربه معنایی تازه در رویاریی با تجارب گذشته و انبار شده به یک سری تغییرات و تحوّلات ریشه ای می‌انجامد و دراین راستا زبان به فاکتوری تعیین کننده در رشد و زندگی اجتماعی فرد تبدیل می شود. مانند اینکه هر دو بر مشارکت فعّال و پذیرش تفاوت های فردی تأکید می کنند (راشدی) ، امّا مدّ نظر ما در این قسمت اشاره به وجوه تمایز این دو نظریّه از یکدیگر است. در کلاس هایی که با مدل ویگوتسکی برپا می شوند، آموزش از یادگیری اکتشافی مستقلّ، فراتر می‌رود. این نوع کلاس اکتشاف کمکی را ترغیب می کند. معلّمان با توضیحات، مثال ها و یادآوری های کلامی یادگیری کودکان را هدایت می کنند و تلاش های خود را به دقّت به منطقه‌ی مجاور رشد هر کودک متناسب می سازند. امّا طبق نظریّه‌ی پیاژه دیگر نیازی به این کار ها نیست. (کرین، به نقل از خوی نژاد، 1384، ص 297)

از تفاوت های دیگر نظریّه‌ی پیاژه با ویگوتسکی عدم تأکید پیاژه بر زبان می باشد. این عدم تأکید، چالش دیگری را پدید آورد. این بار از جانب نظریّه‌ی ویگوتسکی که بر بستر اجتماعی رشد شناختی تأکید می کند. در اوایل کودکی، رشد سریع زبان، توانایی کودکان پیش دبستانی را برای مشارکت در گفتگوی اجتماعی، هنگام انجام دادن تکالیفی که از لحاظ فرهنگی معنا دار هستند، افزایش می دهد. این در حالی است که پیاژه برای زبان و تأثیر مهمّی که در روند رشد کودک دارد، ارزش چندانی قائل نشده است. (همان)
از جمله تفاوت های دیگر می توان به این مسأله اشاره کرد که هر چند پیاژه بر تعامل کودک با محیط تأکید دارد، امّا مقصود او از محیط، همان محیط فیزیکی دور و بر کودک بود. چارچوب اجتماعی و فرهنگی که کودک در آن قرار گرفته، هیچ نقشی در نظریّه‌ی پیاژه ندارد بر خلاف نظر ویگوتسکی که: بخش عمده‌ی چیزهایی که کودک در حال رشد باید بیاموزد، شیوه های ویژه و قراردادی نگرش محیط فرهنگی او به واقعیّت است. (همان)

نظریّه‌ی ویگوتسکی به ویژه در مطالعه‌ی رشد شناختی با نفوذ بوده است. امّا رویکرد ویگوتسکی با رویکرد پیاژه کاملاً فرق دارد. پیاژه آموزش مستقیم توسط بزرگسالان را با اهمّیّت نمی دانست. در عوض، او روی تلاش های فعّال و مستقلّ کودکان برای با معنا کردن دنیایشان تأکید کرد. ویگوتسکی با پیاژه موافق بود که کودکان موجودات فعّال و سازنده ای هستند، امّا بر خلاف پیاژه، رشد شناختی را به صورت فرایند میانجی اجتماعی در نظر داشت – به طوری که به حمایت بزرگسالان و همسالان خبره از کودکان، هنگامی که می خواهند کار جدیدی را انجام دهند، وابسته است. و بالأخره، ویگوتسکی معتقد نبود که همه‌ی کودکان مراحل یکسانی را پشت سر می گذارند. در عوض، به محض اینکه کودکان زبان را فرا می گیرند،‌ توانایی تقویت شده آنها در برقراری ارتباط با دیگران، به تغییرات پیوسته در فکر و رفتار منجر می شود که می تواند از فرهنگی به فرهنگ دیگر کاملاً فرق کند. در مقابل نظر پیاژه که تأکید داشت فرد با عبور از مجموعه ای از مراحل رشد می کند، نظریّه‌ی ویگوتسکی قرار دارد. ویگوتسکی معتقد است که منشأ و خواستگاه رشد شناختی در رشد جسمانی قرار ندارد؛ بلکه ریشه در تأثیرات فرهنگی و اجتماعی دارد. (همان)

مطالعاتی را در زمینه‌ی اختلاف نظر ویگوتسکی با پیاژه در مورد گفتار خود محورانه انجام شده است که به یکی از آنها می پردازیم: سختی تکلیف: ویگوتسکی چنین استدلال می کرد که اگر گفتار خود محورانه کارکردی در زمینه‌ی حلّ مسئله داشته باشد،‌ باید هنگامی که تکالیف مشکل تر می شود، افزایش یابد. پیاژه کارکرد مثبتی برای گفتار خود محورانه نمی دید و نظریّه‌ی او چنین چیزی را پیش بینی نمی کرد. (همان)
بر همین اساس، ویگوتسکی سعی کرد تا شرائطی را به وجود آورد که در آن تکالیف مشکل تر شوند. برای مثال، هنگامی که کودک، آماده‌ی نقّاشی کشیدن بود، به طور ناگهانی متوجّه می شد که کاغذ و موادّ رنگی در اختیار ندارد. به عبارت دیگر، با ممانعت از فعّالیّت آزادانه، با مشکل مواجه می شد. در این گونه موقعیّت ها در کودکان 5 تا 7 ساله، نسبت گفتار خود محورانه تقریباً دو برابر می شد. کودکان سعی می‌کردند از طریق گفتگو با خود، ‌مشکلات را حلّ کنند. برای مثال پسری می گفت: «مداد کجاست؟ من مداد آبی می خواهم. مهم نیست من با مداد قرمز می نویسم و آن را با آب خیس می کنم. اینطوری پر رنگ تر می شود و مانند آبی خواهد شد.» این مطالعه نشان داد که گفتار خود محورانه در کودکان خردسال، کارکرد حلّ مسأله را دارد. (همان)

روند های سنّی: ویگوتسکی همچنین اظهار کرد که نظریّه‌ی او در مقایسه با پیاژه، روند های سنّی متفاوتی را پیش بینی می کند. آنطور که پیاژه اشاره کرده است، اگر گفتار خود محورانه صرفاً منعکس‌کننده‌ی عدم بلوغ شناختی کودک باشد، باید پا به پای رشد کودک، کاهش یابد. (همان) امّا در دیدگاه ویگوتسکی، گفتار خود محورانه یک پیشرفت جدید و یک شقّ جدید از گفتار اجتماعی است. این گفتار برای کودک، ابزاری برای حلّ مسأله است و به همین دلیل، انتظار داریم که استفاده‌ی کودک از آن افزایش یابد. بنابر این ویگوتسکی پیش بینی کرد که گفتار خود محورانه قبل از اینکه با تبدیل‌شدن به گفتار درونی کاهش یابد، افزایش خواهد یافت. (همان)
ویگوتسکی همچنین در مورد سرنوشت نهایی گفتار خود محورانه،‌ با پیاژه مخالف بود. پیاژه عنوان می کرد که کودکان در نهایت، بر خود محوریِ خویش فائق می آیند و گفتار خود محورانه به سادگی کاهش می یابد. ویگوتسکی اظهار داشت که گفتار خود محورانه کاملاً محو نمی شود، بلکه به صورت نهانی در می آید و به گفتار درونی تبدیل می شود،‌ نوعی گفتگوی خاموش که ما اغلب در هنگام حلّ مسائل، به آن اقدام می کنیم. ویگوتسکی عنوان کرد این نگرش که کاهش گفتار خود محورانه، نشانه ای برای از بین رفتن آن است، مانند این است که بگوییم کودک هنگامی که از انگشتان خود برای شمارش استفاده نمی کند و عمل شمارش را به طور ذهنی انجام می دهد، شمردن را متوقّف کرده است. (همان)
بنابر این او معتقد بود که گفتار خود محورانه بسیار سودمند است و در مسیر رشد گفتار درونی، مرحله‌ی بسیار با اهمّیّتی تلقّی می شود. (همان) اساسا‍ً تحقیقات تجربی بر روند های سنّی، از دیدگاه ویگوتسکی حمایت کرده اند؛ همچنان که تقریباً تمامی تحقیقات دیگر در این زمینه نیز، دیدگاه ویگوتسکی را در برابر پیاژه، تأیید کرده اند. (کرین، به نقل از خوی نژاد، 1384، ص 298)
اهم نظریه ویگوتسکی

1 – کارکردهای نخستین ذهنیPRIMARY MENTAL FUNCTIONS : این کارکردهای ذهنی در سالهای اغاز عمربطورطبیعی وجود دارند و درانسان و حیوان یافت می شوند ویژگی مهم انها غیرارادی بودن و نا آگاه بودن است. مثال : یا توجه در شکل نخستین خود، یک حرکت خود بخودی و غیرارادی است. مثلا هم انسان و هم حیوان پس از شنیدن یک صدای شدید ، بدون اراده بسوی آن توجه می کنند.
2- کارکردهای عالی ذهنیHIGHER MENTAL FUNCTIONS : مثل استدلال منطقی ، توجه انتخابی و زبان و ..... ویژه انسانند و بر اساس کارکردهای نخستین تحول می یابند.

تفاوت کارکردهای عالی ذهنی با کارکردهای نخستین ذهنی :
1– زیر کنترل انسانی قرار دارند و با اراده او انجام می شوند.
2 – خاستگاه اجتماعی دارند.
3 – به کمک ابزارهای روانشناختی رخ می دهند. کارکردهای عالی ذهنی ازطریق تعامل بین فرد و زمینه اجتماعی او تحول می یابند. هر کارکرد عالی ذهنی الزاما در ابتدا یک کارکرد اجتماعی است.(سیف ،1390،ص94 )

درونی سازی INTERNALIZATION: به فراینـد تبدیل تدریجی تجارب یا فعالیت های اجتماعی بیرونی به فرایندهای عالی ذهنی درونی سازی می گویند. این فرایند از طریق یک واسطه امکان پذیر می شود. دریسکول : استفاده از واسطه یعنی تغییر دادن یک موقعیت محرکی در فرایند پاسخ دادن به آن نه بطور مستقیم بلکه از طریق نوعی پیوند امکان پذیر است. (از طریق یک ابزار یا علامت) ابزار : به چیزی گفته می شود که در خدمت چیزی دیگر بکار برود . ابزار یک شی بیرونی است که مورد دستکاری فرد قرار می گیرد تا با آن بر محیط عمل کند.
میمونها در آزمایش کهلر برای دستیابی به موز دور از دسترس از یک چوب استفاده می کردند .
چوب در اینجا یک ابزار است.
علامت : چیزی است که به جای چیز دیگر مورد استفاده قرار می گیرد . علامـت به بازنمایی درونی یک شی یا یک نماد گفته می شود که دارای معنی خاص فرهنگی است. مثال: دانش آموزان یاد مـی گیرند که یک راه ساده حل مسائل عـددی این است که از حرف X برای مقدار مجـهول استفاده کنـند آنها به این طریق مسائل را به علامت های ریاضی تبدیل می کنند تا بتوانند برای آنها راه حل بیابند.

قانون کلی رشد فرهنگی – اجتماعی در نظریه ویگوتسکی :
هر کارکرد عالی ذهنی ،پیش از آنکه بصورت یک فرایند روانشناختی در شخص رخ دهد،ابتدا در یک سطح اجتماعی وجود دارد . ویگوتسـکی این موضوع را به عنوان انتـقال از سطح بین ذهنی به درون ذهنی توصیف کرده و رشد تدریجی کارکردهای عالی ذهنی از طریق تعامل اجتماعی را درونی سازی نام نهاده است . مثال : توانایی تفکر انتقادی می تواند از تعامل اجتماعی مانند پرسش و پاسخ به روش سقراطی ایجاد شود.

گفتار خود محورانه :EGOCENTRIC SPEECH :
گفتار خود محورانه ازدید ویگوتسکی ، چگونگی تبدیل تعامل یا روابط اجتماعی به کارکردهای ذهنی را نشان می دهد. ویگوتسکی این نوع گفتار کودک را بر اساس مفهوم درونی سازی توضیح میدهد و می گوید گفتار خود محورانه ، گفتار اجتماعی است که جریان درونی سازی بسوی گفتار درونی را نشان میدهد.

مراحل رشد زبان از دید ویگوتسکی :

1 - گفتار اجتماعی یا گفتار بیرونی :
پیش از سه سالگی ظاهر می شود و نقش آن کنترل رفتار دیگران است. مثلا : وقتی کودک به مادرش می گوید شیر می خواهم از این طریق به کنترل رفتار دیگران اقدام می کند.
2 - گفتار خود محورانه : بین 3 تا 7 سالگی رخ میدهد. این نوع گفتار، مرحله انتقالی گفتار بیرونی به گفتار درونی است. در این مرحله کودکان غالبا برای کنترل رفتارشان با خودشان حرف میزنند. مثلا : هنگام انجام کاری، آنچه را که انجام می دهند به زبان می آورند. نقش گفتار خود محورانه کنترل و هدایت رفتار خود است.

3 – گفتار درونی : پس از 7 سالگی ظاهر می شود .
گفتار درونی با خود سخن گفتن به طور بی صداست. گفتار درونی به اندیشه و رفتار انسان جهت میدهد و در همه کارکردهای عالی ذهنی وجود دارد.

تفکر و زبان :
در نظریه ویگوتسکی ، تفکر و زبان در کودکان بصورت دو فعالیت مستقل از هم شروع می شوند در ابتدا تفکر پیش زبانی یا تفکر بدون زبان و زبان پیش عقلی یا گفتار بدون تفکر وجود دارند. مثال : کوشش کودکان در ماههای اول زندگی برای حل کردن مسائلی مانند دستیابی به اشیا و بازکردن در موردی از تفکر بدون زبان است.
در حدود 2 سالگی منحنی های مجزای تفکر و پیش زبانی و زبان پیش عقلی به هم میرسند در نتیجه تفکر زبانی و زبان عقلانی میشود.
در فاصله 2 تا 7 سالگی ، زبان هم نقش درونی (هدایت و جهت دهی به تفکر)و هم نقش بیرونی (انتقال نتایج تفکر به دیگران)را ایفا میکند.

خود نظم دهی :
یعنی توانایی اندیشیدن و حل کردن مسائل بدون کمک دیگران - به کنترل فرد بر فرایندهای شناختی اش ( تفکر ، حافظه و ....) گفته میشود .

مراحل خود نظم دهی :
1 – نخست کودک یاد می گیرد که اعمال و صداها دارای معنی اند . بعنوان مثال : کودک می آموزد که دست دراز کردن او به سوی یک شی برای دیگران این گونه معنی میدهد که او آن شی را می خواهد.
2 – انجام تمرین : کودک حرکاتی را که باعث جلب توجه دیگران می شود تمرین می کندو نیز برای تسلط بر زبان با دیگران به گفتگو می پردازد.
3 – استفاده از علامت برای تفکر و حل مسئله بدون کمک دیگران. در این مرحله کودکان خود نظم دهنده یا خودسامانگر میشوند.

ویگوتسکی :
- یادگیری پیش از رشد می آید. ( یادگیری مقدم بر رشد است ).
- فرایندهای رشد یا تحول بدنبال فرایندهای یادگیری رخ میدهند.
منطقه تقریبی رشد: منطقه تقریبی رشد در نظریه ویگوتسکی اهمیت تعامل اجتماعی را در رشد و یادگیری نشان میدهد. ویگوتسکی می گوید کودکانی که به تنهایی از عهده انجام پاره ای تکالیف یادگیری بر نمی آیند به کمک بزرگسالان یا دوستان بالغ تر و آگاه تر از خود انجام آن کارها را یاد می گیرند. توانایی کودک در حل مسائل بطور مستقلانه (آنچه که در نظر پیاژه است ) معرف سطح کنونی رشد او و توانایی اش در حل مسائل به کمک دیگران نشان دهنده سطح رشد بالقوه اوست.
منظور از منطقه تقریبی رشد، تفاوت بین سطح کنونی یا سطح رشد واقعی کودک و سطح رشد بالقوه اوست. بعبارت ساده تر منطقه تقریبی رشد به دامنه ای از تکالیف گفته می شود که کودک به تنهایی از عهده انجام آنها بر نمی آید اما به کمک بزرگسالان یا دوستان بالغ تر از خود قادر است آنها را انجام دهد.(سیف،1390،ص90) مثال : برای ارزیابی ZPD یک کودک فرض کنید سن عقلی در کودک با یک آزمون هوشی ، 8 سال تعیین شده است از نظر ویگوتسکی ما نمی توانیم کارمان را در همین جا متوقف کنیم ما ادامه میدهیم تا مشخص شود چگونه هر یک از این کودکان تلاش خواهند نمود مسایلی را که برای کودکان بزرگتر طراحی شده حل کنند ما به هر کودک با توضیح دادن ، پرسیدن سوالات هدایت شونده و معرفی عناصر اصلی راه حل کمک می کنیم با این کمک یکی از این کودکان مشکلات را در سطح یک کودک دوازده ساله و دیگری در سطح یک کودک 9 ساله حل می کند این تفاوت بین سنین عقلی کودکان و سطح عملکردی که آنها از طریق همکاری با یک بزرگسال بدست می آورند ناحیه تقریبی رشد گفته می شود.(بیابانگرد ،1384 ،ص51 )

رشد شناختی زمانی به حداکثر میرسد که در منطقه تقریبی رشد، تعامل اجتماعی صورت پذیرد.بعضی مربیان به لحظه ای که یک کودک یا گروهی از کودکان در آستانه آمادگی برای یادگیری یک مفهوم قرار دارند لحظه آموزش پذیر گفته اند تکیه گاه سازی SCAFOLDING: تکالیفی که در منطقه تقریبی رشد قرار دارند هنوز از سوی کودک آموخته نشده اند اگر بزرگترها کودک را یاری دهند از عهده انجام آن تکالیف و یادگیری آنها برخواهد آمد برونر کمک و راهنمایی دیگران را تکیه گاه سازی نامیده است. در تکیه گاه سازی ابتدا معلم یا شخص دیگری که یادگیرنده را یاری میدهد سهم عمده ای از مسئولیت را به عهده می گیرد اما به تدریج که یادگیری پیش میرود مسئولیت به یادگیرنده واگذار می شود.(سیف ،1390،ص100 ) سکوسازی اصطلاحی است که دکتر بیابانگرد برای واژه SCAFFOLDING بکار برده است. (بیابانگرد ،1384 ،ص51 )

سکوسازی یعنی فن تغییردادن سطح حمایت . در طول مدت جلسه تدریس، شخصی ماهرتر میزان راهنمایی را تنظیم کرده تا مناسب سطح عملکرد جاری کودک گردد. هنگامی که تکلیف یادگیری دانش آموز جدید است شخص ماهرتر ممکن است از آموزش مستقیم استفاده کند همین که کفایت و شایستگی دانش آموز افزایش می یابد راهنمایی کمتری صورت می گیرد. (بیابانگرد ،1384 ،ص52 )
ویگوتسکی: آزمونهای هوش عملکردمستقلانه کودک را می سنجد یعنی سطح رشدفعلی او. به باور ویگوتسکی ، آنچه کودکان به کمک دیگران می توانند انجام دهند بیشتر معرف توانایی واقعی آنان است تا آنچه به تنهایی از عهده اش بر می آیند. بنابراین برای شناسایی رشد کودکان، باید هم سطح رشد فعلی و هم سطح رشد بالقوه آنان را شناخت.


ویگوتسکی و آموزش
این روزها، مربّیان مشتاقانه دیدگاه های ویگوتسکی را به کار می برند. کلاس های مدل پیاژه و ویگوتسکی قطعاً ویژگی های مشترکی دارند. هر دو بر مشارکت فعّال و پذیرش تفاوت های فردی تأکید می کنند امّا کلاس مدل ویگوتسکی از یادگیری اکتشافی مستقلّ، فراتر می رود. این نوع کلاس اکتشاف کمکی را ترغیب می کند. معلّمان با توضیحات، مثال ها و یادآوری های کلامی یادگیری کودکان را هدایت می کنند و تلاش های خود را به دقّت به منطقه‌ی مجاور رشد هر کودک متناسب می سازند. تشریک مساعی همکلاسی ها نیز به اکتشاف کمکی مساعدت می کند. معلّمان، تجربیّات یادگیری یاری بخش را ترتیب می دهند، به اینگونه که همکلاسی های دارای توانایی های مختلف را با هم گروه بندی کرده و آنها را ترغیب می کنند به یکدیگر بیاموزند و کمک کنند. (بِرک، به نقل از سیّد محمّدی، ‌1381، ص 329)

ویگوتسکی بازی وانمود کردن را بستر اجتماعی ایده آلی برای پرورش دادن رشد شناختی در اوایل کودکی می دانست. او گفت: کودکان هنگام بازی وانمود کردن، یاد می گیرند از عقاید درونی و مقرّرات اجتماعی و نه از تکانه های فوریِ خود پیروی کنند. برای مثال، کودکی که وانمود می کند به خواب رفته است از مقرّرات مربوط به رفتار حین خواب پیروی می کند. کودک دیگری که خود را به صورت پدر و عروسک را به صورت فرزند تجسّم می کند، از قواعد رفتار مربوط به والدین تبعیّت می کند. به عقیده‌ی ویگوتسکی، بازی وانمود کردن، منطقه مجاور رشد منحصر به فرد بسیار با نفوذی است که طیّ آن، کودک انواع فعّالیّت های چالش انگیز را امتحان می کند و مهارت های جدید زیادی را فرا می گیرد. (همان)

کاربرد های عملی نظریّه ویگوتسکی در آموزش را می توان در چند نکته خلاصه کرد:
نخست تأکید زیاد بر اهمّیّت زبان. او زبان را برای رشد کارکرد های عالی ذهن بسیار مهم می داند. بنابراین، می توان اینگونه نتیجه گرفت که مدارس باید زبان را یک موضوع محوری تلقّی کنند و معلّمان در آموزش زبان جدّیّت بیشتری به کار ببندند. (سیف، 1379، ص 221)
نکته‌ی دوم تأکیدی است که این نظریّه بر مسائل فرهنگی و اجتماعی دارد. گفته شده است که رشد شناختی به شدّت متأثّر از این نظریّه است. بنابراین، لازم است مطالب درسی در یک بافت فرهنگی- اجتماعی آموزش داده شوند و در تمام مراحل تحصیلی مسائل فرهنگی و اجتماعی از نظر دور نمانند. (همان) مطلب بعدی که مستقیماً در آموزش دخالت دارد مفهوم منطقه‌ی تقریبی رشد است.
بنا به این مفهوم، معلّم باید در آموزش موضوع های مختلف به دانش آموزان پیشاپیشِ رشد ذهنی آنان حرکت کند. یعنی معلّمان باید همواره یادگیرندگان را با مسائلی روبرو سازند که قدری فراتر از سطح توانایی های موجود آنان باشد و برای آنان به صورت چالش انگیز جلوه کند. از این راه معلّمان قادر خواهند بود سطح فعلیِ رشد ذهنی کودکان را به سطح بالقوّه‌ی آنان نزدیک کنند. (همان) باز هم نکته‌ی دیگری را که با توجّه به نظریّه‌ی ویگوتسکی در رابطه با آموزش می توان به معلّمان سفارش داد این است که کودکان را به صحبت کردن با خود تشویق کنند. از آنجا که با خود سخن گفتن کودکان را در هدایت و کنترل اندیشیدن یاری می دهد بهتر است معلّمان کودکان را در مدرسه تشویق کنند تا با خود نجوا کنند یا افکارشان را به طور آهسته بر زبان جاری سازند. وولفوک (1995) در تأیید این نظر می گوید: «تأکید بر سکوت کامل در زمانی که دانش آموزان بر روی مسائل دشوار کار می کنند، ممکن است کار را برای آنان دشوار تر سازد.» یکی از راههای تشویق کودکان به صحبت کردن با خود خود آموزی شناختی است. دانش آموزانی که توانایی خودآموزی شناختی دارند، هم از جهت کیفیّت و دقّت و هم از لحاظ سرعت بر یادگیری خود نظارت می کنند. به عنوان نمونه، در ضمن انجام کارها ممکن است به خود بگویند: «خوب، حالا چه کاری باید بکنم؟ ... عکس را با خطوط دیگری بکشم. باید دقیق تر و آهسته تر کار کنم. خوب، خط را پایین، پایین تر رسم کنم. عالی است؛ حالا کمی به سمت راست، همین طور. خوب حالا ... ». (همان)

ویگوتسکی گفته است به کمک بازی، آموزش رسمی و حتّی کار می‌توان کودک را به سطح رشد بالقوّه رسانید. بایلر و اسنومن[35] (1993) روش های آموزشی مورد استفاده معلّمان را در انتقال دانش آموزان از منطقه‌ی تقریبی رشد و رساندن آنان به سطح رشد بالقوّه به نحو زیر بر شمرده اند: الگو‌ دهی یا سرمشق‌دهی، استفاده از پاداش، دادن بازخورد،‌ سازماندهی شناختی و پرسش و پاسخ.

به نمونه‌ی آموزشی زیر که با روش پرسش و پاسخ صورت گرفته است توجّه کنید: دانش آموز مورد نظر از انجام تقسیم دارای باقیمانده ناتوان است، امّا به کمک روش پرسش و یا پاسخ، معلّم این توانایی را به او می آموزد:

معلّم 6 ÷ 44 را بر روی تابلو می نویسد و از دانش آموز می پرسد:
معلّم: چه عددی را وقتی که در 6 ضرب کنیم حاصل به 44 نزدیک تر است؟
دانش آموز: 6
معلّم: (6 را می نویسد) 6 ضرب در 6 چند می شود؟
دانش آموز: 36
معلّم: (6 را پاک می کند) 36.
می توانی عدد دیگری را انتخاب کنی که پاسخ آن به 44 نزدیک تر باشد؟
دانش آموز: 8
معلّم: 6 ضرب در 8 چند می شود؟
دانش آموز: 64 ... 48
معلّم: 48 خیلی بزرگ است. می توانی عدد دیگری را پیدا کنی؟
دانش آموز: 6 ضرب در 7 می شود 42
چنانکه از اندیشه های کلّی ویگوتسکی و به ویژه از مفهوم منطقه‌ی تقریبی رشد معلوم می گردد، دیدگاه او نسبت به تأثیر آموزش بر رشد شناختی بسیار خوش بینانه تر از نظر پیاژه است. به باور او انسان آماده‌ی رشد و تکامل است. او در این باره گفته است از آنجا که محیط اجتماعی تعیین کننده‌ی فرایند رشد شناختی است، ‌پس باید محیط اجتماعی را بهبود بخشید تا رشد شناختی انسان هایی‌که در آن محیط پرورش می یابند بهبود یابد.

به سخن دیگر، پیشرفت هر نسلی از جامعه سبب رشد شناختی بیشتر نسل بعدی خواهد شد. همچنین از نظریّه ویگوتسکی به طور مستقیم می توان نتیجه گیری کرد که معلّم در بالا بردن سطح رشد شناختی یادگیرندگان نقش بسزایی دارد. به عوضِ اینکه معلّمان منتظر بمانند تا دانش آموزان به سطح مناسب رشد شناختی برسند و آنگاه آموزش مورد نیاز را روی آنها پیاده کنند، بهتر است دست بالا بزنند و به کمک هدایت و راهنمایی، آنها را به سطح رشد بالقوّه شان هدایت نمایند. (همان)

این مفهوم به تکالیفی اشاره دارد که کودک به تنهایی نمی تواند از پس آنها برآید، امّا با کمک افراد ماهرتر می تواند آنها را انجام دهد. برای درک این دیدگاه به معلّم یا والد دلسوزی فکر کنید که فعّالیّت جدیدی را به کودک معرّفی می کند. فرد بزرگسال تکلیفی را بر می گزیند که کودک می تواند در آن تسلّط پیدا کند، امّا تکلیفی است چالش انگیز که کودک نمی تواند خودش آنرا انجام دهد. یا فرد بزرگسال از تکلیفی بهره مند می شود که کودک آنرا انتخاب کرده است. چنین تکلیفی برای پرورش دادن رشد، بسیار مناسب است. بعد، فرد بزرگسال راهنمایی و حمایت می کند، تکلیف را به واحد های قابل کنترل تجزیه می‌کند و توجّه کودک را به ویژگی های خاصّ آن جلب می کند. کودک با مشارکت در این تعامل، راهبرد‌های ذهنی اختیار می کند،‌ و شایستگی و مهارت او افزایش می یابد. بعد از این اتّفاق، فرد بزرگسال عقب نشینی می کند و به کودک اجازه می دهد مسئولیّت بیشتری را برای تکلیف بر عهده بگیرد. (برک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 235)

کاربردهای آموزشی نظریه ویگوتسکی :
1 – بر اهمیت زبان تاکید زیادی شده است . پس مدارس باید زبان را یک موضوع محوری تلقی کنند و معلمان در آموزش زبان جدیت بیشتری به خرج دهند.
2 - بر مسائل فرهنگی و اجتماعی تاکید زیادی دارد. پس لازم است مطالب درسی در یک بافت فرهنگی – اجتماعی آموزش داده شوند و در تمام مراحل تحصیلی مسائل فرهنگی و اجتماعی از نظر دور نمانند.
3 - طبق مفهوم منطقه تقریبی رشد ، معلم باید در آموزش موضوعات مختلف به دانش آموزان ، پیشاپیش رشد ذهنی آنان حرکت کند. ( مسائل قدری فراتر از سطح تواناییهای فعلی آنان باشد ).
4- معلمان کودکان را به حرف زدن با خود تشویق کنند زیرا با خود سخن گفتن کودکان را در هدایت و کنترل اندیشیدن یاری میدهد. (سیف ،1390،ص103 )


جمع بندی
در این بخش به ارزیابی مختصری از این نظریّه می پردازیم. برخی از دیدگاه های ویگوتسکی همانند دیدگاه های پیاژه مورد انتقاد قرار گرفته است. ارتباط کلامی تنها وسیله ای نیست که تفکّر کودکان از طریق آن پرورش می یابد و در برخی از فرهنگ ها حتّی مهم‌ترین وسیله هم نیست. برای مثال، کودکی که در میکرونزیا یاد می گیرد قایقرانی کند یا در گواتمالا پارچه ببافد، ‌می تواند از مشاهده مستقیم و تمرین بیشتر از مشارکت در راهنمایی کلامی بزرگتر ها بهره مند شود. (برک، به نقل از سیّد محمّدی، 1381، ص 330) در یک تحقیق، پژوهش گران در چهار جامعه از والدین خواستند به کودکان در تکالیف چالش انگیز (لباس پوشیدن و راه انداختن اسباب بازی های جدید) کمک کنند دو جامعه در مناطق شهری با مرتبه اجتماعی و اقتصادی متوسّط، یکی در ترکیه و دیگری در ایالات متّحده؛ یک جامعه در شهر مایان گواتمالا؛ و یک جامعه در دهکده‌ی روستایی هندوستان- در جوامعی که از لحاظ مرتبه‌ی اجتماعی– اقتصادی متوسّط بودند، والدین به صورت کلامی راهنمایی می کردند ارتباطی که به آموزش در مدرسه شباهت داشت. در مقابل، در جوامع مایانی و هندی، بزرگ تر ها از کوچک تر ها انتظار داشتند که از طریق مشاهده‌ی دقیق، مسئولیّت بیشتری را برای فراگیری مهارتهای جدید بپذیرند. (همان) در فرهنگ های گوناگون، والدین تسلّط کودکان بر آداب و رسوم جامعه‌ی خودشان را هدایت می‌کنند.
با این حال، بسته به تکالیفی که باید بر آنها تسلّط یافت، نوع کمکی که ارائه می شود، فرق می کند. بنابر این، بار دیگر متوجّه می شویم که کودکان به طرق گوناگون یاد می گیرند و تا کنون هیچ نظریّه‌ی واحدی، گزارش کاملی از رشد شناختی ارائه نداده است. (همان)
در ضمن نباید روح حاکم بر این نظریّه، یعنی آموزه های مارکس و انگلس را نادیده گرفت. زیرا نظرات مارکس و انگلس بارها توسّط اندیشمندان مسلمان همچون علّامه مصباح یزدی (دام ظلّه) و شهید علّامه مرتضی مطهری رد شده است و دارای لوازم باطلی می باشد و امروزه بطلان آنها بسیار واضح است. گرچه اینگونه نیست که هر آنچه در این نظریّه یافت می شود از این لحاظ مردود باشد؛ بلکه این نکته ما را آماده می کند تا اگر جایی از نظریّه را مشاهده کردیم که طبق جهان بینی مارکسیسمی بنا شده بود، نسبت به آن غافل نمانده و در صورت لزوم به روشن گری در این زمینه بپردازیم.

نابهنجاری در روانشناسی


نویسندگان: یان کریستنسن، هاگ واگنر و سباستین هالیدی مترجمان: ابوالقاسم بشیری، جمشید مطهری و رحیم میردری************دی


نکات کلیدی

تعریف نابهنجاری:
آسیب شناسی روانی (1) یا روان شناسی نابهنجاری، (2) عبارت است از مطالعه ی رفتار و کارکردهای ذهنی نابهنجار. بیشتر تعریف هایی که برای نابهنجاری ارائه شده؛ مفاهیم انحراف، پریشانی، اختلال کارکرد و خطرناک بودن را در بر می گیرد. هیچ کدام از این مفاهیم به تنهایی برای تعریف نابهنجاری روانی، کافی نیست.

الگوهای نابهنجاری:
از نظر تاریخی دیدگاه های متعددی در مورد آسیب شناسی روانی وجود دارد که از جمله می توان از تسخیر شیطانی و الگوهای پزشکی (از بیماری ها که به وسیله ی اختلالات بدنی یا روان شناختی پدید آمده) نام برد. دیدگاه های جدید در آسیب شناسی روانی معمولاً نظریه چند عاملی را پذیرفته اند و عواملی نظیر تأثیرات اجتماعی - فرهنگی و خانوادگی و نیز عوامل تنی (بدنی) و شخصی را در پدید آمدن بیماری های روانی دخیل می دانند.
طبقه بندی اختلالات روانی:
طبقه بندی اختلالات روانی به پزشکان بالینی و محققان در انتقال مطالب، تشخیص نوع اختلال و شناخت علل بیماری کمک می کند. طبقه بندی همچنین به شناسایی درمان های بالقوه نیز می تواند کمک رساند. نظام های طبقه بندی جدید از جمله، کتاب راهنمای آماری و تشخیصی بیماری های روانی انجمن روان پزشکی امریکا (DSM IV) است که از طبقه بندی کرِپلین در قرن نوزدهم اقتباس شده.

تعریف نابهنجاری
آسیب شناسی یا وران شناسی نابهنجاری، عبارت است از مطالعه ی رفتارها و کارکردهای ذهنی نابهنجار. در مورد این که نابهنجاری چه چیزهایی را در برمی گیرد، اتفاق نظر وجود ندارد، و از آن جایی که اختلالات روانی یا روان شناختی بسیار متنوع هستند، تعریف نابهنجاری را مشکل تر کرده است. بیشتر تعریف های ارائه شده برای نابهنجاری، مفاهیم زیر را در بر می گیرند که در زبان انگلیسی هر چهار کلمه با حرف D شروع می شوند و بدین جهت به آن ها 4D گفته می شود.
این چهار D عبارتند از:
1. انحراف؛ (3)
2. اندوه شدید؛ (4)
3. اختلال کارکرد؛ (5)
4. خطرساز بودن. (6)
عملکرد نابهنجار، نوعی انحراف است؛ ولی انحراف از چه چیزی؟ اگر رفتاری غیر عادی باشد، ممکن است ما آن را رفتار انحرافی به شمار آوریم.
به عبارت دیگر، ‌وقتی گفته می شود رفتار نابهنجار است، یعنی از لحاظ آماری نادر و غیر متعارف است. با وجود این، رویکردی که عدم وقوع و نادر بودن رفتار را معیار نابهنجاری می داند، یک رویکرد کارآمد و مفیدی نیست؛ زیرا بیشتر افراد نمی توانند یک سمفونی بسازند یا یک شاهکار هنری را نقاشی کنند؛ ولی در عین حال این دیدگاه که می گوید هر کس می تواند چنین کاری را انجام دهد؛ نابهنجار است. علاوه بر این، عادی بودن رفتار، به هنجارهای فرهنگی - اجتماعی وابسته است. در طول هزاره ی گذشته برای مردم اروپا ادعای این که فردی از یک نیرویی خارق العاده دستور دریافت می کند، (در صورتی که این نیرو خدای مسیحیت بود) امری غیر عادی تلقی نمی شد؛ ولی امروزه این ادعا ممکن است نشانه ی نابهنجاری به شمار رود.
اندوه شدید، به تنهایی معیار کافی برای نابهنجاری نیست؛ زیرا به طور طبیعی همه ما با حوادث تکان دهنده ای (مانند مرگ ناگهانی یکی از وابستگان نزدیک) دچار اندوه شدیدی می شویم؛ ولی اندوه شدید طولانی به دنبال یک حادثه که بیشتر مردم به سرعت از آن بهبود حاصل می کنند، ممکن است انحراف از هنجار، و به همین دلیل نابهنجاری به حساب آید. حتی در همین این جا نیز مرزها و حد بهنجاری و نابهنجاری مشخص نیستند. برای مثال، اختلال تنش پس از ضربه (7) در حال حاضر پیامد بسیار محتمل حوادث آسیب زا در نظر گرفته می شود؛ ولی در عین حال به عنوان اختلالی که نیاز به درمان دارد، مورد توجه است. همچنین رفتار منحرف از هنجار آماری، الزاماً با اندوه شدید همراه نیست.

رفتار نابهنجار ممکن است از نوع اختلال کارکرد باشد؛ یعنی امکان دارد از توانایی فرد در عمل کردن به صورت رضایت بخش جلوگیری شود. بدین ترتیب برای مثال، بیماری روانی ممکن است مانع از انجام کاری مثل ایجاد ارتباط با دیگران یا مراقبت از خود شود؛ ولی در عین حال اختلال در کارکرد، ضرورتاً نشانه ی بیماری روانی نیست؛ زیرا در حالی که موارد زیادی از خود - گرسنگی (خودداری از صرف غذا) به طور واضح نشانه بیماری روانی به شمار می رود. اما مرگ ناشی از اعتصاب غذا برای رسیدن به هدف، ممکن است عملی قهرمانانه به حساب آید.
گاهی اوقات اگر رفتاری برای افراد دیگر خطرناک باشد، رفتار نابهنجار به حساب می آید. جنون (8) که بیشتر یک اصطلاح حقوقی است تا روان شناختی، ممکن است به عنوان یک دفاع در محاکمات جنایی مورد استفاده قرار گیرد؛ به این معنا که متهم را از درک ماهیت اعمالش هنگام ارتکاب جنایت ناتوان به شمار آورند؛ ولی در عین حال، خطرناک بودن، به خودی خود علامت نابهنجاری روانی نیست.
به طور کلی نمی توان تعریفی قابل قبول و مناسب از رفتار ناهنجار ارائه داد؛ زیرا مرز مشخصی بین رفتار غیر عادی و بیماری روانی وجود ندارد. در سال 1961 توماس زاز (9) پا را فراتر نهاد و ادعا کرد که «چیزی به عنوان بیماری روانی وجود ندارد و مفهوم بیماری روانی به این منظور ساخته شده که شیوه های کنترل افرادی که در زندگی خود با مشکل مواجهند یا آرامش جامعه را برهم می زنند، موجه جلوه داده شود. با وجود این، در حال حاضر بیشتر توافق بر این است که نمونه های زیادی از رفتارها و فرآیندهای روانی وجود دارند که در نظر گرفتن آن ها به عنوان نابهنجار، مفید است و روان پزشکان و روان شناسان بالینی و دیگر افراد می توانند جهت درمان آن ها تلاش کنند.

الگوهای نابهنجاری
اولین تبیین برای بیماری روانی، احتمالاً این بود که ارواح خبیثه، روح فرد را تسخر کرده اند. این مطلب در نوشته های اولیه ی مصریان و چینی ها و کتاب مقدس به چشم می خورد. بیشتر باستان شناسان بر این باورند که این دیدگاه در عصر حجر شکل گرفته است. از آن دوره جمجمه هایی به دست آمده که در آن ها سوراخهایی ایجاد شده که احتمالاً برای رهایی از ارواح اهریمنی بوده است. روان شناسی و علوم پزشکی مدت هاست که این دیدگاه را منسوخ کرده اند.
از حدود پانصد سال پیش از میلاد اطبا و فیلسوفان یونان و روم معتقد بودند پاره ای از اختلالات روانی، بیماری هایی هستند که معلول بدکار کردن دستگاه های بدنی است. این مدل پزشکی بدن زاد (منشأ بدنی) از بیماری روان پزشکی در قرون وسطا به سبب بازگشت به باورهای خرافی که بیماری روانی را ناشی از تسخیر ارواح خبیثه می دانستند، دوباره به فراموشی سپرده شد. به طور کلی در قرون وسطا اعتقاد بر این بود که مبتلایان (به بیماری روانی) با شیطان متحد شده اند و روح آن ها را شیطان تسخیر کرده و به همین دلیل غالباً آن ها برای جن گیری در معرض انواع گوناگون شکنجه های جسمانی قرار می گرفتند. تا قرن شانزدهم، در بسیاری از کشورهای اروپایی و سپس در دیگر قاره ها، بیماران روانی در بیمارستان ها حبس می شدند که مشهورترین آن ها، بیماستان بثلم (10) (معروف به بدلم) در لندن بود. بیماران تیمارستانی به طور گسترده محبوس و اغلب به زنجیر کشیده می شدند و به عنوان مریض آن ها را درمان نمی کردند.
در پایان قرن هیجدهم الگوی پزشکی، مجدداً سیطره پیدا کرد. در فرانسه فیلیپ پنیل (11) معالجه بیماران تیمارستانی را به عنوان بیمارانی که نیاز به مراقبت دارند، شروع کرد.
همچنین درمان های اخلاقی (12) (داشتن رفتار محترمانه همراه با حفظ حرمت و ارزش قائل شدن برای بیماران) در کشورهای دیگر به سرعت مورد پذیرش قرار گرفت. با وجود این، در حالی که پزشکان روشنفکر و آزاد از افکار خرافی توانستند توفیق قابل ملاحظه ای را ادعا کنند و تعدادی زیادی از افرادی را که در تیمارستان ها محبوس بودند، دوباره به جامعه برگردانند، ولی رویکرد غالب تا اواسط قرن نوزدهم این بود که هنوز این افراد باید محبوس باشند تا این که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم الگوی پزشکی بدن زاد بار دیگر سلطه پیدا کرد. این رویکرد ثابت کرد، فلج عمومی (13) که سندرمی است با نشانگان روانی و جسمی، تظاهر پایانی سفلیس است. این دیدگاه به این جا رسید که علل جسمانی برای دیگر حالات روانی نیز مورد بررسی قرار گیرد. البته این تحقیق تا آغاز قرن بیستم ثمره ی چندانی نداشت.
در همان زمانی که برخی برای یافتن علل جسمانی نابهنجاری روان شناختی می کوشیدند، عده ای دیگر در حال تدوین الگوهای روان زاد از مدلِ پزشکی بودند. آن ها به جای علل جسمانی، مشکلات روانی را به عنوان بیماری های دارای علل روان شناختی مورد توجه قرار دادند. (بعضی از نویسندگان، اصطلاح الگوی پزشکی را به مفهوم نابهنجاری روان شناختی با علل جسمانی محدود می کنند). در اواخر قرن نوزدهم در وین جوزف بروئر (14) به روشی روی آورد که صد سال پیش فردریک مسمر (15) آن را ایجاد کرده بود؛ یعنی به کارگیری هیپنوتیزم (16) (که نخست به نام مسمریسم معروف بود) برای درمان بیمارانی که اختلالات هیستریکی دارند. زیگموند فروید در همین دوره به بروئر پیوست و در پایان قرن نوزدهم تدوین نظریه خود را درباره ی ذهن و ریشه های نابهنجاری آغاز کرد؛ او این نظریه را روان تحلیل گری نامید.
امروزه طیف وسیعی از رویکردها برای تبیین نابهنجاری روانی وجود دارد. به هر صورت الگوی پزشکی هنوز سیطره دارد. اساساً بعضی از حالات، دارای منشأ جسمانی و بعضی دیگر، دارای منشأ روان شناختی در نظر گرفته می شوند. بسیاری از محققان معتقدند که حالات روانی، علل چندگانه دارند. این علل عبارتند از تأثیرات خانوادگی و فرهنگی اجتماعی، و نیز عوامل جسمانی و شخصی. آن ها این دیدگاه را برای تبیین نابهنجاری روانی، مناسب تر می دانند. البته هر دو رویکردی برای رفتار نابهنجار روش درمانی خاصی را به همراه دارد.
طبقه بندی اختلالات روانی
الگوی پزشکی به طور ضمنی اشاره دارد که شماری از بیماری های روانی، به طور متمایز وجود دارد. در این صورت، به چند دلیل طبقه بندی بیماری ها مفید خواهد بود:
* ایجاد ارتباط (انتقال یافته ها): پزشکان بالینی با وجود طبقه بندی آسان تر می توانند درباره ی حالتی هایی که مشاهده می کنند، با دیگران به بحث بپردازند (طبقه بندی امکان تشخیص را فراهم می آورد)؛
* طبقه بندی به محققان این امکان را می دهد تا اطمینان پیدا کنند که آن ها همان حالاتی را که دیگران مطالعه می کنند، بررسی و مطالعه می کنند؛
* طبقه بندی به شناسایی علل بیماری کمک می کند؛
* طبقه بندی به شناسایی درمان های ممکن یاری می رساند.
در سال 1883 روان پزشک آلمانی، امیل کرپلین (17) یک نظام طبقه بندی ابداع کرد که اساس طبقه بندی هایی است که امروزه مورد استفاده قرار می گیرد. کرپلین به عنوان فردی معتقد و طرفدار سرسخت الگوی پزشکی بدن زاد از مصاحبه ی با بیماران روانی، درست مانند کسانی که مبتلا به بیماری های جسمانی هستند، حمایت می کرد. هدف از مصاحبه ی بالینی، شناختن نشانه ها (آنچه بیماران از آن شکایت می کنند) و علایم بیماری (علایم رفتاری یا دیگر علایم کارکرد نابهنجار) و تعیین شروع مشکل و ادامه ی آن (چگونگی پدید آمدن بیماری) بود.میگنا دات آی آر، اطلاعاتی که از راه مصاحبه ی بالینی به دست می آید، این امکان را به پزشک بالینی خواهد داد که تشخیص دهد فرد از یک بیماری با نشانه ی خاصی رنج می برد. امروزه طبقه بندی بیماری ها و روابط بین آن ها که کرپلین شناسایی کرده، اساس نظام های طبقه بندی است که به طور گسترده مورد استفاده قرار می گیرد. این نظام ها عبارتند از طبقه بندی بین المللی بیماری های سازمان جهانی بهداشت (18) و راهنمای آماری و تشخیصی اختلالات روانی انجمن روان پزشکی اِمریکا (19). همانطور که مفاهیم روان شناختی نابهنجاری تغییر می کند، نظام های طبقه بندی نیز باید تغییر کنند. آخرین نسخه ی راهنمایی تشخیصی و آماری اختلال های روانی انجمن روان پزشکان اِمریکا، به DSM-IV معروف است، و این آخرین نسخه و پنجمین چاپ آن از زمان شروع آن در سال 1952 است.
جدول 1 خطوط کلی یا خلاصه ای از نظام طبقه بندی DSM-IV را نشان می دهد.
یکی از تغییرات اساسی که در طبقه بندی DSM صورت گرفته، حرکت به سمت مبتنی کردن تشخیص بر اساس معیارهای خاص و دور شدن از این فرض است که بیشتر اختلالات روانی در یکی از سه گروه بزرگ قرار دارند. این سه گروه بزرگ، عبارت بودند از سندرم عضوی مغز، (20) مانند زوال عقل (21) که علت آن بد کار کردن مغز است؛ روان رنجوری (22) (نوروز) مانند ترس های مرضی و اختلالات وسواسی - اجباری که علت آن ها اضطراب است، و روان پریشی (23) مانند اسکیزوفرنی که آشفتگی فکری و خلقی را در برمی گیرد و باعث می شود که ارتباط فرد روان پریش، با واقعیت قطع گردد.

جدول 1. طبقه بندی DSM-IV از اختلالات روانی با نمونه هایی از هر مقوله (24)
مقوله تشخیص نمونه ی اختلال
اختلالاتی که معمولاً برای اولین بار در نوباوگی، کودکی و نوجوانی تشخیص داده می شوند. عقب ماندگی ذهنی
اختلالات یادگیری
کمبود توجه و اختلال رفتار ایذایی
روان آشفتگی، زوال عقل و یادزدودگی و دیگر اختلالات شناختی روان آشفتگی ناشی از ترک مواد
یادزدودگی نوعِ آلزایمری – اختلال کاتاتونیا ناشی از ضعف عمومی پزشکی
اختلال روانی ناشی از وضعیت عمومی پزشکی اختلال کاتاتونیا ناشی از وضعیت عمومی پزشکی
اختلالات وابسته به مواد مخدر وابستگی به الکل – مسمومیت کافئین، اختلال روان پریشی ناشی از مصرف مواد
توهم زا
اسکیزوفرنی و اختلالات روان پریشی دیگر اختلالات خُلقی اسکیزوفرنی نوع پارانوئیدی اختلال روان پریشی ناشی از مصرف مواد اختلال افسردگی اساسی.
اختلالات دوقطبی
اختلالات اضطرابی اختلال وحشتزدگی، هراس های خاص
اختلالات شبه جسمی اختلال جسمی سازی، خودبیمارانگاری
اختلالات ساختگی ایجاد عمدی نشانگان بدنی یا روان شناختی شامل خود – آسیب زنی
اختلالات تجزیه ای یادزدودگی تجزیه ای، گریزمرضی تجزیه ای
اختلالات جنسی و هویت جنسی اختلال کارکرد جنسی (شامل کاهش تمایل جنسی، اختلال نعوظی، انزال زودرس)
نابهنجاری های جنسی (شامل میل جنسی نسبت به کودکان، عورت نمایی، آزارطلبی جنسی)
اختلال هویت جنسی (همانندسازی با جنس مخالف)
اختلالات خوردن بی اشتهایی عصبی،‌ گرسنگی عصبی
اختلالات خواب بی خوابی اولیه، خواب آلود اولیه
اختلالات کنترل تکانه ای که جای دیگر طبقه بندی نشده است دزدی بیمارگونه، قماربازی، بیمارگونه
اختلالات سازگاری به همراه خُلق افسرده با اضطراب (در پاسخ به عوامل تنش زای مشخص)
اختلالات شخصیت اختلال شخصیت پارانوئید، اختلال شخصیت ضد اجتماعی

پی نوشت ها :
1. Psychopathology.
2. abnormal psychology.
3. devianc.
4. distress.
5. dyfunction.
6. dangerousness.
7. past - traumatic stress disorder.
8. insanity.
9. Thomas szasz.
10. بیمارستانی است که در سال 1247 در لندن ساخته شد و در سال 1402 تبدیل به بیمارستان روانی گردید (پورافکاری).
11. phlippe pinel.
12. treatments.
13. general paresis.
14. Joseph Breuer.
15. Friedrich Mesmer.
16. hypnotism. migna.ir
17. Emil kraepelin.
18. World health organization's International Classification of Diseases.
19. American Psychiatric Associations (APA) Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders.
20. organic brain syndromes.
21. dementias.
22. neurosis.
23. psychosis.
24. راهنمای آماری و تشخیصی اختلالات روانی، انجمن روان پزشکی اِمریکا - واشنگتن - DC، چ 4، پایان سال 1994.


منبع مقاله :

کریستنسن، یان و هاگ واگنر و سباستین هالیدی؛ (1385)، روان شناسی عمومی، گروه مترجمان، قم، مرکز انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمه الله)، چاپ اول.

نیازهای روانشناختی در روند درمان مبتلایان به سرطان


یک روانشناس، ضمن انتقاد از بی‌توجهی به نیازهای روانشناختی در روند درمان مبتلایان به سرطان، بر لزوم ورود این مداخلات به چارچوب‌های درمانی بیماری سرطان تاکید کرد.



فرح لطفی کاشانی، ضمن اشاره به تاثیر مسایل روانشناختی و افکار و اندیشه‌های مثبت و منفی در افزایش یا کاهش سیستم ایمنی بدن، گفت: بی‌تردید تغییر سبک زندگی و تغییر افکار در روند بهبود بیماری بسیار موثر است.
وی بر لزوم جدی گرفتن مباحث روانشناختی در درمان مبتلایان به سرطان تاکید کرد و گفت: با وجود پیشرفت‌های صورت گرفته در مراقبت‌های پزشکی مبتلایان به سرطان که افزایش طول عمر آنها را سبب شده اما متاسفانه در زمینه رسیدن به نیازهای روانی – اجتماعی این بیماران عقب افتاده‌ایم و نتوانسته‌ایم در این زمینه همگام با پیشرفت‌ها در مراقبت‌های پزشکی پیش رویم.

این روانشناس ادامه داد: نیازهای روانشناختی این بیماران در چارچوب روند درمانی در نظر گرفته نشده است. این موضوع مسوولیت مشترک تمام افرادی است که دست‌اندرکار درمان سرطان هستند. مداخلات روانشناختی باید در چارچوب درمان بیماران مبتلا به سرطان گنجانده شود.

وی در این باره افزود: توجه به مداخلات روانشناختی در درمان مبتلایان به سرطان در اکثر کشورهای پیشرفته و در حال توسعه مورد توجه قرار گرفته اما متاسفانه در ایران به آن بی‌توجهی شده است و تنها فعالیت‌هایی بسیار جسته وگریخته در این زمینه صورت می‌گیرد. لطفی‌ کاشانی گلایه بیماران مبتلایان به سرطان در زمینه غفلت از نیازهای روانشناختی آنها را مورد اشاره قرار داد و گفت: خود این بیماران نیز گلایه‌شان آن است که بیماری‌شان بهبود یافته اما کیفیت زندگی‌شان همچنان تحت تاثیر بیماری است.

باید تاکید کرد که سرطان بیماری" bio syco social " است و تمام این عوامل باید در درمان بیماری مورد توجه قرار گیرند. این روانشناس تاکید کرد: لازم است بیماری سرطان به عنوان یک مساله" bio syco social " در نظر گرفته شود و درمان‌ها تنها بر بخش زیستی این بیماری متمرکز نشود. سیاستگذاران سلامت کشور باید بدانند که سرطان بر روی خلق بیمار، شغل، درآمد، روابط خانوادگی و ...تاثیر می‌گذارد و به همین دلیل باید تمام مسایل روانشناختی، اجتماعی و حتی معنوی نیز در چارچوب‌های درمان این بیماری قرار گیرد.

روان کاوی، از فروید تا کنون


دوستان و همراهان فروید چه تغییراتی در دیدگاه های وی به وجود آوردند؟
زمانی که فروید هنوز در قید حیات بود، زمینه های گسست میان وی و افراد تأثیرگذار دیگری که با او راه را آغاز کرده بودند، فراهم شد. اولین کسانی که پرچم استقلال را برافراشتند، کارل گوستاو یونگ و آلفرد آدلر بودند.
یونگ با توجه به دیدگاه های عرفانی و مذهبی خود، «لیبیدو» را در مفهومی وسیع تر می دید و به آن به عنوان کلّ انرژی حیاتی می نگریست هم چنین مفهوم ناخودآگاه جمعی را وامدار او هستیم که در آن به این مطلب اشاره می کند که برخی اعتقادات و دیدگاه های اجتماعی مشترک در بسیاری از جوامع، حاصل انتقال آن از خلال اسطوره ها، شعائر و نمادها به شکلی ناخودآگاه و در طول نسل هاست.
آدلر به تقسیم بندی سیستم روانی به «نهاد» و «ایگو» و «سوپرایگو» اعتقادی نداشت و از همان ابتدا بر وحدت تکیه داشت. از نظر او انسان در تمامی مراحل زندگی در جایگاه کل به سمت بهتر شدن و غلبه بر نقایص خود پیش می رود.
بشر در شکلی فرودست قدم به این جهان می گذارد و کودک در جایگاه موجودی کوچک خود را در مقابل بزرگ ترها حقیر می بیند، این مسئله موجب برانگیخته شدن نیرویی برای جبران آن در وی می شود، پس استراتژی های مختلفی در این جهت اتخاذ می کند. این حالت به شکل بیمارگونه ای به صورت خودشیفتگی و کوشش برای زیر پا گذاشتن حق دیگران نمایان می شود و در صورتی که در مجرای سالمی به جریان بیفتد، فرد با شریک شدن در تجربه های دیگران، در عشق ورزی و محبت به انسان های دیگر و همانندسازی با جامعه ی انسانی بر احساس حقارت خود غلبه می کند، در این حالت، خود را در موقعیتی برابر با انسان های دیگر می یابد و آن ها را مانند وسیله ای برای رسیدن به اهداف جاه طلبانه ی خود نمی بیند.
آدلر به مقوله ی جنسیت آن گونه که فروید می نگریست، نگاه نمی کند. از دید وی، اولین مسئله ی زندگی، جنسی نیست و این مسئله زمانی اهمیت پیدا می کند که شیوه ی زندگی فرد شکل گرفته است. از میان سه مسئله ی مشخص زندگی یعنی زندگی اجتماعی و کار و عشق جنسی، کودک ابتدا با عملکرد اجتماعی مواجه می شود و سازگاری او با اجتماع الگویی برای رویکردش نسبت به مسائل بعدی فراهم می کند. هرگاه گرایش اجتماعی کودک، همکاری و شهامت و آمادگی برای دادن و گرفتن باشد، می تواند در آینده در عشق ورزی و ازدواج موفق باشد، اما زمانی که گرایش اجتماعی وی جست وجوی همراه با اضطراب برای غلبه بر هم سالان باشد، جنسیت نیز در سال های بعد در همین جهت مورد استفاده قرار می گیرد.
آدلر تجزیه و تحلیل رؤیا را در جایگاه یکی از مهم ترین کشف های فروید در روان درمانی می پذیرد، اما از دید وی نباید به رؤیا به عنوان ارضاکننده ی تمایلات قدیمی نگریست، زیرا رؤیا آشکارکننده ی گرایش های فرد نسبت به مسائل کنونی خود و نیز دیدگاهش در مورد آینده است.
یکی دیگر از روانکاوان معاصر فروید پس از مدتی حساب خود را از او جدا کرد، اتو رانک بود. برخلاف دیگران درجه ی پزشکی نداشت و زمانی که خیلی جوان بود، آدلر او را به فروید معرفی کرد و حتی تحت حمایت وی دانشگاه را تمام کرد. فروید در رانک تصویر جانشین خود را می دید، اما رویکرد درمانی متفاوت رانک موجب جدایی آن ها شد.
رانک در فرضیه ی «ضربه ی تولد» بیان یم کند که زندگی همه ی ما با اولین جدایی شروع می شود و اضطراب آن، مدلی را برای تمامی اضطراب های بعدی طول عمر فراهم می کند. این مسئله که فرد در آینده چگونه با بهره گرفتن از نیروی خواست و اراده ی خود بر این اضطراب غلبه می کند و به سمت استقلال از مراجع قدرت حرکت می کند، باعث شکل گیری خصوصیت های مختلف شخصیتی در انسان ها می شود.
فردی که شخصیتی سازش کار دارد، به اطاعت از مراجع قدرت تمایل دارد و به شکلی منفعل رفتار می کند، شخصیت روان نژند نیز در مرتبه ای بالاتر قرار می گیرد، اما درگیر تعارض های درونی خویش است، در واقع این افراد از تجلّی اراده ی خود در هراسند.
از سوی دیگر، شخصیت خلاق خود را می پذیرد و اثبات می کند و اراده ی خود را برای آفرینش به خدمت می گیرد.
مفاهیم «همانندی، تفاوت» و «جدایی، اتحاد» هسته ی اصلی دیدگاه رانک را درباره ی رشد و تکامل فردی تشکیل می دهد. ما در اتحاد با دیگران به شباهت های خود با آن ها پی می بریم و جدایی موجب آگاهی از هویت مستقل فردی ما می شود تا فرصتی برای کشف نیروهای درونی خود پیدا کنیم. این جنبه های متضاد در رابطه ای دیالکتیکی با یک دیگر قرار دارند. حرکت در یک سو تنها زمانی ممکن می شود که فرد از سوی دیگر رابطه اطمینان داشته باشد. ما قبل از رفتن به سوی دیگری باید از هویت فردی خود مطمئن باشیم، حرکت به سوی استقلال نیز با تعلّق داشتن به دیگری امکان می یابد.
هر فردی برای رشد مناسب شخصیت باید بر نیروهایی که وی را از حرکت به سوی استقلال و فردیت بازمی دارد، غلبه کند. این نیروها در او احساس ترس و گناه به وجود می آورند. حرکت به سمت اتحاد باعث احساس ترس برای از دست دادن هویت و رفتن به سوی استقلال موجب سرزنش برای رهاکردن دیگری می شود. رانک احساس اول را «ترس از مرگ» و دومی را «ترس از زندگی» می نامد. ترس از ناشناخته ها در هر حرکت تازه ای از زندگی بهایی است که باید برای رشد خود بپردازیم. این گسستگی و پیوستگی تا انتهای عمر با ماست. ما در هر حرکتی تولد دوباره ی خود را شاهدیم.
رانک و یکی دیگر از روانکاوان فرویدی به نام «ساندور فرنزی» از کسانی بودند که به تلطیف رابطه ی درمانی اقدام کردند و به رابطه ی احساسی میان درمانگر و بیمار بها دادند. فروید بیش تر بر تجزیه و تحلیل عقلانی گفته های بیمار تأکید داشت. از نظر وی، درمانگر هرچه کم حرف تر و از نظر احساس خنثی تر باشد، فرافکنی دنیای ذهنی بیمار نسبت به او راحت تر صورت می گیرد. ابهامی که از طریق بی تفاوتی درمانگر ایجاد می شود، رابطه ی انتقالی را تسریع می کند. رانک و فرنزی و دیگرانی که از پی آن ها آمدند، جو درمانی را تا حدّ زیادی تغییر دادند.
در شیوه ی درمان رانکی سعی بر آن است که سدهایی که جلو تحقیق اراده ی آزاد فرد را می گیرد، برداشته شود. این نوع درمان از نظر زمانی محدود است و به بیمار تجربه ی تولد دوباره می دهد، بیمار در رابطه با درمانگر مشکلات ارتباطی گذشته ی خود را تجربه می کند و با ترس ها و نگرانی های خود به ویژه ترس از مرگ روبه رو می شود، حتی به بیمار کمک می شود که با تکیه بر نیروهای خود، به وابستگی به درمانگر غلبه کند و خودش را در جایگاه خود بازیابد و در این مسیر بر ترس از زندگی نیز غلبه کند. کشمکش بیمار با درمانگر مانند تظاهری از نیروی مثبت حیات و نه مقاومتی که باید با آن مبارزه کرد، تلقی می شود.
ساندورفرنزی یکی دیگر از روانکاوان حلقه ی فرویدی و تنها کسی بود که توسط فروید آنالیز شد. او بر درک درمانگر از اساس بیمار و پاسخ مناسبی به آن تأکید کرد و می گفت که نباید تمامی اظهارات بیمار را بر مبنای پدیده ی انتقال تعبیر کرد. او به فروید ایراد می گرفت که روش وی حالتی پدرسالارانه و قدرت مدارانه دارد، در عوض خودش سعی می کرد رابطه ای حمایتی و دوستانه با بیماران برقرار کند.
به اعتقاد وی، درمانگر باید مراقب واکنش های غیرانتقالی خود باشد و در صورت لزوم به خطاهای خود اقرار کند. تأکید وی بر این که دیدگاه بیمار به اندازه ی نظر درمانگر اهمیت دارد، انقلابی واقعی در درمان بود، در حالی که فروید دیدگاه اولیه ی خود مبنی بر واقعی بودن خاطرات بیمار را به کناری گذاشت و در سال های بعد به این نظر رسید که بخش زیادی از این خاطرات در واقع از تخیّلات و تمایلات خود بیمار نشئت می گیرد، فرنزی هم چنان بر این موضع پای فشرد که چنین نیست و منشأ روان نژندی را باید در آزارهایی جست وجو کرد که فرد در دوران کودکی تجربه کرده است و به گزارش های بیمار نیز باید مانند پدیده هایی که رخ داده است، نگریست. امروزه بسیاری از روانکاوان با فرنزی هم عقیده هستند.

نسل دوم روانکاوان چه دیدگاه هایی را مطرح کردند؟
منظور از نسل دوم، روانکاوانی هستند که از یک سو زمان فروید را درک کرده اند و از سوی دیگر، مانند حلقه ی واسطی برای نسل سوم روانکاوانی عمل کردند که تجربه ی تماس مستقیم با فروید را نداشتند.

در این جا به برخی از این روانکاوان اشاره ای گذرا خواهیم داشت:
آنا فروید (1895-1982):
او یکی از بنیانگذاران روانکاوی اطفال به شمار می رود که تحت تأثیر پدر و محبت عمیقی که به وی داشت، به روانکاوی روی آورد. او رشد روانی کودک را از طریق بررسی کلام کودک، چگونگی روبه رو شدنش با محیط ناآشنا، رابطه با کودکان دیگر، تحمل دوری از مادر، استفاده از وسایل بازی و کنترل دفع ادرار و مدفوع ارزیابی می کرد. در روش درمانی وی، تصحیح محرومیت های عاطفی گذشته اهمیتی اساسی دارد. او باور داشت که کودک زمانی می تواند دوری مادر را تحمل کند که دیدی مثبت و اطمینان بخش در خود به وجود آورد.
آنا فروید برای اولین بار به سازوکار دفاعی «همانندسازی با پرخاشگر» اشاره کرد. هراس و ناتوانی در بروز خشم نسبت به فردی قدرتمند و سرکوبگر موجب همانندسازی با وی می شود و خشم سرکوب شده به سوی قربانی بی دفاعی متمایل می شود.
اریک اریکسون (1902-1994):
او در حالی که در اردوگاه فرویدی قرار داشت، به بررسی اثر عوامل اجتماعی بر تکامل فردی در هر مرحله از مراحل روانشناختی پردخت. اریکسون با استفاده از اصطلاحات خاص خود و در عین حال نگه داشتن چارچوب روانی-جنسی فرویدی فراتر از دوران کودکی و پنج سال اول زندگی می رود و هر مرحله را با توجه به دستاوردی که برای فرد دارد، بررسی می کند. فرد در صورت طی موفقیت آمیز هر مقطعی از زندگی صلاحیت ورود به مرحله ی بعد را پیدا می کند. در این جا به مراحلی که اریکسون از زمان تولد تا کهنسالی برمی شمرد، اشاره ای کوتاه می کنیم:
- اعتماد در مقابل بی اعتمادی اولیه (اولین سال زندگی):
در این مرحله مادر باید پاسخی درخور به نوزاد بدهد تا احساس امنیت و آسایش در او جوانه زند.
- خودمختاری در برابر شک و شرم (1-3سالگی):
زمان شروع کاوش دنیا و اولین تجربه های تأثیرگذاری بر جهان. مرحله ای که در آن برخورد مناسب والدین به تقویت اعتماد به نفس کودک منجر می شود یا برعکس احساس تزلزل و نابسندگی در او به وجود می آورد.
- خودانگیختگی در برابر احساس گناه (3-5سالگی):
سن و سال کسب هویت جنسی و کنجکاوی های مربوط به آن. به پرسش های این دوران باید با درایت پاس داد تا احساس گناه و تقصیر در کودک به وجود نیاید و ذوق کنجکاوانه ی وی سرکوب نشود.
- کارامدی در برابر احساس حقارت (از حدود 5سالگی تا زمان بلوغ):
دورانی که از اهمیت مسائل جنسی کاسته و کودکان به سوی هم جنس های خود جلب می شوند و مایل هستند در گروه هم سن و سالان پذیرفته شوند و حس رقابت جویی نیز در آن ها برتری دارد. از نظر اریکسون زندگی هر فرد از مراحل ویژه ای عبور می کند که رشد سالم روانی مستلزم حلّ موفقیت آمیز مسائل مرتبط با هر مرحله ای است و در این صورت است که فرد شایستگی ورود به مرحله ی بعد را پیدا می کند.
- کفایت در برابر سردرگمی (دوران بلوغ):
دوران کسب هویت و تمرینی برای ورود به دنیای بزرگ سالی. در این مرحله مسائل جنسی دوباره اهمیت منی یابد، نقش های مختلفی امتحان و دیدگاه های گوناگون آزموده می شود.
این دوره سن و سال ایده آل سازی و الگوپردازی و به زیر سؤال بردن دنیای بزرگ ترهاست. فرد با عبور موفقیت آمیز از این مرحله تا حدودی چارچوب هویتی خود را می یابد و در سال های بعدی آماده ی یافتن جایگاه خود در جهان می شود، در غیر این صورت سردرگمی و گیجی در مورد نقش و هدف خود در زندگی بر وی غلبه می کند.
- صمیمیت در برابر تنهایی (20-40سالگی):
اولین مرحله ی بزرگسالی، اگر فرد دوره ی نوجوانی را به خوبی پشت سر گذاشته باشد، آماده است فردی دیگر را وارد دنیای خود کند و به او مهر بورزد، اما کسی که از هویت فردی خود هنوز اطمینان ندارد، از ایجاد رابطه ی صمیمانه ی واقعی عاجز است. او حتی اگر ازدواج هم کند، محکوم به تنهایی است.
- خلاقیت در برابر رکورد (40-60سالگی):
در صورت عبور موفقیت آمیز از مرحله ی قبل، فرد در این زمان به چیدن میوه ی زندگی خویش اقدام می کند و دستاوردهای خود را به نظاره می نشیند و از باروری زندگی اش راضی است.
- خردمندی در برابر حسرت (کهنسالی):
مرحله ی آخر زندگی که در آن، فرد به گذشته ی خود می نگرد و در صورت عبور موفق از مراحل قبلی، خردمندی و وقار و آرامش پیری در وی شکل می گیرد و مرگ را بی دغدغه و هراس پذیرا می شود. در حالت مقابل، نگرانی و اضطراب بر وی مستولی می شود و زندگی خویش را ناتمام می بیند.
ملانی کلاین (1882-1960):
یکی دیگر از پیشروان روانکاوی اطفال که تحصیلات خود را در دانشکده ی پزشکی به علّت مشکلات خانوادگی رها کرد. او روش مبتنی بر بازی را در جایگاه جایگزین «تداعی آزاد» در کودکان به کار گرفت. کلاین باور داشت که بچه ها با بازی و نقاشی احساسات درونی خود را فرافکن می کنند. او کل دوران پنج ساله ی فرویدی را در سال اول زندگی فشرده می کند.
در ماه های اول زندگی، کودک در وضعیتی به سر می برد که کلاین به آن موقعیت «پارانویید، اسکیزویید» می گوید. او هنوز به تصویر منسجمی از مادر دست نیافته و زمانی که مادر تغذیه کننده و حمایت کننده است، «خوب» و آن هنگام که در دسترس نیست و نیازهای او ارضاء نمی شود، «بد» است. او به این درک نرسیده که این جنبه های خوب و بد در واقع متعلّق به یک «ابژه» است. چند ماه بعد که کودک این مسائل را فرا گرفت، درمی یابد که قادر به نگهداری خوب و از بین بردن بد نیست و وارد موقعیت افسردگی می شود که در آن این تفکر حاکم است که شاید مادر را به دلیل تفکرات بدخواهانه اش در مرحله ی قبل از دست بدهد، پس احساس گناه می کند.
کلاین به شکل گیری نظریه ای کمک کرد که با عنوان «ارتباط با ابژه» تعریف شده است. فروید «ابژه» را چنین تعریف می کند: چیزی که غرایز در رابطه با آن یا از طریق آن به اهداف خود دست می یابد. برای فروید «ابژه» نسبت به غرایز اهمیتی ثانوی داشت.
در واقع از نظر روانکاوان سنتی، ارتباط فرد با محیط حالتی بنیادی و اساسی ندارد و در خلال الگوهایی که غرایز از طریق آن ها ارضاء می شود، شکل می گیرد. نظریه پردازان «ارتباط با ابژه» دیدگاهی متفاوت ارائه کردند و نیاز نوزاد به ارتباط را اهمیتی اولیه بخشیدند.
از دیگر نظریه پردازان «ارتباط با ابژه» می توان از «فایربرن» و «وینیکات» نام برد. فایربرن بیان می کند که غرایز کودک در وهله ی اول ارتباط جو است تا لذت جو و در این میان، پرخاشگری در جایگاه واکنشی ثانوی برای پاسخ به سرخوردگی های ارتباطی ظهور می کند. وینیکات که ابتدا در جایگاه متخصص اطفال آموزش دید، به رابطه ی مادر و کودک اهمیت زیادی می دهد و اصطلاح «مادر به اندازه ی کافی خوب» را مطرح می کند. چنین مادری قادر به فراهم کردن محیطی بهینه و باثبات و امن برای کودک خود است و نیازهای خودخواهانه اش را به وی تحمیل نمی کند. در چنین شرایطی خود واقعی کودک رشد می کند و استعدادهای ذاتی وی شکوفا می شود،میگنا دات آی آر، در غیر این صورت خود کاذب جای آن را می گیرد و کودک می آموزد که برای راضی نگه داشتن مادر از خود واقعی اش دست بکشد. درمانگر باید محیط درمانی را نیز در جهت یافتن خود واقعی بیمار سازمان دهی کند؛ خودی که در مراحل اولیه ی رشد منجمد شده و مجال ظهور از آن گرفته شده است.
فرانتز الکساندر (1891-1964):
یکی از مهم ترین روانکاوان نسل دوم است که در برلین آموزش دید و تماس های مکرری با فروید داشت، اما تفکر مستقل خود را همواره حفظ کرد. او یکی از رهبران مکتب «شیکاگو» بود که در روند درمان به رابطه ی احساسی و هیجانی به جای بصیرت و بینش عقلانی اهمیت می داد. هر چند قبل از وی رانک و فرنزی نیز بر اهمیت رابطه ی احساسی تکیه کرده بودند.
یک نسل بعد، از دل این مکتب نظر هانس کوهوت و مکتب روان شناسی «خویشتن» زاده شد که در ادامه به آن اشاره می کنیم. از نظر الکساندر، فرایند درمان در صورتی موفقیت آمیز خواهد بود که برای بیمار به «تجربه ی تصحیح کننده ی هیجانی» تبدیل شود؛ تجربه ای که در خلال آن و ارتباط با درمانگر، بیمار برای بار اول در زندگی با پاسخ هایی متفاوت از تمامی افراد زندگی خود روبه رو می شود.
تجربه تصحیح کننده ی هیجانی اصطلاحی بود که توسط الکساندر مطرح شد و به معنی شکل دادن رابطه ی درمانی از سوی درمانگر به گونه ای است که سازنده ی ارتباطی متفاوت از تمامی روابط قبلی بیمار در گذشته باشد. از خلال پاسخ های متفاوتی که درمانگر به بیمار می دهد فرصتی مناسب برای یادگیری فراهم می شود. الکساندر برای مثال به تجربه ی برخورد ژان والژان با کشیش پیر در کتاب «بینوایان» اشاره می کند. او چنین می گوید: تجربه ی مجدد گذشته در ارتباط با فردی که پاسخی متفاوت از دیگران ارائه می کند، عامل اصلی درمان است. الکساندر نقش به سزایی را نیز در تکامل «طب روان تنی» بازی کرد و دخالت عوامل روحی را در بسیاری از بیماری های جسمی هم چون ورم مفاصل و آسم و مشکلات گوارشی بررسی کرد.

«نو فرویدی ها» چه کسانی بودند؟
منظور از «نو فرویدی ها» متفکرانی هستند که در تکوین شخصیت به طور عمده بر عوامل اجتماعی به جای غرایز زیست شناختی تأکید کردند. برخی می گویند که این روانکاوان را باید در واقع «نو آدلری» نامید، چرا که آدلر یکی از اولین روانکاوانی بود که به تأثیر عوامل اجتماعی در شکل گیری شخصیت توجه کرد. در این جا به دو نفر از مهم ترین روانکاوان «نو فرویدی» اشاره می کنیم:
کارن هورنای (1885-1952):
از دید وی، تجربه های اولیه ی کودک در رابطه با والدین سهم عمده ای در شکل دادن به الگوهای رفتار اجتماعی وی در آینده دارد. کودک در برابر بزرگ ترها و مقابله با فشارهای محیطی سه روش متفاوت را در پیش می گیرد؛ ستیزه جویی و مهرطلبی و گوشه گیری.
اگر کودک از طریق اطاعت و سر به زیری بتواند با بزرگ ترها و هم سن و سالان خود کنار آید، مطیع و حرف شنو می شود. از سوی دیگر، اگر بتواند علیه امیال بزرگ ترها مبارزه کند، ستیزه جویی به شیوه ی مقابله ی وی تبدیل می شود و در صورتی که هیچ کدام از این ها جواب ندهند، به تنهایی و انزوای خود پناه می برد و خطر طرد شدن را کاهش می دهد. در مسیر طبیعی زندگی لحظه هایی وجود دارد که با این سه حالت مطابق است، و در فرد سالم همه ی این ها رخ می دهد اما در افراد روان نژند این سه الگو منشأ تعارضی اساسی است، چون به محض این که روش مقابله ی فرد با محیط تثبیت شد، شهامت عدول از آن را نخواهد داشت.
اریک فروم (1900-1980):
یکی از روانکاوان بنامی که درجه ی پزشکی نداشت، همانند هورنای در برلین آموزش دید و سپس به آمریکا رفت. او در اولین اثر خود که مقبولیت عام یافت، یعنی «گریز از آزادی»، جدایی خود را از دیدگاه بیولوژیک فروید اعلام کرد. از دید وی، ماهیت انسان و هیجان ها و اضطراب های وی محصولی اجتماعی است. جدایی انسان از دنیای حیوانی با رشد احساس عدم امنیت همراه است. او آزاد شده اما در جست وجوی تداوم وابستگی و تعلّق خاطر است. اگر او نتواند «آزادی از» را به «آزادی برای و به سوی» تبدیل کند، دوباره به سمت عواملی که تمایلات وابستگی اش را برآورده کند، کشیده می شود و خویشتن وی به قیمت احساس امنیت برخاسته از تعلّق، قربانی می شود. او درباره ی این مسئله چنین می گوید:
زمانی که والدین در جایگاه عوامل اجتماع خلاقیت ها و تمایل به استقلال بچه ها را سرکوب می کنند، کودک بیش تر و بیش تر از این که بتواند روی پاهای خود بایستد، از آن ها دور می شود، بنابراین به جست وجوی ناجی افسانه ای می پردازد و تجلّی آن را در والدین خود می یابد. او در سال های بعد، این احساس را به افراد دیگر مثل معلم و همسر یا روانکاو منتقل می کند. نیاز وابستگی به چنین مراجع قدرتی با تداوم وابستگی جنسی به یکی از والدین شکل نمی گیرد، بلکه حاصل عقیم ماندن کوشش کودک برای استقلال و اضطراب برخاسته از آن است.
سازوکارهای گریز تمهیدهایی است که فرد برای رهایی از اضطراب حاصل از رها شدگی به آن ها متوسل می شود؛ گوشه گیری و تخریب و هم رنگی با جماعت از جمله ی این مکانیسم هاست.
از دید فروم، تنها عاملی که می تواند بر این احساس غلبه کند، مشارکت اجتماعی و شریک شدن همراه با احترام و محبت در دنیای انسان های دیگر است، به گونه ای که خود را حاکم بر سرنوشت خویش ببیند، تمامیت انسان های دیگر را درک کند و آن ها را مانند اشیایی که در خدمت ارضای احتیاج های وی هستند، ننگرد. جامعه ای که برای تحقق بخشیدن به نیروهای خود به افراد فرصت برابر دهد، امکان شکل گیری چنین شخصیت باروری را فراهم می کند. در این جا طنین صدای آدلر و سخن وی در مورد «علاقه ی اجتماعی» را می شنویم که به انسان کمک می کند تا با مشارکت اجتماعی بر احساس حقارت خود غلبه کند.
روانکاوی پس از مرگ فروید چه مسیری را در پیش گرفت؟
سال های آخر عمر فروید هم زمان با قدرت گرفتن نازیسم در اروپا بود. به دلیل دید منفی نازی ها به روانکاوی و نیز به علّت یهودی بودن اکثر روانکاوان، فشار زیادی به این گروه وارد می شد، پس مهاجرت به آمریکا تبدیل به راهی شد که بسیاری از آن ها همراه با دانشمندان سایر عرصه های دانش، برای فرار از این وضعیت در پیش گرفتند. در این دنیای جدید فرصتی فراهم شد که علم روانکاوی به حیات خود ادامه دهد و شکوفا شود.
دنیای پس از جنگ، دنیایی تازه بود که بازماندگان خسته و فرسوده و درعین حال درگیر با نبردی طاقت فرسا برای بازسازی آن، حوصله و وقت کافی نداشتند تا به درمان طولانی مدت روانکاوانه آن گونه که فروید و شاگردان وفادار او پیشنهاد می کردند، بپردازند. در این فضا به درمان هایی نیاز بود که به تلطیف جو درمان کودک و اهداف درمانی را در زمانی کوتاه تر تحقق پیدا کرده. این رسالتی بود که بر دوش نسل روانکاوان پس از جنگ قرار گرفت که آن ها نیز در سایه ی تجربه های برگرفته از روانکاوانی چون رانک و فرنزی و الکساندر، در مفاهیم روانکاوی مطابق با نیازهای نسل نو تجدیدنظر کردند. شاخص ترین این روانکاوان هانس کوهوت (1913-1981) بود. او پس از مهاجرت از وین در مؤسسه ی روانکاوی شیکاگو به تحصیل و کار پرداخت. وی در آن جا به صورت بندی دوباره ی جریان های حاکم بر روانکاوی دست زد و جریانی را شکل داد که با عنوان «روانکاوی ارتباطی» مشهور است.
به اعتقاد بسیاری از صاحب نظران، کارهای کوهوت در آن زمان روانکاوی را از خطر جمود و رکود نجات داد. الگویی که او ارائه کرد، به انسان در جایگاه موجودی می نگرد که نیازمند انواع خاصی از پاسخ های محیط است تا به واسطه ی آن ها به احساسی مثبت از خود دست یابد. اگرچه میان این مدل و نظریه های مطرح شده ی روانکاوان «ارتباط با ابژه» شباهت هایی وجود دارد، متفکران اخیر بر اهمیت تصویری درونی که از رابطه ی بیرونی در ذهن کودک شکل می گیرد، تأکید داشتند، در حالی که در روان شناسی «خویشتن» که کوهوت ارائه می کند، این خود رابطه ی واقعی است که در شکل دادن به اعتماد به نفس و پیوستگی وجودی فرد نقش دارد.
تأکید کوهوت به جای غرایز سرکوب شده بر احتیاج های نوزاد است و هدف درمانگر باید شناسایی این نیازها و ارائه ی پاسخ درمانی مناسب به آن ها باشد. دیدگاه وی همانند نظریه های روانکاوان «ارتباط با ابژه» دیدگاهی محیطی است که رابطه ی والدین با کودک اهمیت زیادی می دهد. علّت مشکلات روانی تعارض های حل نشده نیست بلکه ساختارهای ناقص درونی است که به علّت ناتوانی والدین در برقراری رابطه ی هم دلانه با کودک، به طور مناسب در دنیای ذهنی او شکل نگرفته است.
کوهوت فرضیه ی اساسی روانکاوی کلاسیک مبنی بر ایجاد تغییر از طریق تعبیر و تفسیر تعارض های ناخودآگاه بیمار را به چالش می کشد و همانند الکساندر و سایر روانکاوانی که قبل از وی در روند درمانی بر عامل ارتباط تکیه کرده بودند، بر این که درمانگر نوعی جدید از تجربه را برای بیمار به وجود آورد، تأکید می کند.
از نظر روان شناسی «خویشتن»، غرایز و سایق ها تنها زمانی مسئله ساز می شود که کودک در روابط خود با والدینش با مشکل روبه رو شود و تعارض برخاسته از غرایز آن چنان که روانکاوان کلاسیک می پنداشتند، اجتناب ناپذیر نیست. مشاهده های کوهوت او را به فرضیه ای دو محوری رساند که بر اساس آن، به نیازهای خودشیفتگی کودک و رابطه ای که با والدین خود برقرار می کند، توجه نشان می دهد.
به اعتقاد کوهوت، نیازهای برخاسته از احساس خودشیفتگی در انسان هرگز از بین نمی رود، بلکه در طول زندگی در محوری موازی با علاقه به دیگران پیش می رود. در این الگو، خویشتن کودک که ابتدا پراکنده و از هم جداست، در نتیجه ی پاسخ هم دلانه ی مناسب مادر به سوی انسجام و پیوستگی تمایل پیدا می کند.
از دید کوهوت، در مرحله ای از مراحل رشد کودک، وی برای از دست دادن رابطه ی خود و مادر هراسان می شود و برای مقابله با این ترس دو شیوه در پیش می گیرد؛ خویشتن بزرگ منشانه ی درون کودک شکل می گیرد یا والدین خود را به شکل ایده آل و کامل در نظر می گیرد و با آن ها همانندسازی می کند. در رشد طبیعی، خویشتن بزرگ منشانه رفته رفته جای خود را به کمال گرایی و بلندپروازی سالم می دهد و تصویر کامل والدین به ارزش های درونی و والای اخلاقی تبدیل می شود. اما اگر نیازهای کودک با پاسخ های آیینه ای مناسب مادر ارضاء نشود یا والدین الگوی مناسبی برای همانندسازی نباشند، کودک در این مرحله متوقف می شود و ارضای این نیازها را در بزرگ سالی و در روابط با دیگران جست وجو می کند. از سوی دیگر، نیاز به تأیید و تشویق دیگران تا انتهای عمر ادامه دارد. از نظر کوهوت، استقلال مطلق معنی ندارد و انسان ها همگی به یک دیگر وابسته هستند و تفاوت آدم ها در انتخاب ابژه های وابستگی مشخص می شود. انسان رشدیافته و بالغ ابژه های وابستگی مناسب و متناسب با مرحله ای از زندگی که در آن قرار دارد را برمی گزیند.
از دید کوهوت، الگوی فرویدی که بر حرکت از خودشیفتگی اولیه به سمت دوست داشتن دیگران تأکید دارد، نگاهی بدبینانه و اخلاق گرایانه به خودشیفتگی دارد.
پس از مرگ کوهوت در سال1980، روان شناسی «خویشتن» به گسترش خود ادامه داد. افرادی مانند ارنست ولف و رابرت استورولو و ژوزف لیختنبرگ با پیروی از دیدگاه های کوهوت نظریه های وی را گسترش دادند. آن ها به روند درمانی در جایگاه تجربه ی ذهنی دو طرفه ای نگریستند و اعتقاد داشتند که روانکاو باید به نقش تجربه های درونی و ذهنی خود در برخورد با موانعی که در روند درمان جلوه می کند، توجه کند و مسئولیت آن را به تمامی متوجه بیمار نکند. بر اساس این، مشکل بیمار چیزی نیست که با مشاهده گر بی طرف کشف شود.
در سال های بعد گروهی دیگر از روانکاوان بر تجربه ی ذهنی درمانگر بیش تر تأکید کردند و با وام گرفتن از ایده های پست مدرنیستی بیان کردند که در تحلیل غایی، واقعیت از دل ساختارهای زبانی و اجتماعی سربلند می کند و وجود هر واقعیت بنیادین و مطلق را رد کردند.
از دید آن ها، فروید اندیشمندی است که به عصر مدرنیته تعلّق دارد و با روش «تداعی آزاد» به گونه ای اثبات گرایانه در صدد کشف حقیقت مطلق یا عینی در بیمار بوده است.
روانکاوان پست مدرن بر این باورند که هیچ عینیت مطلقی وجود ندارد و ادراک و تصور بیمار در نهایت تحت تأثیر ذهنیت روانکاو قرار می گیرد. روانکاو و بیمار در حالتی از عدم قطعیت قرار دارند و واقعیتی مختص به خود و در چارچوب دنیای دو طرفه ی ذهنی را که در جریان درمان شکل می گیرد، خلق می کنند. دو تن از این اندیشمندان که در قالب دیدگاه ساختارگرایی اجتماعی در تکامل تفکر روانکاوانه تأثیر به سزایی داشتند، مورتون جیل و ایروین هوفمن هستند.
از دید آن ها، روانکاو هرگز نمی تواند از حد و وسعتی که ذهنیت وی بر تفکر بیمار و روند درمان اثر می گذارد، آگاه شود. گاه بیمار نکته ای را می بیند که درمانگر در برابر آن مقاومت می کند، بنابراین از نظر آن ها، مقاومت محدود به بیمار نمی شود و درمانگر باید نسبت به اظهارنظرهای او حساس باشد و همه را به حساب فرافکنی های بیمارگونه ی وی نگذارد. (جالب است که بسیاری از دیدگاه های نسبی گرایانه و پست مدرنیستی مطرح شده در نظریه های روانکاوان معاصر را می توان در نظریه های آدلر ردیابی کرد، از جمله این مطلب که نمی توان با قاطعیت به این امر پی برد که آیا تعبیر و تفسیرهای درمانگر در مورد منشأ تعارض های بیمار با واقعیت منطبق است یا نه. از نظر آدلر، تا آن زمان که بیمار این تعابیر و تفسیرها را بپذیرد، کار درمانی انجام شده است.)
روند روان درمانی در طول سال های پس از جنگ چگونه تعدیل شد؟
تحوّلات اجتماعی و شتابی که جامعه ی غربی در سال های پس از جنگ از نظر پیشرفت در فن آوری و علوم مختلف داشت، روانکاوی را به تعدیل راه و رسم خود مجبور کرد. انسان فرامدرن و درگیر شتاب زندگی روزمره برای درگیر شدن در فرایند طولانی مدت و وقت گیر روانکاوی که گاه چند سال طول می کشید، وقت و پول کافی نداشت، بنابراین متناسب با شرایط جدید، روانکاوی نیز باید با حفظ اساس خود تغییر می کرد.
با شکل گیری دنیای مدرن و در سال های پس از جنگ دوم جهانی روان کاوی کلاسیک دیگر پاسخگوی نیازهای نسل جدید نبود. متناسب با شرایط جدید، روان کاوی نیز باید شکلی نوین به خود می گرفت.
اواسط دهه ی چهل الکساندر و فرنچ بر اساس کار با سربازان برگشته از جنگ، اثر مهم خود در مورد روانکاوی کوتاه مدت را منتشر کردند.
آنها برخی از مطالبی را که در درمان روانکاوی مانند واقعیت هایی مسلّم پذیرفته شده بود، به چالش کشیدند که بعضی از آن ها عبارتند از:
1) عمق درمان با طول و مدت جلسه ها تناسبی تام و تمام دارد.
2) نتایج درمانی که در جلسه های کوتاه مدت به دست می آید، سطحی و موقتی است.
3) برای آن که بتوان بر مقاومت بیمار غلبه کرد، جلسه های درمان به طولانی شدن نیاز دارد.
همزمان با آن ها، اریک لیندمان به پدیده ی مداخله در بحران پرداخت و مداخله ی درمانی محدودی به مدت 8 تا 10جلسه برای افراد درگیر بحران پیشنهاد کرد. در دهه ی60 تصویب قانون بهداشت روانی در آمریکا به دسترسی همگانی به خدمات روان درمانی و افزایش چشمگیر مراجعه کننده ها منجر شد. در این زمان درمانگران کوشش کردند که روش های کوتاه مدت تری را ارائه کنند که هدفشان تجزیه و تحلیل کامل تعارض های بیمار نباشد، بلکه درمانگر تعارض اصلی زندگی بیمار را انتخاب می کرد و بقیه را کنار می گذاشت. در این سال ها به نام هایی چون مایکل بالینت، پیترسیفنوس، حبیب دوانلو و جیمزمان برخورد می کنیم که همگی به تدوین و تنظیم برنامه های کوتاه مدت روانکاوانه دست زدند. انواع مختلف روانکاوی های کوتاه مدت در پرداختن به دو نکته ی زیر با یک دیگر اشتراک دارند:
1) سازوکار دفاعی که بیمار برای کاستن اضطراب خود به آن متوسل می شود.
2) رابطه ی ویژه ی «انتقالی» که پاسخ بیمار به دنیای اطراف را مخدوش می کند.
این دو حوزه یعنی دفاع ها و پدیده ی «انتقال»، پدیدآورنده ی فضایی است که بیمار در آن زندگی می کند. روش درمانی مبتنی بر شفاف سازی این حوزه ها و کمک به بیمار برای افزایش درک خودش است.
در روش های کوتاه مدت، از تجربه های دوران کودکی تا آن جا پرده برداری می شود که شناسایی رابطه ی میان بیمار و درمانگر و تجزیه و تحلیل دفاع ها فراهم شود. به طور معمول درمان 10 تا 30جلسه در جلسه های هفتگی یا دو بار در هفته طول می کشد و همانند درمان های درازمدت از شفاف سازی و تعبیر و تفسیر و روبه روکردن بیمار با الگوهای مسلّط حاکم بر زندگی اش استفاده می شود، اما درمانگر نقشی فعال تر دارد و اهداف درمانی قابل حصول تر و واقع بینانه تری انتخاب می کند.

دستاورد روان کاوی برای انسان معاصر در ابتدای قرن بیستم
روانکاوی بدون شک موجب بروز انقلابی در درک انسان از دنیای ذهنی خود شد و بصیرت و بینشی نوین درباره ی آن به وی ارزانی کرد. علی رغم این موفقیت ها بسیاری از صاحب نظران بر این باورند که در نیمه ی دوم قرن بیستم از آهنگ پیشرفت روانکاوی کاسته شده است و روانکاوی نتوانست خود را با مسیر پیشرفت علم هماهنگ کند، به دیگر سخن نتوانست برای آزمون ایده های جالب توجه خود روش های عینی بیابد.
از دید بسیاری از صاحب نظران، چنین افتی مایه ی تأسف است، چرا که بسیاری معتقدند روانکاوی هنوز منسجم ترین و از نظر عقلانی، ارضاکننده ترین دیدگاهی است که در مورد ذهن وجود دارد. هرگاه روانکاوی بخواهد تأثیر پیشین خود را بازیابد، نیازمند نزدیکی بیش تر با زیست شناسی به طور عام و علوم عصبی- شناختی به شکل خاص است، در این نزدیکی دو هدف قابل دست یابی است؛ از یک سو علوم عصبی می تواند پایه ای تازه برای رشد آینده ی روانکاوی فراهم کند، و از سوی دیگر در یافتن بصیرتی زیست شناختی در جایگاه محرکی برای تحقق و پژوهش در این عرصه و طرح ریزی آزمون هایی درمورد عملکرد ذهن عمل می کند.
فروید، خود در سال های اولیه ی پیدایش روانکاوی چنین می گوید: «هرگاه به موقعیتی دست یابیم که بتوان اصطلاحات روان شناسی را با واژه های فیزیولوژیک و شیمیایی جایگزین کرد، محدودیت های توصیفی ما از بین خواهد رفت.»

روانکاوی برخلاف دیگر حوزه های پزشکی دانشگاهی، در طول تاریخ شکلی خودمختارانه داشته که رویکردها و روش های خاص خود را، چه در زمینه ی آموزش و چه در حوزه ی تحقیقات، دنبال کرده است و از استانداردهایی که در دانشکده های پزشکی برای آموزش و ارزیابی دانشجویان استفاده می شود، تبعیت نکرده است. شاید یکی از دلایلش این بود که افراد غیرپزشکی ورود به عرصه ی روانکاوی را مجاز می داشتند و این مسئله از فروید نشئت می گرفت.
در آن سال ها این امر به گشودن بال های روانکاوی و وسعت بخشیدن به سقف پرواز آن منجر شد، اما در ادامه روز به روز دوری هرچه بیش تر روانکاوی از پیشرفت های علوم عصبی را موجب شد. ما هنوز به درک قانع کننده ی زیست شناختی از اعمال پیچیده ی ذهنی نرسیده ایم. اما در پنجاه سال گذشته پیشرفت های حیرت انگیزی در این زمینه به وجود آمده است که هم چنان ادامه دارد.
برخی بیان می کنند که تحقیقات در زمینه ی رابطه ی ذهن و مغز در قرن بیست ویکم با پژوهش های ژنتیکی در قرن بیستم قابل مقایسه است. زیست شناسی به احتمال زیاد توان درک ما را از روندهای ذهنی ناخودآگاه، جبر روانی، اثر درمانی روانکاوی و نقش فرایندهای ناهشیار در بروز بیماری های روانی بالا خواهد برد. این مقوله ها به علاوه ی ماهیت هشیاری مشکل ترین مقوله هایی است که زیست شناسی تابه حال با آن ها دست و پنجه نرم کرده است.

روان پزشکان امروزی در حالی که می دانند ذهن و مغز از یک دیگر جدایی ناپذیر است، اما عمل و ادبیات به کار گرفته شده ی آن ها بازتاب دهنده ی چنین دیدگاهی نیست. امروزه بسیاری از محققان صاحب نظر در حوزه های روانکاوی و علوم عصبی دیدگاهی بین رشته ای دنبال می کنند که نام آن را «عصب، روانکاوی» گذاشته اند، و بر این باورند که نظریه ها و فرضیه های روانکاوی باید به مدد پیشرفت هایی که در زمینه ی علوم اعصاب حاصل شده است، محک بخورد و پالایش شود و این به غنای هر چه بیش تر دانش ما در زمینه ی علوم اعصاب منجر خواهد شد.
اریک کندل برنده ی جایزه ی نوبل پزشکی بر این عقیده است که در قرن بیست ویکم زیست شناسی به چنان موقعیتی دست خواهد یافت که بتواند به پرسش هایی که در مورد رابطه ی میان مغز و ذهن مطرح است، پاسخ دهد. او می گوید که اگر روانکاوی و زیست شناسی به اتفاق یک دیگر چنین هدفی را دنبال کنند، پاسخ های ما غنی تر و معنی دارتر خواهد شد. روانکاوی همانند هر دانشی دیگر، اگر بخواهد به حیات خود ادامه دهد، به ناچار باید از این آزمون سربلندبیرون بیاید.

نویسنده: دکتر علی فیروزآبادی
منبع مقاله : فیروزآبادی، علی؛ (1388)، روان کاوی چیست؟: دریچه ای کوچک، گشوده بر ذهن آدمی، تهران: نشر قطره، چاپ اول