در روانشناسی هر موضوعی را میتوان از دیدگاههای گوناگون
بررسی کرد. در واقع، این نکته در مورد همهٔ اعمال آدمی صادق است. فرض کنید
از خیابانی رد میشوید. از دیدگاه زیستشناسی این عمل را میتوان شلیک
عصبهائی بهشمار آورد که عضلات پاهای شما را بهکار میاندازند. اما از
دیدگاه رفتاری، همین عمل را میتوان بدون اشاره به رویدادهای داخل بدن
توصیف کرد. در این مثال، چراغ سبز محرکی تلقی میشود که شما با عبور از
خیابان به آن پاسخ میدهید. عمل عبور از خیابان را میتوان از دیدگاه
شناختی نیز بررسی کرد، یعنی به فرآیندهای ذهنی مؤثر در آن رفتار توجه کرد.
از دیدگاه شناختی میتوان عمل شما را برحسب هدفها و نقشههایتان تبیین
کرد: شما میخواهید یکی از دوستانتان را ببینید و عبور از خیابان بخشی از
نقشهٔ رسیدن به آن هدف است.
هرچند هر عمل روانشناختی را میتوان به شیوههای گوناگون توصیف کرد، اما
پنج رویکردی که در اینجا عرضه میشود رویکردهای عمده در مطالعات روانشناختی
بهشمار میروند: سه رویکرد که قبلاً به آنها اشاره شد - رویکردهای
زیستشناختی، رفتاری، و شناختی - به اضافهٔ دو رویکرد دیگر که عبارتند از
روانکاوی و پدیدارشناسی. (شکل رویکردها در روانشناسی)
رویکردها در روانشناسی
پدیدههای روانشناختی را میتوان از دیدگاه چندین رویکرد تحلیل کرد. هریک
از این رویکردها اعمال آدمی را تاحدودی بهگونهٔ متفاوتی تبیین میکنند و
هریک از آنها سهمی در تصویر ما از تمامیت وجود هر فرد دارند. حرف یونانی
”پسی ψ“ گاهی بهعنوان علامت اختصاری واژهٔ روانشناسی بهکار میرود.
رویکردهای نوین
رویکرد زیستشناختی
مغز آدمی با بیش از ده میلیارد یاختهٔ عصبی و پیوندهای بیشمار بین آنها
احتمالاً پیچیدهترین ساختار در عالم هستی است. اصولاً تمام رویدادهای
روانی بهنحوی متناظر با فعالیت مغز و دستگاه عصبی هستند. در رویکرد
زیستشناختی به بررسی آدمی و انواع دیگر جانداران سعی میشود پیوند رفتار
آشکار با رویدادهای برقی و شیمیائی که در بدن و بهویژه در مغز و دستگاه
عصبی صورت میگیرند، شناخته شود. این رویکرد در پی تعیین آن دسته از
فرآیندهای زیستی - عصبی است که زیربنای رفتار و فرآیندهای ذهنی را تشکیل
میدهند. برای مثال در رویکرد زیستی به افسردگی سعی میشود این اختلال
برحسب تغییرات غیرعادی در میزان انتقالدهندههای عصبی تبیین شود. این
انتقالدهندههای عصبی موادی شیمیائی هستند که در مغز تولید میشوند و
ارتباط بین نورونها یا یاختههای عصبی را میسر میسازند.
از راه بررسی فعالیت مغز حیوانها ، پژوهشگران ، به بینشهائی دربارهٔ مغز
انسان دست مییابند. در این آزمایش که هدف آن ثبت فعالیت تکیاخته است ،
الکترودریزی برای بازبینی فعالیت برقی یاختهٔ عصبی منفردی در دستگاه بینائی
میمون کار گذاشته شده است.
با
اشاره به پنج موضوع که قبلاً توصیف کردیم میتوان رویکرد زیستشناختی را
توضیح داد. بررسی بازشناسی چهره در افرادی که آسیب مغزی دارند حاکی از آن
است که نواحی خاصی از مغز با بازشناسی چهرهها سروکار دارند. مغز آدمی
دارای دو نیمکرهٔ چپ و راست است، و بهنظر میرسد که نواحی مسئول بازشناسی
چهره در نیمکرهٔ راست قرار داشته باشند. نیمکرههای مخ آدمی بهمیزان زیادی
نقشهای تخصصی دارند. برای مثال، در اغلب راستدستان، نیمکرهٔ چپ در درک
زبان، و نیمکرهٔ راست در تفسیر روابط فضائی تخصص دارد.
رویکرد زیستشناختی در زمینهٔ بررسی حافظه نیز پیشرفتهائی داشته است. در
این رویکرد بر اهمیت برخی از ساختارهای مغز، از جمله هیپوکامپ که در تحکیم
خاطرات دخالت دارد، تأکید میشود. یاد زدودگی کودکی ممکن است تاحدودی ناشی
از کمرشدی هیپوکامپ باشد، زیرا در خلال یکی دوسال پس از تولد است که این
ساختار مغز به رشد کامل خود میرسد.
رویکرد زیستشناختی در زمینهٔ مطالعهٔ انگیزش و هیجان، بهویژه در مورد
جاندارانی غیر از انسان، به موفقیتهای مشابهی انجامیده است. بررسیهائی
روی موشها، گربهها و میمونها نشان داده که تحریک برقی برخی نواحی مغز
این جانوران موجب پرخوری زیاد و چاقی مرضی میشود و تحریک نواحی همجوار
آنها به ظهور رفتار پرخاشگرانه میانجامد. در آدمی هرچند چاقی و پرخاشگری
به دخالت عواملی افزون بر تحریک نواحی معینی از مغز وابسته است، اما همین
بررسیهای انجامشده با حیوانها نمایشگر نقش مکانیسمهای زیستشناختی در
بررسی انگیزهها و هیجانهای آدمی هستند.
رویکرد رفتاری
آدمی صبحانه میخورد، دوچرخهسواری میکند، حرف میزند، سرخ میشود،
میخندد، و گریه میکند. اینها شکلهای گوناگون رفتار هستند - آن بخش از
فعالیتهای جاندار که قابل مشاهده هستند. در رویکرد رفتاری، روانشناس برای بررسی آدمیان، بهجای مغز و دستگاه عصبی به بررسی رفتار آنان میپردازد.
این نظر که تنها رفتار باید موضوع پژوهش در روانشناسی باشد نخستینبار در اوایل قرن بیستم از جانب روانشناس
آمریکائی جان بی.واتسون (John B. Watson) عنوان شد. قبل از آن تاریخ،
نظریهٔ غیر زیستشناختی رایج عبارت بود از دیدگاه شناختی سدهٔ نوزدهم که بر
دروننگری تأکید داشت. واتسون دریافت که دروننگریها کیفیتی خصوصی دارند
که آنها را از مشاهدات رایج در سایر رشتههای علمی متمایز میسازد. هر
دانشمند واجد شرایطی میتواند مشاهدهای را که در یکی از علوم طبیعی صورت
گرفته، تکرار کند، حال آنکه مشاهدهٔ دروننگرانه را فقط یک مشاهدهگر واحد
یعنی فقط فردی که سرگرم دروننگری است، میتواند گزارش کند. برعکس، رفتار
ما و از آن جمله رفتار کلامی ما را دربارهٔ ادراکها و احساسهایمان،
دیگران میتوانند مشاهده کنند. واتسون معتقد بود که تنها از راه بررسی آنچه
آدمیان انجام میدهند - یعنی رفتار آنان - میتوان روانشناسی را بهصورت
یک علم عینی بنا نهاد.
رفتارگرائی (behaviorism)، عنوانی که دیدگاه واتسون بهخود اختصاص داد،
مسیر روانشناسی را طی نیمهٔ اول سدهٔ بیستم میلادی شکل داد، و خلف آن،
روانشناسی محرک - پاسخ (stimulus - response) هنوز هم از نفوذی برخوردار
است. روانشناسی محرک - پاسخ (با عنوان کوتاه روانشناسی S-R) با بررسی
محرکهای ذیربط محیط، پاسخهائی که این محرکها فرا میخوانند، و پاداشها و
تنبیههائی که بهدنبال این پاسخها میآیند، سروکار دارد. برای مثال،
تحلیل زندگی اجتماعی شما برمبنای مکتب S-R احتمالاً با نکات زیر سروکار
خواهند داشت: کسانی که با آنها مراوده دارید (این افراد محرکهای اجتماعی
نامیده میشوند). پاسخهای شما در برابر این افراد (تقویتکننده،
تنبیهکننده، یا خنثی)، پاسخهای متقابل آنها در برابر شما (تقویتکننده،
تنبیهکننده، یا خنثی)، و اینکه تقویتها موجب تداوم یا سستی روابط متقابل
شما با دیگران میشوند.
برای توضیح این رویکرد نیز میتوان از همان مسائل نمونهوار قبلی استفاده
کرد. بهعنوان نمونه، در مورد چاقی ملاحظه میکنیم که برخی افراد تنها در
حضور محرکهای خاصی پرخوری میکنند (پاسخ اختصاصی) و فراگیری اجتناب از
اینگونه محرکها امروزه بخشی از اکثر برنامههای مهار کردن وزن بدن است.
در مورد پرخاشگری میتوان گفت که کودکان احتمالاً پاسخهای پرخاشگرانهای
از قبیل کتکزدن کودک دیگر را هنگامی بیشتر نشان میدهند که چنین پاسخی به
پاداش (مثلاً از میدان دررفتن کودک دیگر) بیانجامد تا مواردی که پاسخهای
آنان با تنبیه (مثلاً حملهٔ متقابل کودک دیگر) روبهرو شود.
رویکرد رفتاری ناب، به فرآیندهای ذهنی فرد اعتنائی ندارد. روانشناسان غیر
رفتارگرا غالباً مطالبی را که شخص دربارهٔ تجربههای هوشیار خود میگوید
(گزارش کلامی) یادداشت میکنند و برمبنای این دادههای عینی به
استنتاجهائی دربارهٔ فعالیت ذهنی آن فرد دست میزنند. اما روانشناسان
رفتارگرا بهطور کلی از هرگونه حدس و گمان دربارهٔ فرآیندهای ذهنی رابط بین
محرک و پاسخ پرهیز میکنند (اسکینر - Skinner در ۱۹۸۱). امروزه کمتر
میتوان روانشناسی یافت که خود را رفتارگرای ناب بداند. با وجود این بسیاری
از تحولات روانشناسی نوین از کار رفتارگرایان سر بر زده است (۱).
(۱) . خواننده به مراجعی با ذکر نام مؤلف و تاریخ انتشار ارجاع داده شده
است. مراجع یا سند، اظهارنظرهای ما هستند و یا مشروح این اظهارنظرها را در
بردارند. جزئیات کتابشناسی مراجع و اسناد یادشده را در کتابنامهٔ پایانی
کتاب خواهید یافت، که در عین حال شامل شمارهٔ صفحههائی از این کتاب است که
در آنها به مرجع معینی اشاره شده است.
رویکرد شناختی
دیدگاه نوین شناختی تا حدودی به مثابهٔ نوعی بازگشت به ریشههای شناختی
روانشناسی تلقی میشود و تاحدودی نیز میتوان آن را واکنشی در برابر
محدودیتهای رفتارگرائی و دیدگاه S-R دانست (دو مکتبی که به فعالیتهای
پیچیدهٔ آدمی مانند استدلال، برنامهریزی، تصمیمگیری، و ارتباط بیاعتناء
بودند). مطالعات نوین در زمینهٔ شناخت، همانند نسخهٔ سدهٔ نوزدهم آن، با
فرآیندهای ذهنی مانند ادراک کردن، بهیاد سپردن، استدلال کردن، تصمیمگرفتن
و مسئله حل کردن سروکار دارند. اما شناختگرائی (cognitivism) نوین،
برخلاف نسخهٔ سدهٔ نوزدهم آن، مبتنی بر دروننگری نیست. برای مثال، مطالعهٔ
نوین شناخت بر این مفروضات مبتنی است که: الف- تنها از طریق مطالعهٔ
فرآیندهای ذهنی میتوان بهطور کامل دریافت که جانداران چه میکنند؛ و ب-
برای بررسی فرآیندهای ذهنی میتوان رفتارهای خاصی را مورد توجه قرار داد
(همانند رفتارگرایان) با این تفاوت که آن رفتارها را برحسب فرآیندهای ذهنی
زیربنائیشان تفسیر میکنیم. این تفسیرهای روانشناسان شناختی غالباً بر
قیاس بین ذهن و کامپیوتر تکیه دارند. اطلاعات ورودی به شیوههای گوناگون
پردازش میشوند؛ مثلاً برگزیده میشوند، با اطلاعات موجود در حافظه مقایسه و
ترکیب میشوند، تبدیلهائی در آنها صورت میگیرد، بازآرائی میشوند، و جز
اینها. برای مثال، عمل سادهٔ شناسائی دوستی که صدای ”الو“ی او را از تلفن
میشنویم مستلزم مقایسهٔ (البته بهطور ناهوشیار) صدای او با نمونههائی
از صدای افراد دیگری است که در حافظ اندوختهایم.
برای توضیح روانشناسی شناختی نیز میتوانیم از همان مسئلههای نمونهوار
قبلی استفاده کنیم (البته از این بهبعد شکل نوین این دیدگاه موردنظر
است). نخست مفهوم خطای بنیادی اسناد را در نظر میگیریم. برای تفسیر رفتار
هر فرد اصولاً ما بهنوعی استدلال دست میزنیم، درست همانگونه که ممکن است
دربارهٔ طرز کار هر ابزار فنی استدلال کنیم. اما بهنظر میرسد استدلال ما
در این زمینه آمیخته به سوگیری باشد، به این ترتیب که ما بیشتر صفات فردی
شخص از قبیل سخاوتمندی را بهعنوان ملل رفتار او بنگریم تا فشارهای حاصل از
موقعیتها را.
یادزدودگی کودکی را نیز میتوان از دیدگاه شناختی تحلیل کرد. شاید به این
علت نمیتوان خاطرات سه سال اول زندگی را بهخاطر آورد که در این سن تغییر و
تحول مهمی در نحوهٔ سازماندهی تجربهها در حافظه روی میدهد. اینگونه
تغییرات در حوالی سن ۳ سالگی بارزتر است زیرا در این سن توانائیهای زبانی
بهمیزان چشمگیری افزایش مییابد، و زبان ابزار تازهای برای سازماندهی
خاطرات در اختیار ما مینهد. از رویکرد شناختی میتوان در مطالعهٔ پرخاشگری
نیز استفاده کرد. در برابر اهانت یکی از آشنایان بیشتر احتمال دارد به
حملهٔ متقابل کلامی بپردازید تا در برابر اهانت غریبهای که دچار بیماری
روانی است. در این دو مورد، یعنی حضور فرد آشنا یا بیمار روانی، موقعیت
محرک تقریباً همانند است؛ تنها تفاوت آنها در نوع اطلاعات شما دربارهٔ این
اشخاص است، و همین اطلاعات رفتار شما را رقم میزند.
رویکرد روانکاوی
همزمان با رشد رفتارگرائی در آمریکا، زیگمود فروید مفهوم روانکاوی را
دربارهٔ رفتار آدمی در اروپا پایهگذاری میکرد. فروید در رشتهٔ پزشکی
تحصیل کرده بود، ولی به تحولاتی نیز که در آن زمان در مبحث شناخت جریان
داشت، علاقه نشان میداد. از برخی جهات، روانکاوی فروید آمیزهای از شناخت و
فیزیولوژی قرن نوزدهم بود. کار خاص فروید این بود که مفاهیم شناختی رایج
زمان خود را در زمینهٔ هوشیاری، ادراک، و حافظه با مفاهیم زیستشناختی
غریزهها در هم آمیخت تا از این راه نظریهای نوین و متهورانه در باب رفتار
آدمی بنا نهد.
زیگموند فروید
فرض بنیادی در نظریهٔ فروید این است که بخش عمدهٔ رفتار، ریشه در فرآیندهای
ناهوشیار (unconscious) دارد. مقصود فروید از فرآیندهای ناهوشیار عبارت
بود از باورها، ترسها، و خواستهائی که شخص از وجود آنها آگاه نیست. اما
در هرحال بررفتار او اثر میگذارند. فروید معتقد بود بسیاری از تکانههائی
(impulses) که در دورهٔ کودکی با منع یا تنبیه والدین یا جامعه روبهرو
شدهاند، برخاسته از غریزههای فطری هستند. این تکانهها از آنجا که از بدو
تولد در همهٔ ما وجود دارند از قدرت اثرگذاری فراگیری برخوردار هستند که
باید بهنحوی آن را حل و فصل کرد. منع آنها فقط سبب میشود از حیطهٔ آگایه
به حیطهٔ ناهوشیار رانده شده، همانجا ماندگار شوند و بر رؤیاها، لغزشهای
لفظی (slipe of speech)، و اطوار قالبی (mannerisms) اثر بگذارند و بهصورت
مشکلات هیجانی و نشانههای (symptoms) بیماری روانی، یا برعکس بهشکل
رفتارهای مورد پذیرش جامعه مانند فعالیت هنری و ادبی جلوهگر شوند. برای
مثال، اگر از دست کسی که جدائی از او برایتان مقدور نیست خشمگین باشید، خشم
شما بهصورت ناهوشیار درمیآید و احتمالاً بهطور غیرمستقیم بهصورت
رویائی دربارهٔ آن شخص ظاهر میشود.
فروید معتقد بود هریک از اعمال آدمی علتی دارد که ریشهٔ آن را باید در یک
انگیزهٔ ناهوشیار جست و نه در دلیل معقولی که خود شخص ارائه میدهد. او
بهطور کلی دیدگاهی منفی دربارهٔ طبیعت انسان داشت و معتقد بود آدمی را نیز
همانند حیوانها سایقهای اساسی (عمدتاً جنسی و پرخاشگری)، هدایت میکنند و
آدمی مدام با جامعهای که بر مهار کردن این تکانهها تأکید دارد، در ستیز
است. هرچند بسیاری از روانشناسان نظرگاه فروید را دربارهٔ ناهوشیار بهطور
کامل نمیپذیرند، اما احتمالاً این را میپذیرند که آدمیان به برخی از
جنبههای شخصیت خود، آگاهی کامل ندارند - همان جنبههائی که احتمالاً طی
تعاملهای فرد با خانوادهاش در دوران کودکی بهوجود آمدهاند.
روانکاوی، شیوههای نوینی برای نگریستن به مسائل نمونهواری در اختیار ما
میگذارد. فروید (۱۹۰۵) بر آن است که یادزدودگی کودکی ناشی از این است که
برخی تجربههای هیجانی نخستین سالهای زندگی، چنان تکاندهنده هستند که
راه دادن آنها به حیطههای هوشیاری در سالهای بعد (یعنی بهخاطر آوردن
آنها)، شخص را گرفتار اضطراب میکند. در مورد چاقی همین بس که به این
واقعیت آشنا اشاره کنیم که برخی افراد هر وقت مضطرب میشوند دست به پرخوری
میزنند. طبق دیدگاه روانکاوی، این قبیل افراد احتمالاً در برابر موقعیت
اضطرابآور، بههمان پاسخی دست میزنند که در سرتاسر زندگی آنها مایهٔ
راحتی بوده است - یعنی پاسخ خوردن. البته در مورد جلوهٔ پرخاشگری نیز
روانکاوی حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. فروید ادعا میکرد که پرخاشگری یک
غریزه است، به این معنی که هدف آن ارضای یک میل فطری است. هرچند این
دیدگاه در روانشناسی انسانی در سطح وسیعی پذیرفته نشده است، اما با دیدگاه
برخی زیستشناسان و روانشناسانی که پرخاشگری را در حیوانها مطالعه
میکنند، همخوانی دارد.
بهتدریج از شمار روانشناسانی که خود را از پیروان راستین فروید میدانند
کاسته میشود، ولی بسیاری از مفاهیم روانکاوی هنوز شأن و نفوذ خود را حفظ
کردهاند.
رویکرد پدیدارشناختی (phenomenological)
برخلاف رویکردهائی که قبلاً بررسی کردیم رویکرد پدیدارشناختی تقریباً
بهطور انحصاری به تجربههای شخصی (subjective) توجه دارد. این رویکرد با
تجارب شخص از رویدادها، یعنی با پدیدارشناسی فرد سروکار دارد، و رویکردی
است برخاسته از واکنش پدیدارشناسان به خصلت بسیار ماشینانگارانهٔ
(mechanistic) سایر دیدگاهها در روانشناسی. برای مثال، روانشناسان
پدیدارگرا مخالف این نظر هستند که رفتار بهوسیلهٔ محرکهای بیرونی (برطبق
رفتارگرائی)، یا صرفاً از راه اطلاعپردازی در ادراک و حافظه (طبق
روانشناسی شناختی)، یا توسط تکانههای ناهوشیار (طبق نظریههای روانکاوی)
کنترل میشود. همچنین هدفهای روانشناسان پدیدارشناس نیز جدا از هدفهای
روانشناسان وابسته به سایر رویکردهای روانشناختی است. این روانشناسان بیشتر
با زندگی درونی و تجارب درونی فرد سروکار دارند تا با پرورش نظریهها یا
پیشبینی رفتار.
برخی نظریههای پدیدارشناختی را انسانگرا (humanistic) نیز نامیدهاند،
زیرا این نظریهها بر خصوصیات تمایزدهندهٔ انسان از حیوان، مانند تلاش در
جهت رشد و خودشکوفائی (self-actualization)، تأکید میورزند. طبق نظریههای
انسانگرا نیروی انگیزشی اصلی هر فرد گرایش بهسوی رشد و خودشکوفائی است.
در همهٔ ما این نیاز اساسی وجود دارد که توانائی بالقوهٔ خود را تا
بالاترین حد ممکن شکوفا سازیم و به پیشرفتی فراتر از سطح کنونی خود دست
یابیم. تمایل طبیعی ما حرکت در مسیر تحقق توانائی بالقوهٔ خودمان است،
هرچند که ممکن است در این راه با برخی موانع محیطی و اجتماعی روبهرو شویم.
برای مثال، زنی که به شیوهٔ سنتی ازدواج کرده و طی ده سال گذشته سرگرم تر و
خشک کردن بچههای خود بوده ممکن است حالا اشتیاق فراوانی داشته باشد که
شغلی برای خود دست و پا کند، و مثلاً به علاقهای دیرینهاش به دانشاندوزی
تحقق بخشد، و از این راه به خودشکوفائی دست یابد.
روانشناسی پدیدارشناختی یا انسانگرا بیشتر با ادبیات و معارف انسانی
دمساز است تا با علم. بههمین دلیل نیز نمیتوان بهصورت مشروح بیان کرد
که دیدگاه پدیدارشناختی دربارهٔ مسئلههای نمونهوار ما از قبیل بازشناسی
چهرهها یا یادزدودگی کودکی چه میگوید، چون اینها از جمله مسائلی نیستند
که پدیدارشناسان بخواهند بررسی کنند. در واقع، برخی انسانگرایان،
روانشناسی علمی را بهکلی مردود میدانند و ادعا دارند که روشهای آن
بههیچوجه نمیتوانند به درک طبیعت آدمی کمک کنند. رویکردی از این دست که
با تعریف ما از روانشناسی مغایرت دارد، مسلماً موضعی سخت افراطی است. هشدار
پرارزشی که روانشناسی انسانگرا بر آن تأکید دارد این است که روانشناسی
باید به حل مسائل مربوط به شادکامی آدمیان بپردازد نه آنکه خود را سرگرم
بررسی پارههای مجزائی از رفتار کند که صرفاً بهخاطر سهولت تحلیل علمی
انتخاب شدهاند. اما این نیز احتمالاً نادرست و ناپذیرفتنی است که بگوئیم
تنها از طریق بهدور افکندن آموختههای خود دربارهٔ روشهای پژوهش علمی است
که میتوان مسائل مربوط به ذهن و رفتار آدمی را حل کرد.
پیوند رویکردهای روانشناختی با رویکردهای زیستشناختی
رویکردهای رفتاری، شناختی، روانکاوی، و پدیدارشناختی، همسطح یکدیگر هستند،
به این معنی که همه متکی بر مفاهیم و اصول صرفاً روانشناختی هستند (مثلاً،
تقویت، ادراک، ناهوشیار، و خودشکوفائی) هرچند گاهی رقابتهائی بین این
رویکردها دیده میشود و هریک توجیه متفاوتی برای پدیدهٔ واحدی ارائه
میکنند اما همه در این نکته اتفاق دارند که تبیینها باید جنبه روانشناختی
داشته باشند. این دیدگاه چیزی متفاوت از دیدگاه زیستشناختی است. دیدگاه
زیستشناختی وضع و حال دیگری دارد و در آن علاوه بر مفاهیم و اصول
روانشناختی، مفاهیم و اصول فیزیولوژی و سایر شاخههای زیستشناسی (مفاهیمی
از قبیل نورون، پیک عصبی و هورمون) نیز مورد توجه است.
کاهشگری
باید گفت که پیوند مستقیمی نیز بین رویکرد زیستشناختی و رویکردهای
روانشناختی وجود دارد. پژوهشگرانی که گرایش زیستشناختی دارند، میکوشند
مفاهیم و اصول روانشناختی را برحسب معادلهای زیستشناختی آنها تبیین کنند.
برای مثال، ممکن است بکوشند بازشناسی چهره را صرفاً برمبنای کار یاختههای
عصبی و رابطه بین این یاختهها در ناحیهٔ معینی از مغز توضیح دهند. از
آنجا که چنین کوششی مستلزم کاهش دادن مفاهیم روانشناختی به مفاهیم
زیستشناختی است این تبیین را کاهشگری (reductionism) نامیدهاند.
نمونههائی از موارد موفقیتآمیز کاهشگری را ارائه خواهیم کرد. مواردیکه
روزگاری تنها در سطح روانشناختی تبیین میشدند، اما اینک لااقل تاحدودی در
سطح زیستشناختی تبیین میشوند.
اگر کاهشگری، موفقیتآمیز است در آنصورت اصولاً چه لزومی دارد که بر سر
تبیینهای روانشناختی وقت تلف کنیم؟ بهعبارت دیگر، آیا کار روانشناسان فقط
این است که خودشان را بهنحوی سرگرم سازند تا بالاخره زیستشناسان همهچیز
را حل و فصل کنند؟ پاسخ این سؤال مسلماً منفی است، از همه مهمتر به این
دلیل که اصول بسیاری وجود دارند که تنها در سطح روانشناختی قابل تبیین
هستند.
برای مثال، طبق یکی از اصول مربوط به حافظه گفته میشود که حافظهٔ آدمی فقط
معنای پیام را نگه میدارد و نه نمادهائی را که برای انتقال آن پیام
بهکار رفته است. مثلاً دو دقیقه پس از خواندن مطلب فعلی نمیتوانید عین
کلمات متن را بازگو کنید ولی میتوانید معنی پیام را بهخاطر آورید. خواه
پیامی را بخوانیم و خواه آن را بشنویم. اصل فوق در هر حال صادق است. اما
باید توجه داشت که در مورد خواندن و شنیدن، فرآیندهای زیستشناختی (مغزی)
متفاوتی در کار هستند. در مراحل اولیهٔ خواندن، بخش بینائی مغز، و در مراحل
اولیهٔ شنیدن، بخش شنیداری مغز دخالت دارند. بههمین دلیل نیز هرگونه
کوششی بهمنظور تأویل اصل روانشناختی بهسطح زیستشناختی منجر به دو اصل
فرعی جداگانه - یکی برای خواندن و دیگری برای شنیدن - میشود، و بههمین
دلیل، دیگر اصل کلی واحدی نخواهیم داشت. وجود موارد زیادی از این دست نشان
میدهد که به تبیین در سطح روانشناختی جدا از سطح زیستشناختی نیاز داریم
(فودور - Fodor در ۱۹۸۱).
دومین دلیل نیاز به تبیین در سطح روانشناختی این است که مفاهیم و اصول
روانشناختی میتوانند پژوهشهای علمی زیستشناسان را هدایت کنند. با توجه
به اینکه مغز آدمی متشکل از میلیاردها نورون و پیوندهای عصبی است،
پژوهشگران زستشناس نمیتوانند نورون معینی را بهطور دلبخواه برای بررسی
انتخاب کنند و انتظار داشته باشند که از این راه به یافتههای مهمی دست
خواهند یابند. آنان باید بهجای این کار، پژوهش خود را در جهت تمرکز بر
گروه معینی از نورونهای مغز هدایت کنند. یافتههای روانشناسی میتوانند
منبعی برای این جهتگزینی باشند. برای مثال، هرگاه پژوهش روانشناختی نشان
دهد که توانائی تمیز واژههای گفتار (تفاوتگذاری بین واژههای مختلف) تابع
اصولی جدا از اصول مربوط به توانائی تمیز وضعیتهای فضائی است، در
اینصورت روانشناسان زیستشناس میتوانند در نواحی مختلفی از مغز به
جستجوی اساس عصبی این دو نوع توانائی تمیز برآیند (تمیز واژهها در نیمکره
چپ صورت میگیرد و تمیز روابط فضائی در نیمکره راست). نمونهٔ دیگر اینکه،
هرگاه پژوهشهای روانشناختی نشان دهند که یادگیری مهارتهای حرکتی، فرآیندی
کند با نتایجی دیرپا است، آنوقت روانشناسان زیستشناس میتوانند به آن
دسته از فرآیندهای مغزی توجه کنند که عملشان نسبتاً کند است ولی روابط
نورونی را بهصورتی پایدار تغییر میدهند (چرچلند - Churchland و سجنووسکی -
Sejnowski در ۱۹۸۹).
بهرغم ملاحظات فوق، حرکت در جهت کاهشگری با هدف بازنویسی تفسیرهای
روانشناختی در کسوت تفسیرهای زیستشناختی، بهطرزی شتابانتر ادامه دارد.
در نتیجه، در مورد بسیاری از موضوعات روانشناسی نه تنها تبیینهائی
روانشناختی برای پدیدهها در اختیار داریم، بلکه اطلاعات مختصری نیز در دست
است از اینکه چگونه مفاهیم روانشناختی مورد نظر در مغز بازنمائی شده و به
اجراء درمیآیند (مثلاً چه بخشهائی از مغز در این زمینه درگیرند و چه
پیوندهائی با هم دارند). این قبیل اطلاعات زیستشناختی چیزی جدا از کاهشگری
کامل، و در حال حاضر این را هم میدانند که این دو نوع حافظه بهشکل
متفاوتی در مغز رمزگذاری میشوند. بههمین دلیل نیز در بحث از بسیاری از
موضوعاتی که در این مباحث آمده، هم دانستههای سطح زیستشناختی و هم
یافتههای روانشناختی را از نظر خواهیم گذراند. در واقع نکتهٔ بسیار مهمی
که باید در این مباحث و یا در روانشناسی بهطور کلی، بر آن تأکید شود این
است که درک پدیدههای روانی، هم در سطح روانشناختی امکانپذیر است و هم در
سطح زیستشناختی. تحلیل زیستشناختی نشان میدهد که مفاهیم روانشناختی
چگونه در مغز بازنمائی میشوند. روشن است که به هر دو سطح تحلیل نیاز داریم
(البته در برخی زمینهها، بهویژه در تعاملات اجتماعی، تحلیل روانشناختی
بیشترین سهم را دارد).
تعامل بین تبیینهای روانشناختی و زیستشناختی، گاه به این سؤال نیز کشانده
میشود که آیا برخی از رفتارهای آدمی ناشی از ژنها است یا حاصل یادگیری.
برای مثال، میپرسیم که پرخوری افراد چاق بیشتر ناشی از آمادگی ارثی برای
چاق شدن است و یا ناشی از فراگیری عادتهای زیانبار؟ البته ژنها به حوزهٔ
زیستشناسی، و یادگیری به حوزهٔ روانشناسی تعلق دارند. درنتیجه، گاهی
مسئله بهصورت ”زیستشناسی در برابر روانشناسی“ درمیآید. اما در اینجا
باید توجه داشت که روانشناسان زیستشناس سعی دارند اساس مغزی یادگیری را
مشخص سازند و براساس موفقیتهای آنان نباید مسئله ”ژنها در برابر یادگیری“
را به مسئله ”زیستشناسی در برابر روانشناسی“ تبدیل کرد، بلکه باید گفت که
در اینجا با دو دسته رویدادهای مغزی سروکار داریم: رویدادهائی که نمایانگر
تأثیر ژنها هستند و رویدادهائی که نمایانگر تأثیر تجارب آدمی هستند.