رویای کودکی:
توی همین شهر، پایینتر از چلوکبابی حسن کبابپز، نبش کوچه نیما شاهنگی،
چسبیده به کلهپزی ناصر کلهپز یه پرندهفروشی بود پر از قفس. قفسهایی
بزرگ برای خرگوشها و سنجابها و یه قفس کوچیک فسقلی برای فنچها و
گنجشکها، یه توری کشیده بود از کجا تا کجا برای کفترها که سرشون رو
میکردند لای بالهاشون و از صبح تا شب میخوابیدند یا که دونه میخوردند
یا که خیلی میشد پا پرهاشون چهار قدم کف قفس راه میرفتند و بغبغو
میکردند. پرندهفروشی برای هوشنگخان پرندهپزبود.
هوشنگخان یک سیبیل داشت از بیخ گوش چپش شروع میشد میاومد تا وسط چاله
بالای لبش. اون وسط یک زیگیل گنده قهوای داشت که دور تا دورش مو در
نمیاومد. از یک ناخن اونور ترش سیبیلش بود تا بیخ گوش راستش. هوشنگخان
صبح به صبح که میاومد در دکانش قفسهاش رو دستمال میکشید، بعد مینشست
روی یه چهارپایه کوچولو و با همون دستمال عرقهای کف کله و زیر گردنش رو
پاک میکرد تا شب بشه.
وسط چله تابستون همونجوری که روی چارپایهاش چرت میزد، صدای یک دختر بچه از جا پروندش.
***
«من یه مرغ عشق میخوام آقا! از همونها که چهچه میزنن»
و دستهاش رو باز کرد و شبیه به بال اونها رو لای قفسها تکون داد.
هوشنگخان گفت: «پول باهاته؟»
دختربچه گفت: «باهامه»
هوشنگخان گفت: «بینم؟»
دختربچه دستکرد توی جیب گوشه دامنش پولهاش رو در آورد کف دستش مچاله، نشونش داد: «ایناهاش»
هوشنگخان چونهاش رو خاروند و گفت: «بارکالله عمو! اسمت چیه عمو جون!چی میخواستی عزیزم؟»
و سر دختر بچه کوچولو رو که موهاش رو خرگوشی بسته بود دو طرف گوشش ناز کرد.
دختر بچه گفت: «اسمم ستارهس. از اون مرغعشقها میخوام که این شکلیان.»
و لبهاش رو شبیه نک پرنده جلو آورد و با دستهاش لای قفسها بالبال زد.
هوشنگخان انگشت شست و اشارهاش رو گذاشت گوشه لباش و مستقیم کشید اومد تا چونهاش و گفت:
«از اون سفید نک قرمزها میخوای؟»
ستاره گفت: «اونا فنچان. خیلی خوابالوان انگاری. هیچ نمیپرن اینور
اونور. من مرغ عشق میخوام آقا. از اونها که بالهاشون رنگی رنگی داره.»
هوشنگخان گفت: «همهچی به عشق باشه ستاره خانوم. قناری بدم؟»
ستاره دستهایش را چسباند گوشه تنش، روی نوک پاهایش و ایستاد و توی چشمهای
گشاد و پفکرده هوشنگخان نگاه کرد و گفت: «مرغ عشق. مرغ عشق. فقط و فقط
مرغ عشق میخوام. یه مرغ عشق به من بده.»
هوشنگ خان کف کلهاش را خاراند و گفت:
«تو هم پاتو کردی توی کفش میگی مرغ عشق، دختر خوب اینهمه پرنده. مگه مرغ عشق پیدا میشه آخه تو این شهر؟»
ستاره گفت: «من اینها رو نمیدونم که تو میگی. شهر عجیب و این چیزها
نمیدونم چیه که تو میگی؟ من فقط و فقط یه دونه مرغ عشق میخوام.»
هوشنگخان به ستاره نگاه کرد. چیز کوچولویی بود. انگار که از اینجا نباشد.
لای آن همه قفس ایستاده بود و مرغ عشق میخواست. هوشنگخان فکر کرد پیش
خودش که اگر مرغ عشق برایش ندهد همانجا کف مغازهاش، روی موزاییکهای چرک و
لای آن همه قفس مینشیند روی زمین و زار زار گریه میکند. آن وقت از ته ته
سینهاش هرچه هوا بود بیرون داد و گفت: «الان برات پیدا میکنم جوجه
کوچولو.»
و دستش را دراز کرد توی شهر، دستهایش کش آمد و بلند شد. از لای لوی
ماشینها رد شد، از کنار جویها و توی درختها، توی لانه کلاغها. دستهایش
همهجا را میجورید دنبال یک مرغ عشق برای آن ستاره کوچک، برای آن دختر
بچه فسقلی که کله ظهر آمده بود دنبال مرغ عشق، که معلوم نبود که میخواهد
چه کارش کند؟
کنار همه سطلهای زباله را گشت. روی تیرهای چراغ برق، کنار پارکها که
کاجهایی دایرهای صاف انگار یک بستنی باشد داشتند. دستهای هوشنگخان
انگار همه شهر را گشت. اما شهر، شهر عجیبی بود و توی این شهر قاتی آن همه
رنگ و چراغش مگر مرغ عشق پیدا میشد؟ هوشنگخان دستهایش را خالی توی
مغازهاش آورد و شبیه کوچولوییهایش که دستهایش را باز میکرد تا معلمشان
با خط کش کف دستش بزند برای اینکه مشق نیاورده بود جلوی ستاره بالا آورد و
گفت:
«نیست.»(رویای کودکانه)
دلش میخواست ستاره با چوب کف دستش بکوبد. هنوز دستهایش را بالا نگه داشته بود و میگفت: «نیست جوجه کوچولو. مرغ عشق نیست.»
ستاره انگار یک پارچ آب یخ رویش خالی کرده باشند لرزید و کوچولو کوچولو از
گوشه چشمهایش اشک آمد. آن وقت تکیه داد به قفس کبوترها و زار زار، شبیه
به ابرهای بهاری گریه کرد.
هوشنگ خان گفت: «گریه نکن بچه اینطور. آسمون که به زمین نیومده که اینطور
زار میزنی. پاشو بچه. پاشو برو خونهتون قربونت برم. پاشو برو خونهتون
آنقدر گریه نکن اینجا آبرومون میره. اون وقت مردم فکر میکنن من گوشت رو
پیچونده باشم یه وقت. پاشو تو رو جدت اینقدر کولی بازی در نیار دختر. نیست
دیگه. چی کار کنم؟ شهر عجیبیه اینجا دختر. مثل کف دست میمونه. کف دست که
مو نداره. بیا حالا تو بکن. نیست دیگه خب. اینقدر گریه نکن دختر دلم ریش
شد.»
آن وقت هوشنگ خان آن ستاره کوچک را روی پاهایش نشاند و تابش داد، قلقلکش
داد تا دوباره بخندد. تا شب برایش قصه گفت. آن وقت ستاره سرش را چسباند به
سینههای پشمالوی هوشنگخان و توی بغل او خوابید. ستاره که خوابش برد،
انگار همه دنیا خوابیده بود.
آرام خوابیده بود و تنها ستارههای کوچکی از لای ابر و دود توی آسمان خدا
میدرخشیدند. هوشنگخان توی مغازهاش چرخید لای آن همه قفس که سالها و
سالها کنارشان زندگی کرده بود. در قفسها را باز کرد. آن ستاره کوچک را
روی دستهایش خواباند.
انگار که یک تنگ بلور نازک را گرفته باشد. هیچ تکانی به دستهایش نمیداد.
نمیخواست آن ستاره کوچک را از خواب نازش بیدار کند. از لای قفسهایش بیرون
آمد. از توی مغازهاش بیرون آمد و توی تاریکی شب گم شد.