مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده
مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

مشاوره ازدواج و خانواده کودک و نوجوان

سایت تخصصی مشاوره روانشناسی و روانپزشکی با هزاران مطلب مفیدو آموزنده

دست و پنجه نرم کردن با زندگی

از نیمه‌های راه پشیمان شده‌ام. اصلا روی همچین کاری را ندارم. ولی دلم را به دریا می‌زنم و به دوستم که همراه من است، قضیه را می‌گویم. او هم به روی خودش نمی‌آورد و در و دیوار را نگاه می‌کند. حتی تصور این‌که قرار است تا چند لحظه دیگر در یکی از شلوغ‌ترین خیابان‌های تهران سی‌دی بفروشم، عرق سرد را بر پیشانی‌ام می‌نشاند...
به یک چهارراه بزرگ رسیده‌ایم. چند دقیقه‌ای می‌شود که دستم توی جیبم است و جرئت درآوردن ماسک را ندارم. روبه‌رویم چند پسر دست‌فروش و یک زن کولی میان ماشین‌ها ایستاده‌اند و با التماس جنسشان را به داخل ماشین‌ها می‌اندازند. من هم از درون می‌لرزم و از خدا می‌خواهم هیچ وقت به آن طرف خیابان نرسم. آخر سر ماسک را روی دهانم می‌گذارم و سی‌دی به دست وارد معرکه می‌شوم...
چراغ سبز شده و 120 ثانیه تا توقف ماشین‌ها فرصت دارم. 10 تا سی‌دی توی دستم است. فرصت کپی سی‌دی‌ها را نداشته‌ام و هر سی‌دی را 1500 تومان خریده‌ام. معاش کاسبی می‌گوید که هر کدام از سی‌دی‌ها را دو هزار تومان بفروشم. سی‌دی‌ها mp3 آهنگ‌های روز است. بنیامین، رضا صادقی، بهنام صفوی و ساسی‌مانکن. سی‌دی به دست کنار زن کولی ایستاده‌ام. کمی مشکوک نگاهم می‌کند. بعد از چند لحظه می‌پرسد: «می‌خوای سی‌دی بفروشی؟»
سرم را به علامت مثبت تکان می‌دهم. اصلا جرئت حرف‌زدن ندارم. رویم را برمی‌گردانم که می‌گوید: «مراقب باش‌ها. دیروز اومدن و کریم سی‌دی‌فروش رو با کتک بردن کلانتری. قایم می‌شن و یه دفعه حمله می‌کنن...»
ترس می‌افتد میان جانم. باید از همان راه برگردم. پای ماندن ندارم، با دلهره می‌پرسم: «تو قیافه‌هاشون رو می‌شناسی؟ اگر اومدن به من می‌گی تا فرار کنم؟»
زن همین‌طور که میان منقل اسفندش فوت می‌کند، می‌گوید: «من که نمی‌شناسمشون. تو هم به جای این ادا اطوارها یک منقل اسفند بگیر دستت که بیخودی نه برای ما باعث دردسر بشی و نه برای خودت. تو هم از بچه‌های کریم سی‌دی‌فروشی؟»
چراغ سبز شده و زن متنظر جوابم نمی‌شود. میان ازدحام ماشین‌ها گم می‌شود. آرام آرام شروع می‌کنم به قدم‌زدن میان ماشین‌ها. نگاه پرسشگران را نمی‌بینم و راه می‌روم. صحنه وحشتناکی است، حتی قدرت بالاآوردن دستانم را ندارم. کنار یک سمند طوسی می‌ایستم که راننده‌اش مشغول خواندن روزنامه است. 94 ثانیه تا سبزشدن چراغ فرصت دارم. آرام به شیشه ماشین می‌زنم. کنجکاو نگاهم می‌کند و پنجره را پایین می‌کشد...
«آقا سی‌دی نمی‌خواین؟ تنهایی حوصله‌تون سر نمی‌ره توی ماشین؟ آهنگ‌های جدید دارم، همه‌شون هم مجازن...»
هاج و واج نگاهم می‌کند. از نگاهش خجالت می‌کشم. خیلی دستپاچه از جیبش یک اسکناس پنج هزار تومانی درمی‌آورد و دستم می‌دهد. سه هزار تومان از جیبم درمی‌آورم که می‌گوید: «نه، بقیه‌اش مال خودتون.»
رویم نمی‌شود آن جمله معروف و کذایی را بگویم که آقا من گدا نیستم! پول را توی جیبم مچاله می‌کنم و خشکم می‌زند و مرد با سرعت از کنارم رد می‌شود.

پنج هزار تومان برای شروع بد نیست. خوشحال از این‌که حداقل می‌شود پول سی‌دی‌ها را درآورد، بی‌خیال خجالت، به چراغ راهنمایی نگاه می‌کنم تا قرمز شود و من به کار و کاسبی‌ام برسم. دیگر نگاه‌های تعجب‌آور عابران آزارم نمی‌دهد. سی‌دی‌ها را میان دستانم می‌چرخانم و به پسری نگاه می‌کنم که با یک دسته بامبو، عصبانی به طرفم می‌آید. نزدیک که می‌شود، طلبکارانه نگاه می‌کند و می‌گوید: «تو دیگه از کجا پیدات شد؟ اومدی کار و کاسبی ما رو کساد کنی؟ مگه طویله‌اس که سرت رو می‌اندازی و میای تو؟»
دوباره ترس و وحشت سراغم می‌آید. سعی می‌کنم خودم را از تک و تا نیندازم و می‌گویم: «حالا چته؟ مگه جای تو رو تنگ کردم؟» پسرک حسابی عصبانی است. حالت حمله به خودش می‌گیرد، می‌دانم اگر یک لگد به من بزند، درجا مرده‌ام. سرم هوار می‌زند که: «ببین روتو کم کن. امروز که اومدی رو ندید می‌گیرم، از فردا اگه اینجا بودی، به ابوالفضل با چاقو از این که هستی بی‌ریخت‌ترت می‌کنم!»
دیگر به حرف‌هایش گوش نمی‌کنم. چراغ قرمز شده و ماشین‌ها پشت سر هم قطار ایستاده‌اند. می‌دوم میانشان و صدایم را روی سرم می‌کشم و تبلیغ سی‌دی بنیامین می‌کنم.
به جرئت می‌توانم بگویم همه هاج و واج نگاهم می‌کنند. از اینجا به خوبی می‌توانم حرف‌های همه را لب‌خوانی کنم. خانمی پشت یک 206 نشسته و با دیدن من طوری که جلب توجه نکند، به پسری که کنارش نشسته، می‌گوید: «این رو ببین داره سی‌دی می‌فروشه.» زن عینک آفتابی زده و به خیال خودش من متوجه نگاه خیره‌اش نمی‌شوم، از عکس‌العملش سوءاستفاده می‌کنم و خودم را به ماشین می‌چسبانم و سی‌دی را نشانش می‌دهم. محلم نمی‌گذارند و دیگر نگاهم نمی‌کنند. دلم می‌خواست یک لُنگ هم همراهم بود تا شیشه ماشین‌ها را تمیز می‌کردم. گوشه آستین مانتویم را روی شیشه بغل ماشین می‌کشم. زن با ایش کشداری غرغر می‌کند و ماشین را چند متر به جلو می‌راند...
احساس بی‌ارزشی باز هم سراغم می‌آید. آن طرف‌تر یک ماشین آخرین مدل می‌بینم که داخلش دو پسر جوان نشسته‌اند. من تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم ماشین بی‌ام‌و است، اما دوستانم گفتند نام ماشین مذکور هیوندا است.
خجالت را کنار می‌گذارم و طرفشان می‌روم. با اشتیاق پنجره ماشین را پایین می‌کشند.
«سی‌دی می‌خرین؟ آهنگ‌های جدید دارم.»
راننده کله‌اش را از پنجره بیرون می‌کند و می‌گوید: «وای چه خوش‌تیپی هم هست! کفشاش رو ببین جون من!»
متلکش را ندیده می‌گیرم، می‌گویم «سی‌دی می‌خرین یا نه؟! الان چراغ سبز می‌شه‌ها.»
پسر دیگر می‌گوید: «حالا سبز بشه. شما به ما بگو دانشجویی حالا؟ سی‌دی‌هات رو دونه‌ای چند می‌فروشی؟ آهنگ‌های کیا رو می‌فروشی؟»
«بنیامین و رضا صادقی هر سی‌دی دو هزار تومن، اما چون دیگه چند تا دونه بیشتر نمونده، 1500 هم می‌دم بهتون.»
پسرها برای یک سی‌دی دو هزار تومان می‌دهند. یکی از آنها می‌گوید: «حالا لااقل کفشات رو عوض می‌کردی. کوله‌پشتی‌ات هم که جای لپ‌تاپه. همه اینا رو از راه سی‌دی‌فروشی خریدی یا این شغل دومته؟»
می‌دانم که ممکن است کار به جاهای باریک بکشد. بی‌اعتنا به حرفشان به کار خودم ادامه می‌دهم و انگار نه انگار چیزی از آنها شنیده‌ام. کمی خودشان را جمع و جور می‌کنند و می‌خندند. چراغ که سبز می‌شود، بی‌خیال و با آخرین سرعت به راهشان ادامه می‌دهند... باز چراغ سبز شده و باید منتظر قرمزشدن دوباره چراغ شوم. تمام فروشنده‌ها یک گوشه جمع شده‌اند. خودم را نزدیکشان می‌رسانم و روی جدول می‌نشینم. عکس‌العمل ماشین‌ها دیگر برایم خجالت‌آور نیست و بیشتر جالب است. کسانی که هم‌سن و سالم من هستند نادیده‌ام می‌گیرند و با اکراه از کنارم رد می‌شوند. مردها بیشتر دلشان می‌سوزد و کمک می‌کنند و زن‌های مسن با افسوس و تأسف سرشان را تکان می‌دهند.
چراغ دوباره قرمز شده و من سریع خودم را میان ماشین‌ها می‌اندازم. کنار یک پراید زردرنگ که دو خانم مسن در صندلی عقبش نشسته‌اند، می‌ایستم و سی‌دی را داخل ماشین می‌اندازم. یکی از خانم‌ها محکم توی صورتش می‌کوبد و می‌گوید: «اوا! خدا مرگم بده! شده دوره آخر زمون. تو وسط خیابون سی‌دی می‌فروشی؟» به حرف‌ها و عکس‌العملش توجه نمی‌کنم و مدام مثل یک نوار تکرار می‌کنم: «سی‌دی، سی‌دی‌های جدید، بخرین دیگه.» آقای راننده سی‌دی را با یک 500 تومانی به دستم می‌دهد. حسابی داغ کرده‌ام! پول را می‌اندازم روی صندلی ماشین و می‌گویم: «مگه گدایی کردم؟ مگه پول خواستم؟ اگه سی‌دی نمی‌خوای چرا فحش می‌دی؟»
با عصبانیت از ماشین دور می‌شوم. چند دقیقه‌ای می‌شود که متوجه نگاه سنگین راننده اتوبوس شده‌ام. این بار بلند بلند صدایم می‌کند. سی‌دی‌ها را طرفش می‌گیرم و تبلیغ می‌کنم. می‌گوید: «دونه‌ای چند؟» با التماس می‌گویم: «برای شما 1500، بخرین دیگه.» 1500 تومان دستم می‌دهد و می‌گوید: «آخه عزیز من این که کار شما نیست. اصلا در شأن شما نیست که وسط خیابون سی‌دی بفروشین.»
همان‌طور که پول‌ها را در جیبم می‌گذارم، می‌گویم: «شما بگو چی‌کار کنم؟ من سی‌دی نفروشم، شما خرجم رو می‌دین؟»
مرد دو تا کتاب کامپیوتری دستم می‌دهد و می‌گوید: «من که از خدامه خرج شما رو بدم! اما شما برو حداقل سراغ یه کار آبرومند.»
می‌گویم: «خونه هم کار می‌کنم، اما خرجم در نمیاد که...»
همان‌طور که هاج و واج نگاهم می‌کند، می‌گوید: «شما جای این کارها دو خط کتاب بخون که کامپیوتر یاد بگیری، این‌طوری بهتره.»
از راننده خداحافظی می‌کنم و به وسط خیابون می‌آیم. این چراغ طولانی است و من هنوز سه دقیقه دیگر فرصت دارم. آن‌طرف‌تر دو آقای مسن کنار اتوبوس در یک پژو پارس نشسته‌اند. سی‌دی‌ها را نشانشان می‌دهم و آنها یکی برمی‌دارند، دو هزار تومان هم به دستم می‌دهند. یکی از آنها بالا را نگاه می‌کند و می‌گوید: «مراقب خودت باش، آخه تو این شهر به این بزرگی، این چه کاریه که می‌کنی؟»
قیافه مظلومی به خودم می‌گیرم و می‌گویم: «شما ببینین با چه بدبختی مجبورم برای مادر پیرم پول در بیارم. اون‌وقت اینها حتی چشم ندارن ببینن من سی‌دی مجاز می‌فروشم.»
راننده با یک استغفرالله بلند می‌گوید: «شیطونه می‌گه برم حسابش رو برسم. می‌خوای بریم حسابی کتکش بزنیم؟»
بدم نمی‌آید یک دعوای جانانه هم راه بیندازم، اما از عاقبتش می‌ترسم و می‌گویم: «نه آقا! اینا خطرناکن. الان یکی داشت با چاقو تهدیدم می‌کرد. حالا اگه می‌خواین یه سی‌دی دیگه هم ازم بخرین.»
دو هزار تومان دیگر می‌گیرم و از کنارشان می‌گذرم. یکی از پسرهای فروشنده که بیسکویت می‌فروشد، جلو می‌آید و می‌گوید: «سی‌دی چی می‌فروشی؟ اگه جالب باشه، من هم یکی ازت می‌خرم.»
جوابش را نمی‌دهم و او بدون اینکه به من اعتنایی کند، به سر کارش برمی‌گردد. هفت سی‌دی فروخته‌ام و 10 هزار تومان کاسب شده‌ام. خوشحال و خندان پول‌ها را میان دستانم لمس می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. آن طرف دوباره چراغ قرمز شده. کنار یک پرادو می‌ایستم و دستم را داخل ماشین می‌برم. دو پسر جوان باخنده نگاهم می‌کنند و می‌گویند: «آخه سی‌فروشی هم شد کار؟»
با پررویی می‌گویم: «پس چیکار کنم، از کجا خرج خودم و مادرم رو در بیارم؟ سی‌دی بنیامین جدید، شعر فرهاد رو کلی خراب کرده خونده. بخرین دیگه...»
پسر می‌گوید: «آخه حیف جوونیت نیست داری سی‌دی می‌فروشی؟ این همه کار هست، چرا این کار رو انتخاب کردی؟»
می‌دانم خریدار نیستند. رویم را برمی‌گردانم و طرف یک 206 می‌روم که دو دختر جوان در آن نشسته‌اند. به کلی ندیدم می‌گیرند. با سماجت سی‌دی را به پنجره ماشین می‌چسبانم و دختر با عصبانیت شیشه را پایین می‌کشد و می‌گوید: «مرض داری کَنه؟ برو دنبال یه کار دیگه جای این‌که کاسه گدایی بگیری دستت...»
حالم خراب شده. دوباره پیشانی‌ام عرق می‌کند. بی‌خیال صدای مردی می‌شوم که قیمت سی‌دی‌ها را می‌پرسند. خودم را به پل عابر می‌رسانم و دوستم را صدا می‌زنم. ماسک را از روی دماغم برمی‌دارم و به ماشین‌های در حال حرکت نگاه می‌کنم. دوستم هم مثل من خسته شده و من هنوز از حرفی که شنیده‌ام، مبهوتم. دو تا سی‌دی دیگر برایمان باقی مانده. سی‌دی‌ها را به پسر فروشنده می‌دهم و سوار یکی از تاکسی‌های پشت چراغ قرمز می‌شوم و به فروشنده‌های دوره‌گرد نگاه می‌کنم که با التماس آفتابگیر و بیسکویت و بامبو می‌فروشند و کسی باور نمی‌کند که آنها گدا نیستند...
دارم به خانه می‌رسم، ولی هنوز مات و مبهوت مانده‌ام که اگر سی‌دی نفروشم، پس چه کنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.