در بسیاری از موارد کودکان حتی نمیدانند که باید چه کتابی بخوانند و یا به عبارتی چه کتابی را خودشان انتخاب کنند. اگر فردی در کودکی به خواندن کتاب علاقه داشته باشد، اما ابزارها و راههای دسترسی به کتاب خوب را نداشته باشد، بهمرور کتابخواندن را فراموش میکند و در بزرگسالی هم دیگر میلی به خواندن کتاب پیدا نمیکند.
نویسندهها درست شبیه بقیه هنرمندها، بیشترین مصرفکننده عینک دودی هستند. آنها روزهای اول کارشان بیشترین تلاش را میکنند تا کسی آنها را بشناسد، بعد که معروف شدند، دلشان میخواهد کاری کنند که کسی آنها را نشناسد. به همین دلیل عینک دودی میزنند. وقتی نویسندهای کتاب اولش را مینویسد، شبیه بازیگری است که اولین فیلمش را بازی کرده. او به هر دری میزند تا روزنامهای یا مجلهای با او مصاحبه کند.
اما بعد از یکی دو کتاب (یا فیلم)، اوضاع کمی سخت میشود. دیگر نمیشود خیلی راحت نویسندهها و سینماگرها را پیدا کرد. البته نویسندهها کاملا رفتاری متفاوت با بازیگرها دارند. شما کمتر نویسندهای را پیدا میکنید که به اندازه بازیگرهای سینما و تلویزیون معروف باشد. مردم حتی مجریهای درجه سوم تلویزیونی را بیشتر از نویسندهها میشناسند. با این همه خیلیها دوست دارند نویسندههای مورد علاقهشان را ببینند. اما نویسندهها چطور؟ آیا آنها هم دوست دارند که دیده شوند؟
بعضی از نویسندهها شبیه برنارد شاو هستند. آنها بدشان نمیآید که با مخاطبهای کتابهایشان دیدار داشته باشند. اما معمولا دیدارهایشان با مخاطبها زیاد جالب نیست.
مثلا برنارد شاو چهره خوبی نداشت. او همیشه خودش را از مردم مخفی میکرد، چون میترسید که قیافهاش مردم را بترساند. شاو میگفت: «مردم وقتی کتابهایت را میخوانند، فکر میکنند که قیافه تو شبیه یکی از شخصیتهای داستانت است. وقتی تو را میبینند، تصوراتشان به هم میریزد. من دوست ندارم که تصورات مردم را به هم بریزم.»
بعضی از نویسندهها صدای خوبی ندارند. مثلا بوکوفسکی صدای نازک جیغ جیغیای داشت که وقتی حرف میزد، صدایش مثل یک زنگ توی سر آدم میپیچید. احتمالا او دوست نداشت که تلفنی با کسی حرف بزند. البته قیافه آبلهگون بوکوفسکی هم اصلا جذاب نبود. با این همه او دوستان زیادی داشت؛ دوستانی که حاضر بودند هر کاری برایش بکنند. بعضی از آدمها کلا خوششانس هستند و اصلا مهم نیست که صدا و تصویرشان خوب باشد.
نویسندههای کمی هستند که شبیه سلینجر باشند. او ۴۰ سال آخر عمرش را پشت دیوارهای بلند خانهاش طی کرد. خیلیها دوست داشتند تا او را ببینند، اما نویسنده قبول نمیکرد.
یکی از علاقهمندان سلینجر، وقتی جلوی در خانهاش رفت، نویسنده با یک اسلحه شکاری از او پذیرایی کرد. اما فقط سلینجر نیست که در را به سوی علاقهمندانش میبندد. مثلا دن براون، همان نویسنده «رمز داوینچی» و «نماد گمشده»، دیوار بزرگی دور خانهاش کشیده است که میگویند شبیه دیوار چین است. دن براون میخواهد زندگی آرامی داشته باشد. او میگوید که پول و شهرت هیچ تاثیری در زندگیاش ندارد: «من هم آدمی هستم مثل بقیه، فقط با این تفاوت که به جای بقالی، کتاب مینویسم. نمیدانم چرا مردم دوست دارند که توی زندگی آدم سرک بکشند. زندگی من چه چیز بامزهای برای آنها دارد؟»
توی ایران هم نویسندههای زیادی هستند که دوست ندارند مصاحبه کنند. مثلا قیصر امینپور، با اینکه رابطه خوبی با مخاطبهایش برقرار میکرد و حتی خیلی مهربان بود، اما هرگز اجازه نداد خبرنگاری صدای او را ضبط کند. او دلش نمیخواست خیلی توی نگاهها باشد. محمدرضا شفیعی کدکنی و ابوالحسن نجفی هم اینگونه هستند.
احتمالا شما هیچ وقت هیچ مصاحبهای از این چهرهها نخواندهاید. روزی که به شفیعی کدکنی (همان شاعر شعر معروف «به کجا چنین شتابان») زنگ زدم، گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت: «فکر کنید من وجود ندارم. اصلا من نیستم.» با این همه کسی نیست که صحبتکردن با این شاعر را دوست نداشته باشد.
ارنست همینگوی خیلی مسافرت میرفت. او پنج بار ازدواج کرده بود و ماجراهای زیادی داشت. روزی خبرنگاری از او پرسید: «آقای همینگوی، چرا شما همیشه به دنبال حادثه هستید؟» او گفت: «چون من نویسندهام.» بعد توضیح داد که او همیشه به دنبال حادثه است، چون میخواهد این حادثهها را وارد داستانهایش کند. همینگوی میگفت: «تا نویسنده حادثهای را تجربه نکرده باشد، نمیتواند آن را به خوبی بنویسد.»
بعضی از نویسندهها هم کارهای عجیب و غریبشان را اینجوری توجیه میکنند. اگر فیلم «بیخوابی» را دیده باشید، حتی یادتان میآید که شخصیت اصلی این فیلم، آدم میکشت تا بتواند رمان جدیدی بنویسد. او با مخاطبهای آثارش دوست میشد و به شیوههای عجیب و غریب آنها را میکشت. خلاصه اینکه نویسندهها خیلی از خودشان در نوشتههایشان مایه میگذارند و شخصیتهایشان گاهی شباهت زیادی با آنها دارد.
این نویسندهها دوست ندارند خودشان را در معرض دید عموم قرار دهند. رومن گاری، یکی از نویسندههایی بود که شخصیت داستانهایش خیلی شبیه خودش بودند. او در این مورد گفته بود: «مردم آنقدر من را میشناسند که حس میکنم عریانم. حس میکنم چیزی ندارم که آنها را از کسی پنهان کنم.»
اما همه نویسندهها خودشان را مخفی نمیکنند. بعضیهایشان دوست دارند که مدام عکس بگیرند، امضا کنند، مصاحبه کنند، با مردم قرار بگذارند و خلاصه آنکه رابطهشان با مردم خیلی خوب است. یکی از مردمیترین نویسندهها پل آستر است. او مدتی یک برنامه رادیویی داشت که داستانهای رسیده را میخواند. یعنی هفتههای ۴۰-۳۰ تا داستان کوتاه میخواند و از بین آن بهترین داستان را انتخاب میکرد و برای مردم میخواند.
پل آستر تقریبا به همه تلفنها و نامههایش جواب میدهد. فقط کافی است تا یک بار اسم پل آستر را توی اینترنت جستوجو کنید. او با حالتهای مختلف عکس گرفته است.
ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فونتس هم نویسندههای خوشاخلاقی هستند. اما از همه اینها جالبتر، گابریل گارسیا مارکز است. او روزگاری روزنامهنگاری کرده و یکی از آن آدمهایی است که حسابی اهل رفیقبازی است. مارکز عادت دارد وقتی کسی به خانهاش میرود، همان روال اصلی زندگیاش را دنبال میکند. مثلا اگر قرار باشد با همسرش خرید برود، وقتی مخاطب با خبرنگاری به خانهاش میرود، او حتما به خریدش خواهد رفت.
روزی خبرنگاری از مارکز خواست که با او مصاحبه کند. مارکز قبول کرد. خبرنگار به خانهاش رفت. آنها در طول یک روز باهم جاهای مختلفی رفتند. نزدیکیهای غروب، خبرنگار از مارکز خواست تا مصاحبهاش را انجام دهد. مارکز گفت: «تو یک روز با من بودهای، اگر جواب همه پرسشهایت را پیدا نکردهای، خبرنگاری به دردنخور هستی.»
در خیلی از کشورها، شماره تلفن افراد را توی یک کتابچه چاپ میکنند. یعنی شما میتوانی شماره هر کسی را که بخواهی، به راحتی پیدا کنی. آنجا خبری از مزاحمت تلفنی نیست.
البته اسم هنرمندها و سیاستمدارهای مشهور توی این کتابچهها نیست. اصطلاحا اسم نویسندهها هم توی فهرست سیاه است. بعضی از نویسندهها دوست ندارند که اسمشان توی این کتابچهها باشد.
برنامهریزیهای زیادی میتواند در جهت معرفی آثار مناسب و با محتوا به خانوادهها وجود داشته باشد، مثلا میشود در کتابهای درسی بخشی را به معرفی کتاب اختصاص داد یا برنامههای کودک فرصت مناسبی برای معرفی کتاب در اختیار مسئولان فرهنگی قرار میدهد، به نظرم باید در این حوزه فکرهای اساسیتری بشود.
این چیزها خیلی جدی نیست.
نویسندهها چندان مورد توجه نیستند. نویسندههای خیلی کمی داریم که کتابهایشان خیلی پرفروش میشود. به همین دلیل نویسندهها وارد جامعه میشوند و مثل مردم عادی زندگی میکنند. شما اگر دقت کنید، شاید همین الان توی تاکسی، یک نویسنده کنار شما نشسته باشد.