گاهی میتوانیم برای خودمان زندگی کنیم…
آدمی برای خروج از انزوا، آماده پذیرش هر پیشنهادی است. هر کسی ۱۸ ساله میشود. این طبیعی است. اما خیلی وقتها نمیداند چه کار کند. نمیداند چه باید بشود. غصهدار میشود برای همهچیز. خوشحال میشود برای هیچ. تازه یادش میافتد مفهوم زندگی را نمیداند. برای فهم خودش و دیگران و البته دنیا دچار مشکل است. همینطور الکی دلش شور میزند. دلهره وجودش را میخورد. لکهای ابر مضطربش میکند.
تنهاییاش را با هیچ چیز معامله نمیکند. دلش از همهچیز و همهکس به هم میخورد. مغزش از هجوم فکرها و خیالهای درهم و برهم در آستانه فروپاشی است. آینده برایش تونل تاریک و وحشتناکی است که هیچ روزنهای در آن نمیبیند. با هیچکس صحبت نمیکند، اما نیاز به حرف زدن بیتابش کرده. دلش میخواهد کسی به او اطمینان دهد.
اینکه همهچیز درست است و خوب پیش میرود. با این توصیفها لابد عجیب نیست خیلیها به سرشان بزند و همهچیز را بگذارند و بروند. بدون هیچ برنامهای مثلا لندن را ترک کنند و وارد پاریس شوند. در یک آتلیه سکونت کنند. روزهایشان را در تنهایی بگذرانند. معمولی و یکنواخت. قدم زدن در خیابانهای مختلف و کشف کافههای جدید تفریحشان شود. رفتن به سینما و دیدن چندباره فیلمها درد تنهاییشان را کمی تسکین دهد.
در یکی از این کافهنشینیها با کسی آشنا شوند و از ترسها و دلهرههایشان برایش بگویند. دلشان میخواهد هرچه کلمه در ذهنشان تلنبار شده بیرون بریزند و آرام شوند. حتی داستانها هم بدون نام هستند. با این حال هیچکدام اینها مهم نیست.
«کاج» درخت زمستان است. اسم «کاج» فکر نمیکنم کسی را جز رنگ سبز، یاد رنگ دیگری بیندازد. زمستانها بزرگترین اتفاقی که برای کاجهای جوان و رعنا که شاد و خوشحال قد برافراشتهاند میافتد، این است که مثل یک گوسفند تپل و مپل که برای قربانی شدن یا ذبح انتخاب میشوند، انتخاب شوند، اره شوند و مهمانخانهای شوند، برای مراسم کریسمس. این مناسک و مراسم تا جایی که یادم میآید مربوط به خانوادههای مسیحی و دوستان اقلیت بوده و هست.
یادم میآید بعد از جنگ، سال به سال به تعداد مغازههایی که وسایل و تزیینات کاج و کادوهای بابانوئل عرضه میکردند، افزوده شد و من هم گاهی وسوسه میشدم و فرشتهای یا گاهی ستارهای از این مغازههای پرزرق و برق میخریدم. نه برای هدیه و نه برای کاجی در خانه، فقط یادگاریهایی برای خودم. حس میکنم هنوز هم هرساله تعداد این مغازهها بیشتر میشوند و خوشبختانه در سرما و غبار زمستانی شهر، اتفاق جالبی هستند و دیدنشان حتی، چشمها را منور و درخشان میکنند. اتفاق جالب اینجاست که دیگر این سمبل گرمایشی منور و جذاب، این «کاج» صبور، سر به زیر و سخت، چه در ابعاد مصنوعی و چه واقعی جنگلیاش در خیلی از خانهها و مغازهها از همین شب یلدای خودمان حضور به هم میرساند و میگوید: «زمستان است!» دیگر اقلیت و غیراقلیت ندارد و برای خودش در دل شبهای بیرونق و سرد و مرده زمستانی جا باز کرده و شده جزو تفرعن یک خانواده. خود من هرجا که ریسههای رنگارنش بهم چشمک میزنند، دلم گرم میشود و یک جورایی مثل سال تحویل، غم و شادی را با هم قورت میدهم و در دلم کیلوکیلو آرزو میکنم…
این کاجهای کریسمسی هم شدهاند مثل دیگر آیینهایی که یادم میآورند یک سال گذشت… نوروز… چهارشنبهسوری… سیزدهبهدر… شب یلدا و… دریغ! دلم میخواست یادمان نرود، کرسی و منقل و انار و گلپر و حافظ و آجیل «شب یلدای» خودمان را… شاید بیشتر گرممان کرد!
سرما به مغز استخوانم رسیده. اولین برف بیامان میبارد و من سرگردان میان خیابانها میچرخم. عاقبت برای رسیدن به جایی که دوستانم یلدایشان را زودتر برگزار میکنند، ناامیدانه گریهام میگیرد. ترافیک عجیب و غریب و گرهخورده و رانندهای بیحوصله که مدام اصرار دارد بیخیال این ملاقات دوستانه شوم…
نمیدانم چطور میرسیم، تقریبا ساعتی از رسیدن بقیه گذشته و من جلوی در آهنی بزرگی ایستادهام تا به خودم بیایم. ساعت شش است و آسمان خدا بیوقفه میبارد و هوا بهخاطر سپیدی آسمان هنوز تاریک نیست…
میان حیاطی مشجر ساختمانی سفید، مثل برفی که روی زمین نشسته، میزبان دوستان من است. به رسم خانههای مهربانی کفشهایم را در میآورم و وارد میشوم و دوستانم را میبینم که دورتادور میزبان یلدای زودهنگام ما نشستهاند.
نمیدانم چه میگذرد و نمیخواهم بدانم. هنوز هوا سرد است و من پاهایم میلرزد. پاهایم را به هم میچسبانم و گلهای روی فرش سورمهای رنگ اتاق را میشمارم.(خاطرات گذشته و حال)
یکی صحبت میکند و آقای میزبان میخندد، سرش را روی مبل تکیه میدهد، چشمانش را میبندد و میخندد. ما خودمان را معرفی میکنیم و با دقت نگاهمان میکند و گاهی سوالی هم میپرسد و هیچکس سخنی نمیگوید. چندبار عزمم را جزم میکنم که حرف بزنم. حرفهایم را برای خودم تکرار میکنم، اما انگار حنجرهام توانای سخن گفتن ندارد. پنجره قدی اتاق درست پشتسرم است. پرده را کنار میزنم و زمین سپیدپوش را نگاه میکنم. پاهایم هنوز سردند و من پشت صندلی پنهانشان میکنم. ساعت از هفت گذشته و آسمان هنوز تاریک نیست…
میزبانمان فال حافظ میگیرد، هیجانزده میشویم و میخندیم. دوست داریم میزبان عزیزمان حرف حافظ را محترم بدارد و…
نمیدانم چقدر طول میکشد که دور جناب میزبان جمع میشویم تا عکس یادگاری بگیریم. عکسی که وسط چلچراغ قرار میگیرد و من دوست داشتم که یکی هم روی میزم داشته باشم و کنار عکس کوچک آقای میزبان بگذارم…
حالا دوستانم پراکنده شدهاند و صحبت میکنند. آرام جلو میروم و از جناب میزبان عکس میگیرد، نگاه میکنم. آقای میزبان برایم دست تکان میدهد و من دلم خوش میشود. عکاسی که تمام میشود، جلو میروم و ناخودآگاه میگویم: «کاش بدانید از شما توقعی نداریم، فقط بیایید.» صورت مهربانش به لبخند باز میشود و آرام میگوید: «دخترم شما توقعی ندارید، اما میشود اینگونه هم فکر کرد…»
تکهای هندوانه برای خودم برمیدارم و در حیاط میایستم و به عکس یادگاریام با آقای میزبان فکر میکنم. برف هنوز هم میبارد و آسمان همآنطور است که بود. رویم را برمیگردانم و دوستانم را که دور آقای میزبان حلقه زدهاند، تماشا میکنم. دوست دارم فریاد بزنم:
- میزبان عزیز! آسمان هنوز تاریک نیستها!… اما صدایم گم میشود و لبهایم را نیمهباز رها میکنم…
نفرت، کلمه چندان مناسبی نیست. باید بگویم «تحمل نمیکنم» ولی عبارت تحمل نمیکنم از نظر حسی بار کلمه نفرت را ندارد، بهخصوص وقتی که میخواهم بگویم، اصلا اصلا تحمل نمیکنم. مثلا موسیقی متالیکا را اصلا اصلا تحمل نمیکنم. نه پیر شدهام و نه از موسیقی پرسروصدا بدم میآید، فقط این گروه را تحمل نمیکنم…
اینطوری منظورم را رساندهام ولی راضی نیستم، چون مثل بقیه حرف زدهام، چون خودم را با شرایط وفق دادهام، چون از چهار نفر طرفدار این گروه رودربایستی کردهام. من مجبورم که از کلمه نفرت استفاده کنم که هم منظورم را برسانم و هم…
راستش نفرت واقعی من از چیزهای دیگر است. از کسان دیگر، من در محدوده فرهنگ و هنر تا وقتی که درباره اثر حرف میزنم، از هیچچیز متنفر نیستم… اینبار هم که قصد دارم درباره کتاب «لولیتا»، اثر معروف ناباکوف حرف بزنم، به هیچوجه از خود کتاب منزجر نیستم، من از دیدگاهی که منجر به خلق این کتاب شده و از آن بدتر از تاثیر این کتاب متنفرم. پس آنها که از هماکنون قلم دست گرفتهاند و آمادهاند که به من بفهمانند، ناباکوف چه نویسنده کبیری است، قلمهایشان را غلاف کنند که خودم بهتر از آنها میدانم راجع به چه چیزی حرف میزنم و از کجای ماجرا متنفرم…
فکر میکنم دارم انتزاعی حرف میزنم، راستش آنقدر قصههای ساده و سرراست از این و آن شنیدهام و آنقدر به چشم خودم دیدهام که هنرمندی صاحبنام و پا به سن گذاشته در کافهای، درهاله کوچکی در یک مهمانی صمیمی یا هرکجای دیگری با دخترکی که سن نوهاش است دست در دست هم وارد میشوند و بیخیال و سرخوش… آنقدر زیاد است و آشکار که لازم نیست سربسته بگویم… اشتباه نشود، اصلا بد نیست که آدم در سن بالا دلش جوان باشد و مثل تازه بالغ شدهها رفتار کند، ولی بدبختی آنجاست که وقتی به بازده این جماعت نگاه میکنم، حتی یک اثر قابلتوجه هم نمییابم، آنها از گوته فقط یاد گرفتهاند که در سن ۷۵ سالگی برای دختران ۱۴ ساله نامه عشقی بنویسند و از پیکاسو یاد گرفتهاند که صغیر و کبیر را از منظومههای نانوشته عشقیشان بیرون نگذارند… و از ناباکوف هم فقط به لولیتایش چسبیدهاند!
این ماجرا برعکسش هم بهتازگی رواج یافته و من زنهای مسن فراوانی را در عالم فرهنگ و هنر میشناسم که معتقدند لولیتا آنوری هم میشود…
خلاصه خیلی دلم میخواهد از خیلی هنرمند نماهای صاحبنام، یاد کنم و حتی نامشان را ببرم، ولی مجالش در این هفتهنامه نیست و شاید باید در مجلات روانشناسی یا جامعهشناسی به این موضوع پرداخته شود.
یادم نمیرود که در نوجوانی با چه ولعی مجله فیلم را میخواندم و چقدر برایم مهم بود که فلان منتقد درباره فلان فیلم چه حرفی زده است. از هیچکس نام نمیبرم، چون تقریبا همه عین هم هستند و این مختصر، عمومشان را در برمیگیرد.
مثلا، آقای فلانی یا فلان کارگردان رفیق است، تا ابد مدح و ستایشش میکند، حتی اگر بدترین فیلم سال را بسازد. فقط ممکن است یک روز میانشان به هم بخورد و جناب منتقد شروع به بد و بیراه گفتن بکند. در واقع اکثر منتقدان ما به اثر توجه ندارند و خالق اثر را هدف میگیرند، اگر با او چای قندپهلو خورده باشند، تعریف و تمجید است و اگر نه که کار آقا با کرامالکاتبین است.
عدهای هم هستند که برای نزدیک شدن به فلان هنرمند، نویسنده یا کارگردان مرتب آثار آنها را مورد ستایش قرار میدهند.
حالا وقتی که شمارههای قدیم مجله فیلم و گزارش فیلم و اینجور نشریات را ورق میزنم، میتوانم منتقدان سینمایی را تقسیمبندی بکنم. آنها در دستههای مختلفی قرار میگیرند و مثلا اگر یک دوره فلانی با فلانی بد شده منتقدان دو جناح هم با یکدیگر در افتادهاند و…
خلاصه در مورد سینمای داخلی که اینطوری بود، ولی وقتی که همین آقایان درباره فیلمهای خارجی قلمپراکنی میکردند، اوضاع بدتر هم میشد. عموم منتقدان سینمایی در دهه ۶۰ و ۷۰ اسمهای بزرگی داشتند و سوادی که به هیچوجه با نامشان برابری نمیکرد. اگر تصمیم میگرفتند فلان کارگردان خارجی گمنام را بهعنوان مهمترین آرتیست قرن معرفی کنند، این کار را میکردند و از هیچکس و هیچچیز هم نمیترسیدند، چون کسی نبود که جوابشان را بدهد. در نهایت یک روز تصمیم گرفتم از خواندن نقدهای سینمایی، ادبی و هنری در این کشور دست بکشم و اگر هم مجلهای میخرم، فقط اخبار آن را مرور کنم. در حالحاضر نمیدانم چه کسانی در عالم هنر و سینما قلمپراکنی میکنند، چون کمتر وقت میکنم نشریات را ورق بزنم، ولی همان چند نفری را هم که میشناسم و گاهی مطالبشان را میخوانم، از این قاعده قدیمی مستثنی نیستند و یکی دوست فلانی است و مدحش را میگوید و دیگری دشمن او، مهم هم نیست که چه کاشته و چه برداشته…
توصیه دوستانه:
اگر مایل به ساختن فیلم، نوشتن کتاب، یا خلق اثری هنری هستید، بهجای فراگیری فنون آن رشته، ارتباطاتان را با جماعت منتقد بیشتر کنید. بعدش هرچه بسازید مورد تمجید و تحسین قرار میگیرد.
چند وقت پیش دنبال چیزی به انباری رفتم و لای کلی خرت و پرت که سالها بود آنجا ریخته بود جعبه آتاریام را پیدا کردم و یکدفعه یاد دوران کودکیام افتادم. جعبه را بردم تو اتاقم و شروع کردم به تمیز کردن، در جعبه را که باز کردم دیدم دستگاه با نوارهاش هست، اما دسته و ترانس برق نبود. بعد از کلی پیگیری بین دوستان بالاخره یک دسته سالم پیدا کردم اما ترانس برق را هیچ کس نداشت. بعد از آن اینترنت را زیر و رو کردم که بازیهاش را گیر بیاورم. تا بالاخره یه برنامه گیر آوردم که همه بازیهای آتاری را داشت. وقتی بازیها را دیدم یاد بچگیام افتادم. شبهایی که به زور بابام را بیدار نگه میداشتم تا باهام بازی کند. روزهایی که بابام را کچل میکردم که من را ببرد پشت شهرداری تا یک نوار جدید بخرم. دسته خریدن هم که کار هر هفتهام بود، چون معمولا دسته «گوشکوبی» میخریدیم، که زیاد فشار بازی را تحمل نمیکرد، چون فکر میکردم هر چی بیشتر به دسته فشار بیاورم بازی تندتر پیش میرود و این میشد که دسته میشکست… بابام هم برای این که مجبور نشود هر هفته برود پشت شهرداری و یک دسته بخرد، تعدادی از لوازم دسته را برایم خرید تا هر وقت دسته خراب میشد با یک پیچگوشتی باز میکردم و درستش میکردم… سالی یکدفعه هم دسته خلبانی میگرفتم که دیگر کیفم کوک بود… برای اجرای بازیها هم باید حتما یه کارهایی را میکردیم… مثلاً قبل از نصب نوار روی دستگاه باید نوار را خوب«ها» میکردیم؛ از همون «ها»های مرطوب که خودتان میدانید. خلاصه شب تا صبح بازی میکردم تا روز اول مهر که از مدرسه برمیگشتیم و جای خالی آتاری را زیر میز تلویزیون حس میکردیم و باید تا تابستان سال بعد با آتاری خداحافظی میکردیم.
بازیهای آتاری را به هرکس که نشون میدادم، میگفت: «اَ ااَ اَ…. یادش بخیر، آتاری» از منِ ۲۰ ساله گرفته تا یک آدم ۳۵ ساله و بابای ۶۱ سالهام… شاید شما هم با دیدن این عکسها این را گفته باشید. دوباره بازی کردن این بازیها آدم را میبرد به دوران کودکی، اما بهخاطر پیشرفت بازیها دیگر نمیشود شب تا صبح آتاری بازی کرد… نیمساعت که بازی کنید، خسته میشوید.
آتاری در اواسط دهه ۷۰ میلادی به عنوان اولین کنسول بازیهای ویدیویی وارد بازار شد و در دهه ۸۰ میلادی شرکت آتاری بهخاطر انتشار بازی «River Raid» به اوج فروش خود رسید. آتاری توانست بین کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان شدیداً محبوب شود و آنها را مجبور میکرد که ساعتها جلوی تلویزیون بنشینند و بازی کنند. شاید سادگی بازیهای آتاری نسبت به بازیهای امروزی باعث شده تا آتاری به یک کنسول بازی خاطره انگیز و به یاد ماندنی تبدیل شود. تصاویر دو بعدی و طراحی کودکانه فضاهای بازی که در چند رنگ خلاصه شده و حتی صداهای کاملا ساده و ابتدایی بازیهای آتاری، کودکی خیلی از ماها را ساخته و الان وقتش است که دوباره یادی از آن کنیم.
بازی دزد و پلیس در سال ۱۹۸۳ توسط گری کیچن طراحی شد. در این بازی شما یک افسر پلیس هستید و باید در یک ساختمان چهار طبقه دزد را قبل از فرارش دستگیر کنید. شما باید به وسیله پله برقیها و آسانسور در یک زمان مشخصی به سمت دزد بروید. اگر در این زمان دزد فرار کند یا این که زمان بازی به پایان برسد یا افسر با یکی از موانع بازی برخورد کند یک «جون» خود را از دست میدهد. این بازی هیچ وقت تمام نمیشود، فقط بازی در هر مرحله سختتر میشود تا این که افسر همه «جون»های خود را از دست بدهد. شما میتوانید با استفاده از نقشه پایین صفحه جهت حرکت دزد و موقعیت آسانسور را ببینید.
بازی هواپیما در سال ۱۹۸۲ توسط «کارل شاو» طراحی شد. در این بازی شما باید یک هواپیما را که بالای یک رودخانه در حال حرکت است کنترل کنید و با تیراندازی به سمت کشتیها و هلیکوپترها و اجسام مختلف باید مانع برخورد هواپیما با آنها شود. شما باید با عبور از روی جایگاههای مخصوصی که روی آن نوشته شده «سوخت»، بنزین هواپیمای خود را تامین کنید. در این بازی هم شما سه هواپیما دارید که با برخورد با دیوارهها یا اجسام دیگر؛ یا تمام شدن بنزین، یکی از هواپیماهای خود را از دست میدهید. این بازی هم تمامی ندارد و فقط سختتر میشود.
بازی زیردریایی در سال ۱۹۸۲ توسط استیو کارت رات طراحی شده. این بازی هم جزو بازیهای پرطرفدار آتاری بود. در این بازی شما با یک زیردریایی باید به اعماق آب بروید و غواصهایی را که از چنگ کوسهها فرار میکنند نجات دهید. هنگامی که زیر آب میروید، از اکسیژن شما کم میشود و قبل از به پایان رسیدن اکسیژن باید به سطح آب بروید و دوباره اکسیژن بگیرید. شما باید در زیر آب شش غواص را نجات دهید و در عین حال از خود مواظبت کنید و مانع برخورد با کوسهها و زیردریاییهای دیگر شوید. بعد از نجات شش غواص باید به سطح آب بروید و غواصها را پیاده کنید تا به مرحله بعد بروید. این بازی هم هیچ وقت به پایان نمیرسد و فقط رنگ و تعداد کوسهها تغییر میکند.
بازی تارزان در سال ۱۹۸۲ توسط دیوید کرین طراحی شد. این بازی یکی از پرفروشترین بازیهای آتاری است و بیش از چهار میلیون کپی فروخته است. شما باید در یک جنگل جلو بروید و در مدت ۲۰ دقیقه ۳۲ جواهر را از روی زمین جمع کنید و مواظب خطرات زیادی شامل گودالهای روی زمین، چوبهای غلتان، تمساحها، مارهای زنگی، عقربها و… باشید. این بازی هم مثل همه بازیهای آتاری تمامی ندارد و فقط شما مراحل را مثل یک حلقه دور میزنید….
خاطرات گذشته و حال : بازی بوکس در سال ۱۹۸۲ توسط باب وایتهد طراحی و ساخته شده و محبوبترین بازی دونفره در آتاری بود. این بازی نمایی از بالا از یک رینگ بوکس است و دو بوکسور در رینگ هستند که فقط دو دست و سر آنها قابل دیدن است و هنگامی که به هم نزدیک میشوند، میتوانند به هم ضربه بزنند. این دو باید در مدت دو دقیقه با هم بجنگند و اولین کسی که امتیازش به ۱۰۰ برسد، برنده خواهد بود.
حتما دیدهاید کسانی را که عتیقه بازی میکنند؟ خود من بعضی چیزهای قدیمی و به قول معروف کلاسیک را دوست دارم. اما به جای اینکه چیزهایی را جمع کنم که فقط به درد ویترین میخورند، سعی میکنم آنهایی را داشته باشم که هنوز کارآیی دارند و قابلاستفاده هستند. البته استفاده از چیزهای کلاسیک معایب خاص خودش را هم دارد، چراکه مثلا وقتی با یک قرن تیبل دهه شصتی موسقی گوش میکنید، نمیتوانید انتظارش را هم داشته باشید که در هر صفحه ۱۲۰ ترک وجود داشته باشد، اما در عوض میتوانید ریزترین صداهای موجود در موسیقیمان را به وضوح بشنوید. در دنیای موسیقی هم عتیقهبازی وجود دارد. و اصلا تمام کسانی که واقعا شیفته سبک راک هستند، به نوعی عتیقهبازند. عتیقههای موسیقی راک هم دو دستهاند. آنهایی که فقط به درد ویترین میخورند و فقط زمانی که از تاریخ موسیقی میگوییم میتوانیم اسمشان را بیاوریم و آنهایی که هنوز هم حرفهای ناگفته زیادی برای گفتن دارند و به نوعی کهنه نمیشوند. بعضی از این ویترینیها برحسب اتفاق طرفدارهای سینهچاک زیادی دارند و به محض اینکه بگویی بالای چشم آنها ابرویی، پیشانی، رستنگاهمویی، چیزی هست، سریع شمشیر را از رو میبندند و اصلا گوش نمیکنند که قضیه از چه قرار است، ولی به هر حال شمشیر که هیچ، گیوتین هم ببندید، آنها ویترینی هستند.
امروزه تمام افراد یک جامعه خواه ناخواه با موسیقی در ارتباط هستند، یکی بهعنوان طرفدار و مخاطب، دیگری بهعنوان سازنده، تهیهکننده، نوازنده و یا خواننده. همه و همه درگیر موسیقی هستند، حال هرکس به نسبت سن و شرایط و علایق خود با آن ارتباط برقرار میکند و از آن لذت میبرد، اما در کنار تمام این موارد موسیقی یکی از درآمدزاترین حرفههای دنیاست. هر سال میلیونها پول صرف تهیه، توزیع و خرید آثار موسیقی میشود. شاید سهم کشور ما هم باتوجه به جمعیت۷۰ میلیونی سهم اندکی نباشد. مردم هنردوست ایرانی همواره علاقه خود را به موسیقی و خوانندهها نشان داده اند،گویی که با عدم رعایت قانون کپی رایت شاید بازار موسیقی ایران درآمدی معادل با درآمد موسیقی در خارج از ایران نداشته باشد و تعداد کم کنسرت و اجرا هم مزید برعلت آن شده باشد. اما با این حال افراد زیادی در ایران درگیر موسیقی هستند و با آن شب و روز را میگذرانند. متاسفانه جمعیت ۷۰ درصدی جوانان جامعه بیشترین مخاطب و مشتاق موسیقی را تشکیل میدهند، اما چرا متاسفانه؟
بله متاسفانه سالانه تعداد زیادی از جوانان علاقهمند، به امید شهرت و درآمد هنگفت وارد دنیای موسیقی ایران میشوند و درست در همین زمان است که مشکلات بهوجود میآید، عدم نظارت صحیح و بدتر از آن نظارت توسط افراد غیرحرفهای بازار و حرفههای مشتق از موسیقی را به سمت و سویی پیش میبرد تا هویت و اصلیت آن نابود شود. در کنار تمام این مشکلات عدم مدیریت درست و حرفهای هم نتوانسته الگوبرداریهای خارجی را در بستر مناسبی قراردهد و محدودسازی، سانسور و فیلترینگ هم نه تنها مشکلات را حل نکرده بلکه هزاران مشکل جدید بهوجود آورده است. تقلید کورکورانه و عدمتوجه به مسائل پایه و اصلی موسیقی و ترانه، موسیقی عامهپسند را به ورطه نابودی گشانده است. موسیقیهای مبتذل و سطح پایین بیشترین سهم از بازار را به خود اختصاص داده است و بدتر از آن، این است که گوش عامه مردم به این نوع موسیقی عادت کرده البته این فاجعه تنها در موسیقی رخ نداده و متاسفانه با یک نظر کوتاه میتوان هزاران مورد را یافت.
دیدن یک کلیپ زیبا میتواند خستگی و یا بیحوصلگی را برطرف کند و لحظات شادی را فراهم آورد.
با تعدادی از دوستانم مشغول تماشای یک کلیپ از یکی از خوانندگان جدید داخلی هستم. او در کلیپ لباسهای آنچنانی و گرانقیمت پوشیده و ماشینهای بسیار گرانقیمتی سوار میشود و از شرایط فضا و نوع کلیپ میتوان متوجه شد که هزینه بسیار زیادی را برای کلیپ پرداخت کرده است. یکی ازدوستان میگوید که این خواننده برای آلبومش ویدیوکلیپ ساخته که همگی بسیار پرزرق و برق و گران هستند و برای آنها هزینه بسیار زیادی را متحمل شده. یادم میآید که چند ماه قبل در یکی از ایمیلهایی که برایم ارسال شده بود، مطلبی خواندم که این خواننده برای ساخت و تولید آلبومش حاضر شده است کلیهاش را نیز بفروشد!
یعنی اوضاع مادی او به حدی خراب بوده است که برای هزینه ساخت و تولید آلبومش میخواسته کلیه اش رابفروشد!
ولی در ویدیوکلیپهایش اصلا نمایی از فقر و بیپولی دیده نمیشود و حتی میتوان گفت، کمتر از پنج درصد مردم در ایران این چنین شرایطی را برای زندگی دارند.
وقتی که آمار فروش و مقدار پولی را که این خواننده بهدست آورده میشنوم، کاملا متعجب میشوم، چراکه شاید ۵۰ درصد از هزینههای خود را نیز نتوانسته پرداخت کند و با توجه به کیفیت ملودی و ترانههایش هم میتوان گفت بهزودی مانند هزاران خواننده دیگر از یادها میرود.
اتفاقا بعد از آن کلیپ، یک کلیپ از یک خواننده خارجی پخش میشود. او با یک لباس کاملا ساده و یک ویدیوکلیپ کاملا معمولی موسیقیاش را به مخاطب خود ارائه میدهد. نه ماشینهای آنچنانی ونه زندگیهای مجلل! در صورتی که اودرسال گذشته حدود ۲۵ میلیون دلار درآمد داشته و یک خانه چند میلیون دلاری دارد و حدود ۱۰-۱۲ ماشین گرانقیمت، یک استودیوی کاملا مجهز و در واقع یک زندگی کاملا رویایی دارد. او با تمام داراییهایش چه ساده جلوی دوربین میرود و بیشترین توجه خود را به موسیقی و ترانهاش میکند. اینجا درست تمام شرایط برعکس است. ترانههای سطحی که نه از درد مردم میگویند و نه از شرایط و مشکلات و از آن بدتر حتی در بیان احساسات و عواطف و عشق نیز زبان الکن دارند، ولی درعوض ویدیوهایی پرهزینه و متظاهرانه دارند و حتی بیشتر از آنکه به نکات فنی تصویربرداری توجه شود، به لباس، ماشین، فضا و آرایش خواننده توجه شده است!
یادم میآید که یکی اقوام که سالهای دور در خارج از ایران زندگی میکرد، میگفت وقتی افراد فقیر به کشور محل سکونت او میآمدند و باپیدا کردن کار درآمد قابلقبولی پیدا میکردند، قبل از هر چیز ماشینهای بزرگ و لباسهای بسیار زیبا میخریدند.
به دور از هرگونه نژادپرستی میتوان در مورد سیاهپوستانی که از کشورهای فقیر به اروپا و آمریکا میآیند نیز اشاره کرد که درست زمانی که کمی درآمد بیشتری بهدست میآورند، شروع به هزینههای غیرمعقول میکنند، لباسهای گرانقیمت سفید یا قرمز می پوشند (تا با رنگ پوستشان متضاد باشد وبیشتر جلب توجه کند)، ماشینهای گرانقیمت و بزرگ (با رنگهای روشن) میخرند و جواهرات و بدلیجات الماسنشان به خود میآویزند. البته با یک نگاه ساده به خوانندگان رپ که اکثرا هم از کشورهای فقیر و یا خانواده کمدرآمد بودهاند نیز میتوان به وضوح این موارد را مشاهده کرد.
اما اگر از این رویکرد بخواهیم به این مسئله نگاه کنیم، باز هم به مشکل برمیخوریم، زیرا آن خوانندگان نیز درآمدهای میلیون دلاری دارند و خوانندههای ایرانی در کمال خوششانسی درآمد چندمیلیون تومانی که حتی هزینه ضبط، تنظیم و ترانههایشان را برطرف نمیکند.
اصلیت و کیفیت موسیقی بستگی به نوع موزیک و ملودی، تنظیم و در کنار آن ترانه زیبای آن دارد و کیفیت و توجه به ساخت ویدیوکلیپ هم میتواند در ارائه آن مهم باشد، ولی تظاهر به یک زندگی و شرایط غیرمعمول جامعه نه تنها مفید و مورد توجه قرار نمیگیرد، بلکه ممکن است شرایطی را ایجاد کند تا عامه مردم دیگر ارتباطی با آن برقرار نکنند و این بیشترین ضربه را به شهرت و محبوبیت یک هنرمند وارد میکند.
آیا در زمان قدیم اسطورههای موسیقی ایران خود را با ویدیوکلیپ و تظاهر، جاودانه کردند؟ آنها به موزیک و ترانههای خود اهمیت میدادند و جاودانه شدند. گویی که متاسفانه تعداد زیادی از آنها نیز امروزه وارد این منجلاب تظاهر شدهاند و دیگر موسیقی ماندگار آنها نیز زودگذر و سطحی شده است.
اما ای کاش روی موسیقی نیز نظارت و کارشناسی بهتری توسط افراد مجرب و کاردان صورت میگرفت!
در یک جامعه که ۷۰درصد آن را جوانان تشکیل میدهند، باید شرایط ویژهای برای علایق آنان وجود داشته باشد، باید شرایطی فراهم آید تا آنها بتوانند خوب را از بد تشخیص دهند و آن را نه به حرف بلکه به عمل درک کنند.
البته شاید این هم آرزویی باشد که در گیرودار این زمانه هیچ اهمیتی نداشته باشد و شاید باید هر سال هزاران نفر در این راه قربانی شوند و در عوض گروهی دیگر برای تولید تظاهر به پولهای آنچنانی دست پیدا کنند!
گاهی اوقات به راحتی نمیتوان گفت که خوشبختانه و یا متاسفانه، ولی همینطور که در بالا خواندید، سالانه هزینههای زیادی در این راه میشود و باید گفت که موسیقی هم در بین بسیاری از جوانان ما راهی برای خودش باز کرده و توانسته تا حدود بسیار زیادی فرصتهای بیکاری آنها را پر کند. چهبسا بارها شاهد بودهایم که موسیقی برای عده زیادی تبدیل به شغل و یا حرفه شده و آنها را بیش از پیش سرگرم کرده است. جوانان ما باید بدانند که هر چیزی باید بر سر جای خودش قرار بگیرد و موسیقی هم مثل خیلی از چیزهای دیگر مانع درس و تحصیلشان نشود و به آینده خودشان بیشتر توجه داشته باشند.
در پارک چیتگر دختری مورد تعرض قرار گرفت و در آتش سوخت.
خبر همین است. نه بیشتر، نه کمتر. سراغ قصه دختر نرو. این که اهل کجا بوده و چه سنی داشته. دنبال جنایت هم نباش. این که قاتل یا قاتلان که بودهاند و چه کردهاند و الان کجایند. دنبال مقصر هم نگرد. فقط، همین جا بمان. ماجرا روایت کهنهای است… تو بمان و این درد را فریاد کن…
پرده اول: نفس عمیق
لابهلای درختها راه میروم. سکوت سنگینی همه جا را در بر گرفته. سرم را پایین میاندازم و فکر میکنم. به کودکانی که با شادی میدوند و بازی میکنند. صدایشان گویی از همین نزدیکیها میآید. همهمه خنده و فریاد… فریاد؟ سرم را بالا میآورم، نفسم حبس میشود. صدای فریاد میآید. از همین نزدیکی، اما خیلی دور… صدای درد، صدای خشم و نفرت، صدای جیغهای فرو خوردهای که حتی شعلههای آتش نتوانست بغض هزاران سالهشان را به سیلابی بس خشمگین تبدیل کند…
پرده دوم: آن کس که بداند و…
شماره پارک چیتگر را از ۱۱۸ میگیرم. بوق آزاد میزند. اما هیچ کس جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. باز هم انتظار. به ساعت نگاه میکنم. وقت نمار و ناهار نشده است. چند ساعت بعد این کار را تکرار میکنم. خبری نمیشود. دوباره به ۱۱۸ زنگ میزنم. میگویند شماره دیگری در کار نیست. روی تکه کاغذی مینویسم فردا اول وقت تماس با چیتگر. نفر اول گوش نکرده میگوید با قائم مقام صحبت کنید. نفر دوم اصلا نمیداند ماجرا چیست و میگوید با فضای سبز تماس بگیرید. نفر سوم اما، میداند و با تعجب همراه با خنده میگوید شما برای چی این قضیه را میدانید؟! از کجا فهمیدهاید؟!
پرده سوم: بودن یا نبودن
پارک چیتگر یکی از بزرگترین پارکهای تهران است. ۹۵۰ هکتار مساحت دارد و بیشتر بخشهای آن پوشیده از درختهای جنگلی است. به دلیل وسعت و اختلاف سطح و پوشش گیاهی این پارک، برقراری امنیت منطقه یکی از مهمترین کارهای مسئولان مربوطه است. در گذشته گشتهای حفاظتی و امنیتی پارک به صورت محدود توسط کلانتری ۱۴۱ شهرک راهآهن انجام میشده است. تقریبا از تمام دستگاههای خدماتی از جمله اورژانس و آتشنشانی گروههایی بهطور دائمی در سطح پارکهای جنگلی منطقه از جمله چیتگر مستقر هستند تا در صورت نیاز به شهروندان خدماترسانی کنند. گشتهای نیروی انتظامی و اکیپهای سیار واحد اجراییات شهرداری تا ساعت ۲۴ به طور دائمی در سطح پارکهای منطقه در حال گشتزنی هستند و پس از ساعت ۲۴ تمام درهای ورودی پارکها بسته میشود.
مسئول روابط عمومی شهرداری یکی از مناطق تهران درباره برقراری و حفظ امنیت این پارک چنین توضیح میدهد: «وظیفه این کار با شهرداری است. یگان ویژه اجراییات در پارک مستقر هستند و با کلانتری محدوده ارتباط دارند. گشتهای مرتب و منظمی از زمان تحویل دادن پارک به یکی از مناطق شهرداری تاکنون وجود داشته است. اما تا آنجا که من میدانم، اتفاق در محدوده پارک نیفتاده و ربطی به شهرداری نداشته اشت. فکر کنم درخبرگزاریها هم این طور نوشته بود، شما آنها را خواندهاید؟!»
اما مسئول اجراییات پارک با شنیدن قضیه مورد بحث صدایش بلند میشود و میگوید: «بنده هیچ جوابی به شما نمیدهم. نخیر، من با شما حرف نمیزنم. نخیر نمیگویم بوده یا نبوده. باشد، همین یک کلمه هم تا با معرفینامه نیایید و درخواست ندهید، نمیگویم. حالا بوده یا نبوده!»
پرده چهارم: خیلی دور، خیلی نزدیک
سال گذشته دو مورد تجاوز اتفاق افتاد که سر و صدای زیادی کرد. اولی آبان ماه در قیامدشت بود. شش مرد به یک زن تجاوز کردند. حرفهای ضد و نقیض زیادی بعد از آن زده شد و خیلیها خبر را رد کردند و گفتند خبر با عجله منتشر شده است. بعد اعلام شد در همان چند روز شش نفر مظنون دستگیر شدهاند. به فاصله کمی بعد از مورد قیامدشت اتفاق دیگری در لواسان روی داد. بعد از این حادثه موضوع به مجلس کشیده شد و دستورهایی برای پیگیری و بررسی داده شد.
پرده پنجم: فتح باب
خیلی از دولتمردان تا به حال به این سوال پاسخ دادهاند و راهکارهایی پیشنهاد کردهاند که مخالفتها و موافقتهای خودش را داشته است. از نظر رئیس پلیس سابق آگاهی ناجا برای کاهش آمار تجاوز به عنف باید «بهرهبرداری مشروع جنسی» در جامعه تسهیل شود. یک مسئول اعتقاد دارد که احکام اسلامی که زمینههای پیشگیرانه دارند، مثل تسهیل در بهرهبرداری جنسی که در شرع هم پیشبینی شده است، میتواند موجب کاهش تجاوز به عنف شود. و منظور از بهرهبرداری مشروع جنسی ناظر بر اجرای متعه یا همان ازدواج موقت در جامعه است. از نظر او آمار تجاوز به عنف کاهش یافته، اما شنیعتر شده است. و کشورمان با توجه به شرایط فرهنگی، اعتقادی و عرفی این گونه جنایات را تحمل نمیکند و نباید به راحتی از کنار این جنایات بگذریم و باید همه حساس باشیم.
نماینده مردم قصرشیرین در مجلس هم جایی گفته که خانوادهها و زنان باید برای وقوع چنین حوادث تلخی هوشیار باشند و نکات ایمنی را بیشتر رعایت کنند. اقدامات پیشگیرانه و فرهنگسازی در این عرصه از ملزوماتی است که باید به صورت جدی دنبال شود.
یک نفر دیگر بعد از حادثههای قیامدشت و لواسان درباره افزایش تجاوز به عنف این گونه گفت: «تجاوز به عنف در کشورهای اروپایی و غربی بیشتر از ایران است. تا وقتی که به سنتها، عقاید و ارزشهای دینی و فرهنگیمان پایبندیم، از خطرات اخلاقی به دور هستیم. تجاوز به محارم با استفاده از فضاهای مجازی ترویج میشود، هر چند تجاوز محارم در کشور افزایشی نداشته است.»
امنیت اخلاقی، بارزترین و امنترین کانال دشمن برای تهاجم فرهنگی فضای مجازی و ماهوارههاست که دشمن از طریق فضای مجازی اقدامات خود در بحث تهاجم فرهنگی را دنبال میکند و خیلیها این موضوع را درک نمیکنند.
شخصی دیگر هم درباره موضوع تسهیل در ارتباط مشروع جنسی از سوی پلیس گفت: «ما برنامهای نداریم، اما آسیب را مطرح میکنیم. اما وقتی ازدواج موقت را مطرح میکنیم، در حد کفر عنوان میشود، به طوری که در جامعه ارتباط نامشروع آنقدر قبح ندارد که ازدواج موقت قبح دارد. در اذهان مردم ازدواج موقت وسیلهای برای زیادهخواهی افرادی است که ازدواج کردهاند، در حالی که اینگونه نیست و رابطه نامشروع دختر و پسر میتواند در چهارچوب قانون و شرع ضابطهمند شود.»
پرده ششم: کهنه اما جدید
یک دکتر روانشناس میگوید: «بحث تجاوز مسئلهای بسیار کهنه و ریشهای است. علتهای بسیاز زیادی زمینهساز چنین اتفاقهایی هستند، ولی چیزی که واضح است، با ازدواج موقت تنها عشق را اقتصادی کردهایم و رابطه جنسی را با پول سنجیدهایم. بحث فرهنگی تربیتی و محدودیت ارتباطی این وسط مطرح میشود و اینکه جدایی تحریک آمیز بوده و هست. در واقع به دنبال هر تحریم، تحریک و سپس تحبیب وجود دارد. نقش ارتباطات و آموزشهای جنسی غلط و بلوغ زودرس این وسط پررنگ است. امروزه آمار نشان دهنده این است که تعداد این جرائم بیشتر شده است، با توجه به این مسئله که دیگر نمیتوان آن را تفکیکبندی کرد و در قشرهای مختلف جامعه با سطح اقتصادی و فرهنگی متفاوت این اتفاقها به نوعهای مختلفی روی میدهد. بالا رفتن سن ازدواج، فرهنگسازی غلط، نبودن امکانات برای تخلیه نیروهای جوانان از عاملهای تجاوز در یک جامعه هستند.»
پرده آخر:
لابهلای شمشادها راه میروم. صدای اتوبان و ماشینها لحظهای قطع نمیشود. عجله دارم و به همین خاطر از بوستان کوچکی میانبر زدهام. نیمکتهای پارک یکی در میان پر هستند. فقط یک مرد تنها وجود دارد که او هم روی چمنها خوابیده است. موبایلم زنگ میخورد. گوشهای مینشینم تا پیدایش کنم. باید دنبال شماره تلفنی بگردم و آن را به کسی که آن طرف خط است بدهم. دفترچهام را ورق میزنم. ناگهان از جا میپرم. صدای دختری از پشت سرم میآید که داد میزند: خوب تو هم یه چیزی بگو. این همه گفتم اصلا انگار که نه انگار. بابا من این وسط رفتم زیر سوال. اصلا انگار یادت رفته که کل ماجرا درباره منه. همه رو گفتی الا من! همتون مثل همید. آخرش هم میپرسی تو خودت یک کاری کردی!
خودکارم را درمیآورم و بزرگ کنار شماره تلفن مینویسم: قربانی!
میخواهید یک زبان خارجی یاد بگیرید، اما حوصله، پول و وقتش را ندارید. اگر فرض کنید بعد از بیدارشدن از خواب یا به هوش آمدن پس از یک بیماری، یک زبان خارجی را به صورت فول بلد شده باشید، چه احساسی به شما دست میدهد؟ خوشحال میشوید؟! پس زیاد خوشحال نشوید، چرا که ممکن نیست در ازای آن زبان مادری خودتان را به همان صورت فوق که گفته شد برای همیشه از یاد برده باشید.
تمام این فرض عجیب توسط سندرمی شگفتانگیز به نام (FAS) در حال وقوع است. البته اگر جزو آقایان هستید، زیاد نگران نباشید، چون این سندرم بیشتر در خانمها دیده میشود. کسی چه میداند، شاید روزی فرا برسد که خانمها بتوانند بعد از عمل کردن دماغ لهجه و زبانشان را نیز عمل کنند!
***
در یک روز تابستانی در سال ۱۹۴۱ رادیو اسلو ناگهان برنامههای خود را قطع میکند و خبری فوری را پخش میکند. انفجار بمبی دستساز در حوالی میدان «پوستن». فردای آن روز در یکی از بخشهای خبری گوینده اخبار اعلام میکند انفجار دیروز تلفاتی در پی نداشته است. تنها یک اتفاق عجیب در این بین رخ داده و آن هم این است که آرمیلا اکدال زن ۳۶ سالهای که منزل مسکونیاش در حوالی محل انفجار بوده، زبان خود را کاملا فراموش کرده و به طرز معجزهآمیزی آلمانی صحبت میکند.
در آن زمان او جزو اولین کسانی بود که تاکنون کشف شده بود چنین اتفاقی برایش افتاده است. این تغییر زبان توسط پزشکان آن زمان نروژی نوعی اتفاق غیرطبیعی و خارقالعاده قلمداد شد و به معروفشدن این زن منتهی شد. اما بشنوید از سرنوشت آرمیلا اکدال.
پس از این اتفاق همسر آرمیلا که میدید به طور کامل زبان قبلی را فراموش کرده، ابتدا پرستاری را که مسلط به زبان آلمانی باشد برای او استخدام میکند، اما هنگامی که میبیند آرمیلا هیچ جوری راه نمیآید، تصمیم میگیرد خودش زبان آلمانی یاد بگیرد.
بعد از چند ماه شوهر نیز که دیگر زبان آلمانیاش کمکم خوب شده، تصمیم میگیرد به همراه آرمیلا به آلمان بروند و در آنجا زندگی کنند…
چیه؟ منتظر باقی داستان هستید؟ خبر دیگری از سرنوشت آرمیلا و همسرش در دست نیست، اما احتمالا هر دوی آنها تا الان با تکلم زبان شیرین آلمانی به دیار باقی شتافتهاند.
***
به سراغ نفر پنجاه و هشتم در هلند میرویم. تلفن جیمز به صدا درمیآید. خواهر او پشت خط است. او به جیمز میگوید: مادر سکته کرده… جیمز به سرعت خود را به بیمارستان میرساند. هر دو نگران، پشت درهای آیسییو منتظر هستند تا مادر به هوش بیاید.
پس از چند ساعت مادر به هوش میآید. جیمز و خواهرش با چشمانی که پر از اشک شوق است، به مادر نگاه و به او سلام میکنند.
مادر که به نظر میرسد حالش خوب است، نگاهی عجیب به فرزندان میکند. حدس میزنید مادر چه گفت و آن هم به چه زبانی؟ مادر با لهجه غلیظ ایتالیایی رو به جیمز میگوید: «چی پُورتی اونا بِه واندا فِرِسکا پِر پیاچِره؟» یعنی لطفا یک نوشیدنی خنک برایم بیاورید.
حالا شما فهمیدید که مادره چه گفته، اما در آن لحظه جیمز و خواهر نگونبختش که نمیدانستند مادر چه میگوید، چه میخواهد و اصلا آنجا چه خبر است؟
چند روزی طول میکشد تا آنها متوجه شوند مادرشان پنجاه و هشتمین بیماری است که به این سندرم عجیب و غریب مبتلا شده است.
رودا فندن (همان مادر جیمز) زن بسیار پرحرفی بود. حالا شما در نظر بگیرید زبانش بعد از هلندی بهطور ناگهانی به ایتالیایی تغییر کند. جیمز که میدید مادر از صبح تا شب یک ریز مشغول بلبلزبانی آن هم با زبان ایتالیایی است، به فکر میافتد که چه تدبیری برای این وضعیت باید بیندیشد. اما این سردرگمی برای جیمز چندان طولانی نمیشود.
یکی از دوستان او فکری بکر برای مادر جیمز میکند. او پیشنهاد میدهد مادر را به رادیو ببرند تا در برنامهای به زبان ایتالیایی مشغول به کار شود. رودا فندن ۵۸ ساله در حال حاضر یکی از مجریان بخش بینالمللی رادیو آمستردام و برنامهای به نام «ایتالیا در هلند» است.
به نظر میرسد این تغییر زبان برای خانم فندن نهتنها بد نبود، بلکه آخر عمری برایش کارآفرینی هم ایجاد کرد.
***
اگر تا حالا به این نتیجه رسیدهاید که این تغییر زبان چندان بد هم نیست، بهتر است کمی از سرعت نتیجهگیریتان کم کنید. این سندرم ناشناخته اشکال دیگری هم دارد. در بعضی از مبتلایان (منظور همان جماعت نسوان است) به جای زبان جدید، لهجهای جدید جایگزین میشود.
برای اینکه واضحتر متوجه شوید، روم به دیوار فرض کنید خودتان دچار این سندرم شدهاید. به جلسهای بسیار مهم میروید. اما ناگهان لهجهتان عوض میشود، مثلا وسط جلسه به آن مهمی (اصلا قضیه این جلسه مهم چیه این وسط؟!) یکهو با لهجه بررهای صحبت کنید.
برای بازگوکردن یکی از این مدل تغییر لهجهها باید کمی به عقب برگردیم و به چهل و نهمین بیمار (FAS) بپردازیم. فکر میکنید این خانم (بله، درست خواندید، باز هم خانم) کجایی هستند؟
نخیر اشتباه کردید. ایرانی است! پانتهآ راکسین، دختر ۲۷ ساله دورگه ایرانی – اسکاتلندی بود که در شهری کوچک در جنوب اسکاتلند زندگی میکرد. پانتهآ که البته تنها قادر به صحبتکردن به زبان انگلیسی بود، پس از یک دوره میگرن دچار این سندرم شد.
بعد از اینکه پس از یک دوره درمانی، میگرن او رو به بهبود بود، لهجه انگلیسی پانتهآ روز به روز تغییر پیدا میکرد. تا آنجایی که بعد از حدود سه هفته به زبان انگلیسی، اما لهجهای عجیب صحبت میکرد.
خانواده پانتهآ هم بعد از آگاهی از مدل اختلالی که دخترشان به آن مبتلا شده، او را به گفتاردرمانی بردند. در خلال جلسات گفتاردرمانی کشف شد که لهجهای که او صحبت میکند، مربوط به شهری در جنوب استرالیاست که پانتهآ تاکنون حتی یک بار تا چند هزار کیلومتری آنجا هم نرفته.
از اینجا به بعد، داستان چنان دراماتیک است که شاید سخت باورتان شود، اما چه باورتان شود چه نشود، اتفاق افتاده. پانتهآ همیشه میخواست منطقهای را که به لهجه آنجا صحبت میکند از نزدیک ببیند، اما به دلیل شرایط نهچندان مساعد مالی هیچگاه نمیتوانست این کار را انجام دهد تا اینکه در یک مسابقه تلویزیونی برنده جایزهای ۱۰۰ هزار دلاری میشود.
فکر میکنید پانتهآ با این ۱۰۰ هزار دلار چهکار کرد؟ بساط عروسی را به پا میکرد؟ النگو میخرید؟ (جان؟ النگو؟ این یعنی چی اونوقت؟) پولش را پسانداز میکرد؟ بلیت سفر به استرالیا میخرید؟ کسانی که گزینه دو و چهار را حدس زده بودند، درست گفتند.
اگر یادتان باشد چند خط بالاتر گفتم که پانتهآ وضعیت مالی خوبی نداشت. از طرفی او علاقه عجیبی به دستبند و النگو داشت. بعد از اینکه شانس به او رو کرد، مقداری از پول خود را صرف خرید النگو کرد و مابقی را برای سفر به ایتالیا و جایی که لهجهاش آنجایی شده بود، صرف میکند.
اما این بار شانس روی دیگر خود را به او نشان میدهد. هواپیمایی که او در آن به مقصد ملبورن در حال پرواز بود، به دلیل نقص فنی در دریا سقوط میکند و پانتهآ همراه با سندرم (FAS)، ناکام از رسیدن به جنوب استرالیا، در قعر اقیانوس آرام جا خوش میکند.
برای اینکه مبادا فکر کنید این سندرم اتفاقات بانمکی به وجود نمیآورد، به سراغ پنجاه و هفتمین بانوی سندرمی «FAS» میرویم. از آنجا که هنگام ترجمه نام این بانو عنوان نشده بود و تنها به خانم ۵۰ ساله آمریکایی اکتفا شده بود، برای راحتتر خواندن شما، یک اسم مستعار برایش میگذاریم. مثلا: خانم گل.
خانم گل که بر اثر ضربه مغزی به کما رفته بود، در بیمارستانی در واشنگتن که زمانی بهعنوان پرستار در آن مشغول به کار بود، بستری میشود. هنگامی که پزشکان از به هوش آمدن او ناامید شده بودند، خانم گل به طرز معجزهآسایی از حالت کما خارج میشود.
قبل از اینکه بگویم بعد از به هوش آمدن، خانم گل چه میگوید، حتما لازم است دو نکته را به اختصار بگویم: اول اینکه خانم گل در آن زمان ۱۲ سال بود که از همسرش جدا شده بود و دوم اینکه خانم گل از علاقهمندان پروپاقرص خواننده سرشناس جاماییکایی باب مارلی بود.
اما برگردیم به اتاق سیسییو و خانم گل. خانم گل بعد از به هوش آمدن با لهجه کاملا جاماییکایی خطاب به پزشک و پرستاران کنار تختش میگوید: «میخواهم با همسر سابقم ازدواج کنم.»
پزشک خانم گل بعد از اینکه متوجه ابتلاشدن خانم گل به سندرم (FAS) میشود و از طرفی خطر ناشی از فشار دوباره به مغز را میبیند، از مددکار بیمارستان تقاضا میکند سریع شوهر سابق خانم گل را به بیمارستان بیاورند و به او بگویند برای حفظ جان بیمار میبایست دوباره با او ازدواج کند، چرا که خانم گل چنین میخواهد.
حالا با چه دردسری شوهر سابق خانم گل را پیدا کردند و به بیمارستان آوردند بماند، اما از اینجا ماجرا را پی میگیریم که خانم گل که مدام درخواست ازدواج مجدد با شوهر سابقش را میکرد، به محض دیدن او با جیغ و داد و لهجه جدید جاماییکاییاش میخواهد که او را از اتاق بیرون کنند.
ظاهرا خانم گل که حسابی همه را سر کار گذاشته بوده، علاوه بر ابتلا به سندرم تغییر لهجه، از لحاظ عقلی هم کم آسیب ندیده بوده.
بالاخره میرویم به شصتمین و آخرین موردی که از این سندرم عجیب گزارش شده است.
دو هفته پیش خبری در سایتهای اینترنتی منتشر شد که در آن عنوان شده بود دختری ۱۳ ساله اهل کرواسی به نام مِگو بعد از به هوش آمدن از کما شروع به صحبتکردن به زبان آلمانی کرده است.
نکته جالبی که در مورد این دختر به چشم میخورد، این است که او مدتی بوده در مدرسهشان شروع به یادگیری زبان آلمانی کرده بود و برای اینکه زبان خود را بهتر کند، کتابهای آلمانی میخوانده و شبکههای آلمانیزبان را تماشا میکرده است.
حتما میگویید پس اینکه بعد از به هوش آمدن به زبان آلمانی صحبت کند، چندان تعجببرانگیز نیست، اما مادر مِگو میگوید: «او فقط چهار ماه بود که شروع به آموختن زبان آلمانی کرده بود و تا صحبتکردن کامل خیلی فاصله داشت.»
این دختر نوجوان کروات که ۲۴ ساعت در کما بوده، وقتی به هوش میآید، به راحتی به زبان آلمانی صحبت میکند، در حالی که به هیچ وجه نمیتوانست به زبان مادری خودش تکلم کند.
معلم زبان آلمانی مِگو که در این بین قصد دارد از آب گلآلود ماهی بگیرد، در مصاحبهای کوتاه با نشریه تلگراف گفته: روش تدریس من به اندازهای منحصربهفرد بوده که مِگو اینچنین متحول شده و به زبان آلمانی صحبت میکند، جوری که انگار اصلا آلمانی بوده.
این معلم هنگام گفتن این جملات احتمالا هنوز چیزی از این سندرم نمیدانسته…